سمانه
دوشنبه 2 آبان 1390کیفم کوکه و حوصله ام به راهه…یه حس عجیبی دارم…کاملا ماورایی!! حس میکنم کسی منو لحظه لحظه کمک می کنه و این حسو به آسونی به دست نیووردم…
بعد از فارغ التحصیلی تمام حسهای خوبمو به یکباره از دست دادم…من به راحتی با هم سنو سالهام دوست نمی شم …از وقتی که یادم میاد دوستهای من یا بزرگتر از خودم بودن یا کوچکتر …حتی تو فامیل همکلامی من با فک و فکولا اینجورری بوده و همیشه دوست داشتم با کسی همکلام بشم که سه یا چهار سالی ازم بزرگتر باشه …اون اول اولا که رفتم دانشگاه دوستاهای من همه ترم بالایی بودن…سودابه، آیدا، مریم …
کمتر با این گروه پنج نفره بودم …بعد از فارق التحصیلی ارشدای دانشگاه و موقعی که دیگه خودم یعنی بزرگ بزرگه دانشکده بودم تمایلم رفت سمته هم سنو سالام…شرایط بهم یاد داد که میتونم با همسن های خودمم کنار بیام…هر چند با بچه بازیهام دوستا کنار اومدن ولی همه تلاشمو هم میکرد که بتونم کنار بیام با احساساتو …
خلاصه شرایط بهم یاد داد همه اینا رو…و برام بهترینا رو رقم زد…
بعد از فارغ التحصیلی این حس روم غالب شده بود که دیگه هیچوقت قادر نیستم با کسی دوستی برقرار کنم
تا اینکه سمانه رو پیدا کردم یا شاید اون پیدام کرد…توی کلاس کنکور ارشد!
یه دختره محجبه و خانوم با یه چادر مشکی مرتب و ظاهری آراسته و آرام و متین…و دلسوزو ساده دل
سمانه چهار سالی ازم بزرگتره بهم میگه بچه م هستی !منم بش میگم نه نه انگاری یه عالمه حرف داره با من…مثله کسی که گمشده ای داره! توی کلاس پیش هم میشینیم و فعالیت خوبی داریم برای من یه نوع انرژیه چونکه فعلا از دوستانم کمی دورم…
دوستی میتونه بهترین روحیه و شرایطو به آدم هدیه بده ! شاید هم یه تسکینی برای درد…