عروس
شنبه 12 فروردین 1391یادش بخیر آن موقع ها حوالی عید و بهار 5تایی با دوستانم میرفتیم توی آلاچیق سرسبز رو به روی دانشکده امان هی بوی تازه ی شبنم و باران و خاک خیس خورده می آمد و نفسمان حال و هوایش عوض میشد و هی از آمدن تعطیلات حرف میزدیم که چنان می کنیمو و چُنان…که مثل بچه های کوچولوی خسته از درس و کار و بار منتظر همین تفریح و دور هم جمع شدن ها و سفر رفتن ها و مهمانی های عید بودیم..بعد برای هم تعریف میکردیم که تعطیلات خود را چطور گذاراندیم ..جایمان امسال خالی بود توی آلاچیق خاطراتمان اما امسال عید هوایش هوای دیگری بودو نفسمان حال و هوایش با رخت عروسی نسیم پاک و تازه شد..که من از همان حوالی عید منتظر بودم بدون اینکه طبق سالهای گذشته برای کسی از تعطیلاتم بگویم که بگویم چقدر خوشحالم و چقدر منتظر…بعد بفهمم که شاید پله های زندگی ام نگذارند که هی نفسم حال و هوایش خوش تر شود…و شاید نشود که بروم دوست خوب گروه 5 نفره امان رو توی رخت سفید عروسی اش ببینم…تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که بروم رو به روی آرایشگاه اش بیاستم تا فقط یک لحظه فقط یک لحظه چهره ی معصومش را ببینم در پس آن سفیدی و آن زیبایی..و با اطمینان به خودم بگویم که زیباترین عروسی ست که دیدم..مبارکت نسیم بهاری من!
و بعد امشب پشت این دکمه های سرد لپ تاپم مثل باران بهاری ببارم و اشک ها یم از چشمها ،گردِ گرد بیفتد روی گلهای رنگاورنگ شلوارم تا امسال عید حال و هوایشان عوض شود…افسانه!