بایگانی برای اردیبهشت 1391

خانه ی ما

سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391

هی برای خودم توی خیال خانه می سازم..خانه ای که اول از همه پله نداشته باشد، سکو و بلندی هم نداشته باشد تا خیالم راحت باشد که خودم بروم و بیایم بروم توی حیاطش آب پاشی کنم بعد پر از گلدان سُفالی کوچک باشد توی حیاط پر از کاکتوس پر از یاس پر از شب بو..پر باشد از آن محبوبه شب ها و و دیوارش پوشیده باشد از پیچک، سبز ِ سبز باشد و لنگ دراز، پر باشد از زندگی .. دیوارهای خانه همه سفید باشد مثل یک آسمان صاف که وقتی نگاهش کنی پشته پشته های ابر را تویش ببینی ..و بعد یک نفس عمیق بکشی تا دلت سفید شود، تازه شود هر روز هر روز..همه چی پایین باشد مثل وسایل آشپزخانه اش تا آشپزی کنم کیک شکلاتی با لایه های آناناسی درست کنم…تا ظرفها را یکی یکی خودم بچینم توی قفسه ..تا…
چند روز پیش ها مهدی گفت بیا با هم خانه بسازیم من به دوستانم گفته ام خانه ی کاردستی من اول است چون خواهرم اول است خواهرم کمکم می کند برای ساخت خانه ی کوچکم ..گفت : بزن قدش!! زدم قدش..بعد دوباره یاد خانه ی خیالی خودم افتادم یاد محبوبه شب ها..یاد کیک شکلاتی با لایه های آناناسی اش..یاد ویلچر و پله و سکو و بلندی
با دستهای مهربانش و با ذوق که مقوا را میبرید دلم همت و اشتیاق اش را تحسین کرد دلم تلاشش را خواست و دلم خانه خواست..
خانه که درست شد برد به همه نشان داد..گفت نگاه کنید اهالی خانه این خانه ی من و موناست..بابا در نگاه اول گفت خانه اتان مشکل دارد این سقف اش کامل درب وردی را نپوشانده است باران که بیاید می آید توی خانه اتان..راست می گفت بابا..بابا فکرش کجا بود..پیش باران …پیش آفتاب …پیش آینده ی خانه امان…پیش سختی هایش…فراز و نشیب هایش..راست می گفت بابا..باران که بیاید مستقیم می آمد توی خانه امان…
مهدی گفت این خانه مقوایی ست کاردستی است…باران ندارد..آفتاب ندارد..خانه امان عیب و ایرادی ندارد…خانه امان اول است…خواهر من اول است…بزن قدش…

______________
*یاد این مَثَل افتادم :” تو مو می بینی و من پیچش مو” …بابا را می گویم!

*مادرانه: “می گویند دعای مادر اگر پُشت سرت باشد٬
به جاهای خوب می رسی!
به جاهای خیلی خوووب…”
مادر دعایم کن در این شبهای پر از بغض..یا فاطمه (س)
(حسینیه ی دل)

**دوستان پیغام خصوصی وبلاگ مشکل داره و مطالب خصوصی شما رو عمومی نشون میده لطفا پیغام خصوصی نگذارید..

0
0

حسِ مادری ام..

سه‌شنبه 29 فروردین 1391


یکی دو سالی ست که دلم می خواهد مادر باشم ..

یعنی خیلی قبل ترها که بچه بودم شاید 6 یا 7 ساله همش به مامان می گفتم پس من کی بزرگ می شوم کی مادر می شوم بعد که هی بزرگ می شدم اصلا مادرانه بودن یادم رفت ..یادم رفت که یک زمانی آرزو داشتم مادر باشم حتی عروسکم را که لباسش قرمز اناری بودو لپهایش گُلی و چشمانش دُرشت، را یادم رفت… یادم رفت یک زمانی تَر و خشک کردن عروسکم عشق ورزیِ روزمره ام بود..
بعد حالا که بزرگ شدم بعد از سالها دوباره یکهو دلم خواست مادر باشم مثل همان سالها، مثل تب و تابِ مادرانه ی کودکی ام، اما اینبار دلم خواست عروسکِ توی آغوشم نفس بکشد، بخندد، گریه کند و مرا طلب کند تا برایش مادری کنم نه اینکه نقش بازی کنم
دلم خواست لپهای گلی اش را در اوج خنده هایش ببوسم ، بو کنم و صدای تُند تندِ قلبِ کوچکِ بهشتی اش را با همه ی وجودم بشنوم وسیراب شوم از همه ی عشق های خدایی
دلم خواست دندان در بیاورد، تاتی تاتی کند و راه برود و بدود بعد با هم برویم بیرون ، هرجا که او خواست میدانم از پسش بر نمی آیم خب میخواهد شیطنت کند بازی کند آنوقت با این ناتوانی ام باید با یک طناب بلند ببندمش به ویلچر تا گم نشود؟ تا فقط جلوی چشمانم باشد تا دور نشود از من بی دست و پا..تا لازم نباشد دنبال قدمهای کوچکش قدم بزنم!

می گفت : مونا محبتت زیاد است تو مهربانی..
گفت این حصارهای دور و بر خودت را بشکنو رها شو..گفت این همه بچه مهربانی ات را نثارشان کن…مثل مادرها…به خودم گفتم : مونا مادر شو! ..یک مادر واقعی که دلش می تپد برای نفس بچه اش!
افسانه گفت هر جا تو بگویی همانجا میرویم …همان لحظه دلم بچه ای سیاه و سوخته ای با چشمان درشت مشکی خواست که دستش را حلقه کند دور گردنم..گفتم برویم پیش کودکان بی سرپرست…همین حالا..

تو کجایی؟ جان من
که به وقت بی تابیه تو برای عطر زندگی بخش گریبانم، دلم سُر بخورد دنبال رد شیر سُرخورده از کنج لبهایت..
بیا دست راستت را بگذار روی قلبت، بچرخ سمت ناکجایی که فقط خدا می‌داند کجاست..و بگو به نیابت دل بی تابم، سلام می‌دهم به مادر آب‌ها و آیینه‌ها، بانوی نور و روشنی، مادر تمام خیرها و خوبی‌ها:
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِین
سلامت را نداده آرام آوردی برای دلم، دلارآمم..که سلام هیچ وقت بی جواب نمی‌ماند چه رسد به اینکه فرشته‌ای معصوم، محضر ریحانه‌ای عرض کرده باشد…
جوابش حتما می رسد به سینه‌ام گلکم..
سلام..

____________

*نکند دل مادرانی که بر ویلچر نشسته اند را شکسته باشم..حکایت حکایت ناتوانی و احساسِ من است…و همین!

**طب اسلامی برای زندگی مناسب و راحت تر ضایعات نخاعی

0
0