بایگانی برای شهریور 1390
هنرمند میشویم!
چهارشنبه 2 شهریور 1390مشغول کار و بار جدید میباشیم… یعنی کلا هی میروم دنبال کارهای جدیدو هی دست میزنم به کارهای عجیب و غریبی که کار من نیست و …نامم میشود همه کار ه و هیچ کاره!
حالا هم یک استاد بزرگی از دانشگاهمان که از آوردن نامش معذورم اعتماد کرده است به من و یک متن منتشر نشده ی کتاب کودک را در اختیارم قرار داده است که من برایش تصویر سازی بکنم…
بهتر از همه چیز برای من اینست که افکارم رها شده است در رنگ و قلم مو و پالت رنگ رنگی و یک لیوان آبی که هی قلم مو میرود تویش و هی رنگش دگرگون میشود …و اندیشه ام از درد و خستگی و دغدغه ها فاصله گرفته …
اگر نقاشی هایم برای چاپ پذیرفته شد برای خواهر و برادر و یا کودک دلبندتان خریداری بفرمایید کتابمان را…! اگر هم نشد که کلا کتاب نخرید برای کودکتان!
____________
*هوای شهرمان و زندگی و لحظه هایم بس ناجوانمردانه گرم است!!!
یک شهریور
سهشنبه 1 شهریور 1390یک سلام 2
یکشنبه 30 مرداد 1390اون روز وقتی نوشته ای در باب صله رحم رو خوندم یک لحظه یه حالی شدم…فامیل و خویشاوندی نداشتم که ترکش کرده باشم و یا قطع رابطه و ناراحتی از هم داشته باشیم…تنها کسی که اون لحظات از خیالم عبور کرد دوست صمیمی دوران کودکی ام نرگس بود…که 5 سالی بود از هم خبر نداشتیم و حتی من سعی نمیکردم که حداقل از کسی سراغ نرگس و احوالاتش رو بگیرم…گاهی بچه ها به هوای تجدید خاطرات دوران دبیرستان دور هم جمع میشدند اما من فرصت برایم فراهم نمی شد تا بروم برای تداعی روزگاران نوجوانی و خاطرات زیاد مدرسه امان!
فقط یک لحظه بود که محکم و با قدرت گفتم همین امروز با نرگس تلفنی صحبت میکنم…با شماره تلفنی که ازش داشتم تماس گرفتم اما جز بوق های فاصله دار آزاد چیزی به گوش نمی رسید و کسی پاسخگوی تلفن نبود و من در دل گفتم که ضایع شدم رفت و به خودم گفتم میدانستم در این سالها که تماس نگرفته ام می دانستم که جواب نمی دهد و من میمانم و یک دنیا احساس کوچکی و شرمندگی و یک مشت خاطره و تشکر از مهربانی های نرگس که باید حالا برای همیشه دفن شوند…
مامان گفت حوالی منطقه اشان شماره تلفن ها عوض شده حتما شماره تلفنشان عوض شده…به یکی از دوستان دوران دبیرستانم که دوست مشترک من و نرگس بود گفتم و او هم حرفهای مامان رو تایید کرد و این شد که شماره تلفن جدید نرگس رو یافتم…
دوباره حس و حالم مثل همان لحظات اولیه بود و عطشی داشتم برای صحبت با او…
این بار بعد از چند بوق آزادی صدای آشنای مادر نرگس به گوشم رسید مادرش همیشه وقتی من و نرگس حرفهایمان طولانی میشد بلند بلند میگفت: بوی سوخت می آید…بوی سوخت می آید و من که می گفتم سوختن چی ؟ می گفت سوختن تلفن هایتان!
مادر نرگس گفت که نرگس نیست و رفته بیرون…و من خدافظی کردم
دو روز گذشت نرگس با من تماس نگرفت…به خودم گفتم اشکال نداره خودم شروع کردم و باید تا آخرش برم…
بعد از دو روز دوباره زنگ زدم اینبار نرگس بود..خود خود خودش
صداهایمان برای هم تغییر کرده بود و هر دویمان خوب همدیگر را نشناختیم..هردویمان دلمان شاد بود و مثل همان دوران کودکی ذوق زده شده بودیم…حرفهای خوب و خاطرات خوب پشت سر هم به یادمان می آمد من تمام این 5 سال رو پشت تلفن برای نرگس تعریف کردم…زندگی من پر از تجربه شده بود و پر از فراز و نشیب و پر از پختگی و پر از خاطره…تا به حال اینقدر عمیق به این سالهایی که گذشت فکر نکرده بودم تمامش مثل یک فیلم از جلوی چشمانم عبور میکرد…خوب و بد …زشت و زیبا همه اش یک تجربه بود..
دوباره دوستی امان تازه شد دوباره خاطراتمان جان گرفت و دوباره خیالمان راحت شد…مثل همان اولین روز!
فقط با یک شجاعت که به یه دوست قدیمی فراموش شده بگویم : ســـــــــــلـــــام
_______________
پ.ن. این شب ها که حتی غافل ترین آدمها روحشان تازه میشودو تلنگری به جان و روحشان میخورد و حالی به حالی میشوند…دعا یادتان نرود…دعا برای عاقبت به خیر شدن همه ی آدمهایی از جنس خودتان و برای خودتان و لا به لایش هم برای من…
یک سلام 1
یکشنبه 23 مرداد 1390دیروز از اون روزهای شکستن بود از اون روزهایی که غرور چند ساله ی بچه گانه ام را شکستم..!
دوستان صمیمیم اگه بهشون بگی مونا مغروره !می خندند چون ندیده اند خب!… اما خودم که میدونم غرورم در لایه های درون کودکانه ام پیچیده است مثله یک پیچک!
استارت ماجرا از اون روز بود که چند وقت پیش مطلبی میخوندم در باب دوستی با خویشاوندان که” ایها ناس خب حداقل سلامی به یمن ماه مبارک رمضان …حداقل!”
5 سال است که هر چه میخوام غرورم را بگذارم زیر پا و از خر شیطون بیام پایین نمی شه که نمیشه … تا اینکه …
دوستی من و نرگس مربوط میشد به 13 سال پیش !نرگس دختر آرومی بود و درون گرا …
با تنها کسی که از درونش می گفت من بودم و من هم که عاشق کشف درون آدمها بودم همیشه از درونشو رازهاش ازش سوال میکردم …دوستی من و نرگس بعد از جدا شدن درسی ام از فاطمه رنگ و بوی عمیق تری داشت…رفت و امد ها و تلفن و خاطرات مدرسه امو دغدغه های درسی ام تقریبا با نرگس تقسیم میشد… به قول خودش: دوستی امان شدیدا آبجی گونه بود…و به قول من: نرگس و حرفهایش شبیه آنه شرلیه داستان های کودکانه امان بود…
نرگس برایم در دوستی کم نگذاشته بود یک کارهایی که یادم می آید کسی غیر از نرگس برایم نکرده بود همه اش هم از دلش و برای من میکرد…به جز دوران راهنمایی در دبستان و دبیرستان من و نرگس روی یک نیمکت می نشستیم و همه ی پچ پچ های کودکی و نوجوانی امان روی نیمکت اول ردیف وسط بود…همیشه انتخاب من نیمکت اول ردیف وسط بود اما نرگس زیاد دوست نداشت و به خاطر من قید میز آخری شدن را میزد و همیشه مهر ماه وقت تهدیدهایش با من بود که دیگر امسال میز اول ردیف وسط نمی شینم! و من هم با کلام نرم نرمش میکردمو می گفتم جون مونا فقط هفته ی اول مهرماه! و این میشد که همیشه میز اولی بودیم! سال سوم دبیرستان رفتیم کنار پنجره و یک جای دنج را انتخاب کردیم آن موقع ها بود که برای اولین بار فهمیدم تقلب یعنی چه ؟ بیشتر بچه هایی که گوشه های دنج را انتخاب میکردند برای تقلب بود اما من و نرگس الا بختکی رفته بودیم به هوای پنجره و میز کناری امان که میز معلم بود…! اما همان حوالی فهمیدم که تقلب چیست! و خوب هم یادگرفته بودیم انصافا!…
پیش نیومده بود برام که کسی رو 5 سال بزارم کنار بدون هیچ اخباری و حرف و حدیث و چاق سلامتی!…همه اش به خاطر این بود که احساس شرمندگی و دیر شدن می آمد جلوی چشمانمو بعد هم غرور مثله هاله ای دورش قرار میگرفت الکی خودم را راضی نگه میداشم به خیالهای پوچ! خب اون چرا پیشقدم نشده بود؟
تمام این سالها فکرم مشغول بود برای برگشتن همه ی خاطراتمان که دوباره روزی تداعی شوندو دلمان قیلی ویلی برود و که آه بچگی چقدر خنده دار بودیمو حالا دانشگاه چه کرده است با فکر و ذهنمان…و چقدر روحمان بلند شده است…تمام این سالها هی که دستم میرفت به سمته تلفن دوباره احساس شرمندگی و یأس می آمد سراغم! و بی خیاله حداقل! تلفن میشدم…
ادامه دارد…
______________
پ.ن. یک دوست تازه مسلمانم از دنیا رفته است حالا برای شادی روح بلندش دعا کنید…و یک فاتحه لطفا!
پ.ن.خوشبختانه توانسته ام خوب از اینترنت دوری کنم…برای بهتر شدنم لازم است…ببخشید اگر دیر به دیر میشود آمدنم…
یه بهونه
دوشنبه 17 مرداد 1390دیشب انگشتهای پای بی حسم تو یه لحظه و حادثه ی عجیب له شد…نه دردی حس کردم و نه سوزشم تغییر کرده بود ولی انگار بهونه ی خوبی بود که به اندازه ی یه دریا گریه کنم…هر چیزی که فکر کنید تو ذهنم واسه گریه کردن مرور شد جز درد و سوزش!
ایندفعه گریه ام واقعی بود گریه ای که از اجبار و برای درد نبود گریه ای بود که فقط یک بهونه می خواست…و بهونه ش درد حس نشده ای بود که فقط دلمو به درد اورد…!
لا به لای گریه هام یاد اون روزا افتادم که تازه داروها رو شروع کرده بودمو سرکلاس جنازه بودم! دوستام تعجب کرده بودن که چرا این مدلی شدم…رضوان میگفت بابا فیلمشه مونا(همیشه بهم میگفت خیلی فیلمم راست هم میگه البته !)…نسیم کلا دلداریم میداد منم هی میگفتم دارم میمیرمو اینا هی خودمو لوس میکردم اونم میگفت تو تا منو نکشی نمیری اون دنیا(خنده)، ریحانه هم همش ماساژ و مسخره بازی و زیاد تو نخ مسئله ام نمیرفت، نسرین بود که استارت همدردی رو زد اونم چه جور…گفت بچه ها بیاین ما هم قرصهای مونا رو بخوریم…یه شب همزمان…پنج تایی بخوریم …ببینیم چطور میشیم…؟؟
همه شون استقبال کردن…قرار شد اون دارویی رو که از همه قویتر بود بدم بخوردشون! تا حالشون جا بیاد خصوصا رضوان ! خلاصه قرصامو در اووردم که مثه نقل و نبات پخششون کنم که یادم افتاد اگه یه چیزیشون بشه چی؟؟
نسرین خیلی اصرار میکرد میگفت یه بار که هزار بار نمیشه! اما من سریع با دکتر سین سین مشورت کردم…یادمه اولین حرفی که به من زد این بود :”شما دیـــــوونه اید”
میگفت: این چه نوع همدردیه؟ اصلا این همدردیه ؟ میگفت اگه برای تو نفع به همون اندازه برای اونا ضرر و مسمومیت داروییه! حالا بماند که دکتر هم زیادی منو ترسوند ولی خب راست هم میگفت داروها سنگینن و همون یه بارشم خیلی خطرناک بود خیلی…
خلاصه دارو ندادم بشونو همون موقع همشون با هم گفتن : اه ه ه ه ه (حالشون گرفت)
اما نسرین تا مدتها تو گوشم میخوند که یه بار هزار بار نمیشه!
الان یک سال و سه ماهه که از اونم موقع ها میگذره و..واقعا نسبت به این موضوع صبورتر شدم از اینکه با همه ی تلاشم نتونستم روزه بگیرم ناراحتم…دوماهی هست که واقعا بعد از دارو ضعیف میشم تقریبا مثله روزای اول، اما کارهای بیشتری میکنم نه مثل روزهای اول…استفاده ی بیشتر از این لحظه ها شاید یه جورایی خوشحالم میکنه با همه ی کمی و کاستی ها اما به خودم قول دادم که دست از تلاش برندارم بدون شعار!
گریه ام تموم شد…نَخُن(ناخن!هه!) پام در حال افتادنه! اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر که انگشتام نشکستن…
حالا باید بگم …بهترم…خدا رو شکر…همین!
__________
پ.ن. عکس مربوط میشه به همون روز بارونی که من و ریحانه رفتیم زیر بارون ، توت خورون، و اینا !
دستان فرشته کوچک من
شنبه 15 مرداد 1390امروز رفتم به دنیای رنگ و نقاشی و احساس لطیف رنگ انگشتی!
دستهای مهدی رو برای اینکار کرایه گرفتم !(توجه شود کرایه!)
مشغول عکس گرفتن در هنگام رنگ آمیزی دستش بودم بهم میگه :
برای چی عکس میگیری ؟
من مثل همیشه : هممممممم
مهدی : آهان برای وبلاگت ؟
من : مممممممم
مهدی : اسم پستت چیه ؟
من : نمی دونم!
مهدی : بنویس دستان بی صاحاب !
رمضان مبارک
دوشنبه 10 مرداد 1390ماه رمضان مبارک…
مامانم قلم قرآن خوان خریده خیلی چیز خوبیه …یه قلم الکترونیکیه که وقتی روی آیات قرآن قرارش بدی شروع میکنه به قرآن خوندن و همون سوره و آیه و لغت مورد نظر تو رو با صدای 6 تا قاری معروف جهان که روش تنظیم شده و با میزان صدای دلخواهت میخونه..در ضمن به عنوان یه mp3 هم به همراه هدفون میتونی ازش استفاده کنی..راستی یادم رفت ترجمه ی فارسی هم داره …
دعاتون میکنم…
من رو هم تو دعاهاتون فراموش نکنید…
ممنون