بایگانی برای آبان 1389

فرصت طلایی

شنبه 1 آبان 1389

” خدا همیشه جای شکرش را باقی میگذارد حتی در بدترین شرایط”
این حرف زهره دوست و همکلاسی دوران راهنمایی و دبیرستانم بود که وقتی برای اولین بار اونو به زبون اوورد تو ذهنم واسه همیشه حک شد … جمله ی قشنگیه … واسش میشه مصداقهای زیادی پیدا کرد .. فقط کافیه یه نیم نگاهی به اطرافمون بکنیم و یا یه نگاهی به خودمون …اگر نگم همیشه …! دروغ گفتم …شعار هم نیست یه واقعیت محضه که مطمئنم همتون درکش کردین …
برای من هم همین جوری بودو هست و خواهد بود … اشتباه نکنید من ایوب نیستم …!منم گاهی …گهگاهی و یا خیلی وقتا کم می یارم، خسته میشم، توانمو از دست میدم، و یا حتی حرف از نا امیدی و سستی مطلق میزنمو میرم تا آستانه ی افسردگی اما در دلم و نگاهم شکر خدا را به جا میارم … به خاطر خیلی چیزا…
میدونم که میدونید داستان زندگی من و شما با 5، 6 پست توی وبلاگ بازگو نمیشه داستان زندگی من و شما تا خودِ خودِ خودِ خدا ادامه داره … جریان داره … لحظه لحظه ش ، چکه چکه ش … همه رو نمیشه گفت… نمیشه نوشت… نمیشه خوند…نمیشه به سادگی ازش گذشت …نمیشه پاکش کرد…!! نمیشه کامل فهمیدشو درکش کرد…فقط این خودِ خودِ خودتی که می تونی حسش کنیو باش زندگی کنی … با خوبیها و بدی هاش … با خوشیها و نا خوشیهاش …با گریه هاشو خنده هاش…با گذشته و حالو آینده اش …واقعیه واقعی…
و من در همین لحظه قلبم سرشار از شعف و شادمانی و خوشحالیست … برای اینکه یه لحظه ی طلایی دیگه برام مونده و باز هم خدا جای شکرش رو باقی گذاشته …و امید از دست رفته ام رو دوباره و دوباره و دوباره دارم به اوج میرسونم…نا امیدی ای که خودم ساختمش … با خیالپردازیه بیهوده و ندانم کاری…با نفهمیدن خوب و بد…با فراموش کردن بهترین قلبها، چشمها و احساسات…با خود خواهی محض…!
خدا منو ببخشه … همین…
خب بگذریم از همه این حرفا !
یادتونه چند وقت پیشا دوس داشتم زمانو متوقف کنم … آی دوس دارم الان زمان زود بگذره که حد و نهایت نداره:praying … آخه هفته ی دیگه همین موقع ها میخوام برم تهران نوبت دکتر دارم … دوس دارم هر چه زودتر از این رخوت و سستی و بی حالی بیام بیرون و حالم خوب بشه…دوس دارم قفلهاقدم به قدمو یکی یکی باز بشن …به قول دکتر سین سین : step by step …! :teethتازه از شر این سوزش های عصبی دستم:confused و … که مسبب خل و چلی هامه و تغییرات خلقی و بسیار بسیار شکنجه آوره و خواب و بیداری وقرصو مورصو این حرفا سرش نمی شه راحت می شم…
همه ی زندگیم تو این دو ماه اخیر شده فقط همین تخت …
tfyt.jpg
به احتمال ….99/99% در تهران جراحی ستون مهره ها و سپس نخاع در پیش دارم …حالا بلند بگو لا اله الا الله :laughing…حالا اگه نسیم کنار دستم بود می گفت : با این بزنم تو سرت ؟( هر چی دورش بود ):laughing رضوان می گفت : خدا رو شکر !! :laughingریحانه می گفت : پناه بر خدا ! نسرین هم یه لبخند همچین تلخ از صد تا ف ح ش بدتر …فاطمه هم از عمق وجود می سوختو سکوت میکرد…
ولی خداییش از جراحی ترس ندارم به اون معنا …فقط دوس دارم سریع وبه خوبیو خوشیو با آرامش تموم شه برم خونمون…برم کارآموزی و به پروژه هامو درسامو کارشناسی ارشدمو غیره(وبلاگم) برسم…اونم سرحال و شاداب…خب این وسطا هم طبیعیه که بازم سست بشم ، به تنگ بیام و یا خسته بشم هی نق نق کنمو مظلوم بشم واز این حرفا چون زمانش هم مشخص نیست که چقدر طول بکشه تازه درد هم دارم خب! … اما همش به امید یه درمانه خوبو برگشت بهبودی دستامه…حالا که استارتشو زدم دیگه باید تحمل کنم تا آخرش …همه چیوو..دلم آرومه … کار خداست… مطمئنم…تازه این دل آرومو به دست اووردم نمی خوام به آسونی از دستش بدم…خدا به منو خانوادم کمک کنه ان شاالله…:regular
اووو خلاصه هزارتا برنامه واسه آینده دارم که step by step …..!البته بگما من فعلا و حالا حالاها میخوام پله های ترقی رو بگذرونم…!!!:teeth:wink:tounge
راستی دوست دارم تو بیمارستان سرگرم باشمو زود زود خسته نشم…شما فکر میکنید واسه سرگرمیو جلوگیری از کج خلقی چیکارا کنم بهتره ؟ که وسایل لازمه رو از همین جا با خودم ببرم… قبلا که بیمارستان بستری می شدم از نقاشی کشیدن روی چسب سرم لذت میبردمو چسبهای سرمم رنگ رنگی بودن…! از دیگر کارهام نگاه کردن به ساعت و جیغ کشیدن به منظور تزریق مرفین بود!:teeth آهان عکاسی هم دوست میدارم…تازه سفارش شونصدتا آهنگو دادم که نسیم برام بیاره …من دونات میخواممممم ریو! نسرین فسنجونننننننننننننننننننننن…سالاد ماکارونی … ریحان ابروووو…کلیدواژه … فرتولک …
می بینین تو رو خدا چقدر پر رو هستم … لوسم کردن دیگه …
چند وقت پیشا بعد از مدتها دکتر زارع رو دیدم که چند تا کتاب تو دستش بود که یکیشو به من هدیه داد با عنوان مجموعه شعر “کنسرت حیات من ” اثر” م.فریاد ” من شعرهاشو دوس داشتم از جمله اینو :
“جدیدترین گفت و گوی شمع و پروانه ”
شبی شمعی به یک پروانه می گفت :
نمی سوزد چرا بالت کنارم
دلت سرد است
یا من عیب دارم ؟
به پروانه گفت ای شمع عاشق
تو شمعی و در این شکی ندارم
وجودت مظهر نور است و گرما
نباشی تا سحر من بی قرارم
نمی سوزم اگر در شعله هایت
دلیلش ای سراسر مهر آن است
که من در خانه ای اتراق کردم
که صاحب خانه اش آتش نشان است
چو می خواهم بیایم عشق بازی
پدر می گوید ای دیوانه دختر
بیا این چادر ضد حریقت
به سر کن تا نسوزی مثل مادر…
:regular
امروز چه روز خوبی بود… خیلی خوب… دوستامو دیدم … کلی دور خوردیم تو تک تک دانشکده ها …!تازه کلی مربیمونو اذیت کردیم طفلی !:atwitsend
پ.ن. دکتر سین سینن همان پزشکیست که به من کمک می کند و قبلا هم ذکر و خیرش را در وبلاگ کرده بودم…بعدها کمکهای بی دریغش در قبال من و خانواده ام را برایتان بازگو می کنم…
پ.ن. لطفا برایم پیام خصوصی نگذارید…چون من هم مثل شما از طریق وبلاگ پیامها را می خوانم و احیانا اگر خواستم با موبایلم پیامها را بخوانم رفتن به لاگین اسپشال و خواندن از طریق میز کار برایم مقدور نمی باشد…پس عملا پیام های خصوصی خوانده نمی شود …ممنون
:regular:regular
برمی گردم به زودی…!!!
:regular:regular

0
0

اندر احوالات کاراموزی

پنج‌شنبه 29 مهر 1389

به خاطر اینکه اینروزا حالم مساعد نیست دو روزه کارورزی رو نرفتم البته خبرگزاریه ریو اعلام کردن یه روزش اسانسور خراب تشریف داشته و من همچین خوش به حالم شد…نه اینکه ماشاالله چشم نخورم سر وقتو منظم دانشگاه هستم…از خراب بودن اسانسور دلم لرزید…!!!
.احساس میکنم بیشتر از یه ساعت از خونه برم بیرون شونصد درجه حالم بدتر میشه….وای که نمیدونید چقدر عاشقه پشت میز نشینی هستم…بعد یه چهارتا دکترو چهارتا دانشجو چهارتا استادو اینا بیادو من همچین با افتخارو اعتماد به نفس چهارتا جوابه قلمبه بدم …به به!!!
پ.ن.سودی شنبه شیرینی یادت نره…شیرینی استخدامی تو دانشگاه خوردن داره…ما ۵نفر هستیم…
پ.ن.شنبه هم اخرین پستو میذارم…شاید دیگه ننویسم…البته برای یک مدتی…دوست ندارم انتظار بکشیدو هرروز به وبلاگ سر بزنید…ازتون ممنونم…

خواندن دنباله‌ی این نوشته »

0
0

قاطی پاطی

جمعه 16 مهر 1389

چقدر خوبه یه آدم معتمد پیدا کنی بعد بتونی باش حرف بزنی ،حرف بزنی، آی حرف بزنی تا دلت سبک شه بعد یه حس خوب بت دست بده… از اینکه چیزی تو دلت نمونده لذت ببری و یه احساس آرامش وسط مغزت حس کنی…چه خوبه که آدما بتونن راحت حرف بزنن … حسشونو حرف دلشونو راحت بگن …واقعا یه نعمت بزرگیه…
چهارشنبه که آخرین روز کاری دانشگاست زنگ زدم به نگهبانی محل کاراموزیمون تا ببینم آسانسور رو به راه شده یا نه … نگهبان گفت بیا درست شده و من هم خوشحال شدم که حداقل شنبه رو می تونم کنار دوستام باشم و مثه گذشته بگیمو بخندیمو مسخره بازی در بیاریمو دلمون شاد بشه …
دیشب خیلی اتفاقی با خوندن یه مطلب یاد گذشته ها افتادم … یاد چکمه های صورتی با پشمالوهای سفید که دقیقا اون موقع هایی که من تو سن 6 سالگی بودم مد شده بود !
دخترا اون موقع ها منتظر بودن دو قطره بارون بیاد چکمه هاشونو بپوشنو با یه غروری راه برن … از کسی پنهون نیست از شما چه پنهون منم عاشقه اینجور چکمه ها بودم ! اما مامانم واسم نمی خرید ! می گفت ماله بی کلاساست …! دیشب وقتی مطلبو خوندم هی غر غر کردم که چرا برام از این چکمه ها نخریدی منو عقده ای کردیو نمی خواستی بخری دیگه چرا انگ بی کلاسی میزدی به چکمه های مردم !… خلاصه مامان کلی براش تجدید خاطره می شدو می خندید …من دقیقا از همون سن عاشق راه رفتن تو آب بارون بودم که رو زمین جمع می شد…بعضی وقتها هم که خیلی اکشن می شدم تو آب بارون می پریدم و سر تا پامو گلی می کردم الان که فکر می کنم اون چکمه های فانتزی هم به درد من نمی خوردا ! اینقدر که شیطون بودم …
تازه یه عروسک داشتم اسمش هلو خانوم بود لباسش قرمز بودو چکمه هش صورتی بود هی بش می گفتم هلو خانوم چکمه هاتو بم بده برم باشون زیر بارون !
عروسکم یه قیافه بدبختی داشت ! همیشه دلم براش می سوخت می گفتم طفلی خیلی مظلومه !!
امروز حرفام قاطی پاطی بود … هر چه بر دل آید خوش آید …
پ ن : دختر خانومای گوگولی مگولی فردا روز تولد حضرت معصومه (س) است …روزتون مبارک … !

0
0

حس پرواز

یکشنبه 11 مهر 1389

این روزا وضعیت جسمیم خرابه … گاهی دردهام به روحم لطمه میزنه … تو جنگ این دوتا یه بار روحم برنده ست یه بار جسمم …احساس خفگی و سردردهای عجیب و غریب و سوزش توی دستم بعضی وقتا کلافه ام می کنه …شبها به زو می خوابم و تو طول شب با کوچکترین صداها از خواب می پرم و دیگه خوابم نمی بره …انگاری دیگه قرصام روی بدنم اثری نداره جز رخوت و سستی !دمای بدنم مدام تغییر می کنه یه موقع ها به قدری سردم میشه که مجبورم دو تا پتو رو خودم بندازم و یه موقع ها اینقدر احساس گرما می کنم که بدنم رو از شدت گرم بودنو بی حالی نمی تونم تکون بدم و فقط آروم آروم پلک می زنم ..ین وسط من به دنبال یه نیرویی می گردم تا خودمو به ظاهر سرحال نشون بدم و بگم آب تو دلم تکون نمی خوره و همه چی ارومه !! اما نیست … همه چی آروم نیست و پر از تشویش و نگرانی و ترس و ظاهر سازیه…
و چقدر دلم به درد می یاد وقتی بگم درد دارمو کسی حس نکنه دردمو و ازم بخواد صبر پیشه کنم …
خیلی می ترسم … به خاطر اینکه یه روز یه چیزی رو دارمو قدرشو نمی دونم و روز بعد مغمومم از فقدان اون چیز! چیزهایی که غیرقابل برگشتن…اونوقت من می مونمو سرزنش خودم من می مونمو احساس گناه …از اینکه چرا من مسبب تمام مشکلات خودمو خونوادم می شم …از اینکه چرا حس تلاش و بودنو مبارزه در من کمرنگ شده …از اینکه چرا گاهی از بودن دلسرد می شم … از اینکه چرا محبت ها رو نمی بینم …از اینکه چرا حداقل برای دیگران خودمو بالا نمی کشم ؟؟
نمی دونم … شاید همشون به خاطر درد و بیماری باشه و البته حس تنهایی در عین اینکه تو شلوغ ترین و پر محبت ترین نقطه ی دنیا داری نفس می کشی … این بی انصافی ؟ بی انصافی من در قبال اونایی که شاید، شاید ، شاید منو دوست دارن …
.
دیشب اتاقم پر شده بود ازپشه کوره ! با اینکه کوره خوب دسته بی حال و بی حس منو پیدا کرده و تا می تونسته گاز گرفته نزیک 15 تا گاز روی یه دست! … بابا اومد تو اتاقم گفت : مونا دستت چی شده ؟؟؟؟؟؟؟ گفتم کار همین پشه کور های بدجنس … اومد نشست کنارم … دستمو گرفت تو دستش … انگاری دستم زنده شد … منم شروع کردم خودمو لوس کردن … گفتم سرم درد می کنه و سرمو گرفت تو بغلشو یه آن بهم حس پرواز دست داد … اینقدر سرمو ماساژ داد که نمی دونم چطور خوابم برد …
شنیده بودم حس خوبیه اما شنیدن کی بود مانند دیدن و لمس کردن …:angel
پ ن : دارم روی یه پروژه با سختی تموم کار می کنم خدا کنه تا زمان تعیین شده بتونم تحویلش بدم هر چند که چشمم آب نمی خوره .. برام دعا کنید…
پ ن : امروز روز اول کارورزی بود با هزار امید رفتم دانشگاه … استادم گذاشته بودم یه جایی که از هر لحاظ خیالش راحت باشه … جایی که 4 تا آسانسور داره …
شانس من این بود که هر 4 تا آسانسور خراب باشه !
پیگیری کردم گفتن تا نمایندگی بیاد شاید یه هفته یا بیشتر درست کردنشون طول بکشه … فعلا کارآموزیم تعطیله !! گریه کردم زیادددد … مسئول کارورزی به دوستامم گفت برید پیش دوستتون…
ریحانه گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه ! بهتررررررررررر، دمش گرم !
پ ن : نرفتم کارآموزی اما در عوضش رفتم آب درمانی … خوب بود بهم خوش گذشت…آبش سرد بود خیلی …
پ ن : یه همکلاسی داشتم که یه سال تو کلاسمون بودو بعدش هم انتقالی گرفت رفت شهر خودشون … امروز یه آقایی اومده بودو سراغه منو می گرفت … رفتم ببینم چیکار داره گفت از طرف آقای فلانی اومدم از فلان شهر و خواستم سلام ایشونو بهتون برسونم تاکید داشت که خدمتتون بیام … آقا بهزاد پیامتون رسید … و من به بروبچ انتقال دادم … من هم میگم : سلام … خوشحالم کردی زیاد…
پ ن : �%B

0
0