بایگانی برای دی 1391

امیـــــد 1

دوشنبه 4 دی 1391

صبح روز بستری شدن تو بیمارستان، رفتم کنار درب ورودی وایسادم یه راست زل زدم به پرژوکتری که یکی یکی پزشکای بیمارستان رو معرفی میکرد..خونواده هم دنبال کارهای بستری بودن..مامان یه گوشه با یه ساک نشسته بودو کتاب دعا به دست داشت، بابا دنبال کارهای مالی و برادرم هم حواسش به ماشین ناجور پارک شد بود و هم به من و مهدی گفت نمیام و خونه موند!…وقتی عکس دکتر گنجویان و رزومه ی کاریش رو روی پروژکتور دیدم یه نفس عمیق و راحت کشیدم و دلمو سپردم به خدا و..
یکی یکی پزشکای دیگه میمودن تا اینکه رسید به یه پزشکی که خاطره ی خوبی ازش نداشتم..آخرین باری که رفته بودم مطبش با گریه از مطب زدم بیرون و با خودم عهد کردم دیگه پیش هیچ دکتری نمیرم.. اما این بار در کنار این همه خاطره ی بد رزومه ی کاریشو دیدم و تخصص و فوق تخصصش که جراحی میکروسکوپی نخاع بود.. یه آن به دلم اومد حالا که قراره میله هامو در بیارم بازم میرم پیش خودش..و از خدا خواستم که اگر از عمل زنده اومدم بیرون میرم پیش همین دکتر..

شاید تو همه ی این کدر شدن دلم خود همین دکتره امید من باشه نه؟ تو همین فکرا بودم که یه برگه رو گذاشتن جلوم و گفتن امضاء کن..نگاش که کردم دلم فرو ریخت آخه نوشته شده بود تمام مسئولیت عمل با خودتون..خیلی سخته نه؟ اینکه یه برگه رو امضا کنی و رضایت بدی بری زیر تیغ جراحی و مسئولیت چیزی رو بخوای تقبل کنی که هیچ علمی بهش نداری..نه اینکه هیچ هیچ ..علم داشتم به خود دکترم گفتم..گفتم بهش تو الان خدایی..یعنی دستهای خدا اومده کمک دستهای تو و فکر و قدرت خدا اومده توی فکر و قدرت تو..با همون دستاش محکم دستامو گرفت و بهم برای امضاء کردن برگه اطمینان داد..برگه رو که امضاء کردم حس خوبی نداشتم دلم خواست گریه کنم اما نمی شد من باید مقاوم میبودم و گرنه تمام ستون خونواده می ریخت من امیدوار بودم برای دل خونواده و دوستام و برای دل خودم…دکتر خیلی خوبه مهربونه اصلا به مادیات فکر نمی کنه هزینه های بیمارستان خصوصی فوق العاده بالاست ولی به خونواده ام اطمینان داد که نگران نباشن و با بیمه ی ما کنار میادو..خلاصه با حمایت دکتر و پدرم که حاضر بود همون موقع چک بکشه بیمارستان منو پذیرش کردند..با شوخی به دکتر گفتم از صبح الطلوع مارو کشوندی اینجا حالا که ساعت یک بعد از ظهره هنوز هیچی بهم ندادن..یه کیف صورتی خوشگل با تمام وسایل مجهز بهم دادن و گفتن برو تو اتاقت تا بیایم..دکتر بهم گفت همین الان دستور میدم بهترین غذا رو واست بیارن..وارد بخش که شدم یه عالمه پرستار دورم جمع شدن کلا مریضای گنجویان ارج زیادی پیش پرستارا دارن حالا چراشو نمیدونم ؟ شاید به خاطر اینکه میدونن درد زیادی در انتظارشونه….پرستارا خیلی مهربون بودند بین شون همسن خودمم پیدا میشد..تو ورودی بخش ازم چند تا سوال کردند تا بهم دستبند بدن..یه دستبند که تموم اطلاعاتم روش بود خودم اسمشو گذاشتم دستبنده زندان!! ..یکی از پرستارا بهم گفت: چند کیلویی؟ گفتم: نمیدونم یکی دیگه گفت: قدت چنده ؟ گفتم نمیدونم.. همش شد نمیدونم واقعا نمیدونستم خیلی وقت بود نیاستاده بودم یهو یادم اومد یه باری مهدی همین جوری که رو تخت دراز کشیده بودم با متر خیاطی مترم کرده بود میخواست ببینه من بلندترم یا خودش! بهم گفته بود قدم 162 حالا یه ارفاغی هم می کنم 163!! و بعد بهم گفته بود قد خودش بلندتره و برنده شده. ?:-) . منم اونجا قدی که مهدی برام گرفته بودو گفتم هر چند که میدونستم از مهدی تو تقلب بازی هیچ بعید نیست… اما گفتم بهتر از هیچیه!! 😀 بعدش با کلی عزت و احترام و رییس جمهور بازی رفتم تو اتاقم….یه اتاق آبی آسمونی..تمیز و شیک..با دو تا تختخواب.. روی تخت جفتی یه خانم مسنی خوابیده بود که سرطان داشت و پر از درد اما در حالی که داشت شیمی درمانی میشد توی دستش یک کتاب دعا بود و مشغول عبادت و خوندن دعای روز دوم ماه رمضان..امید توی اتاق نُقلی ما موج میرد..منم تازه غذام رسید یه لازانیای خوشمزه..مامان روزه بود دلم نیومد همشو بخورم…


دکتر اومد ویزیت، بهم گفت : غذا چطوره ؟ گفتم : عالیه ممنونم.. بهم مجدد اطمینان داد و رفت..با همین چند تا جمله ی ساده دلم قرص تر شد و امیدوار تر از قبل..

0
0

آرزوی بزرگیه ؟

پنج‌شنبه 30 آذر 1391

دلم یک ویلچر برقی میخواد و یک اتوبوس مخصوص برای ویلچری های توی شهر(+)
دکمه ی ویلچر برقی رو بگیرمو بزنم از خونه بیرون، برم دانشگاهو کتابفروشی و بعضی وقتها خرید برای خانه، بعضی وقتها برم بیرون تنهایی، برم سر مزار مادربزرگم برایش یک گل ببرم، برم هدیه بخرم برای پدر و مادر و برادرهام ، برم ورزش و فیزیوتراپی، برم این همه کلاس و انجمن های متناسب با رشته ام، اصلا برم زیر بارون نفس بکشم!
آرزوی بزرگیه؟

____________
* اینقدر این عکسه رو دوست دارم مثلش شدم “دختری با ویلچر قراضه و درب و داغون” .. بازم خدا رو شکر
** فقط کمی مستقل باشم..همین!

0
0

تنفس طلائی

چهارشنبه 22 آذر 1391

آخرای آبان که دست از پا دراز تر از تهران برگشتم خونه، خوندن کتاب زندگی یک جانباز تاثیر شگرفی روی روان من گذاشت.. قیاس لحظه لحظه های زندگیم با لحظه لحظه های یک جانباز من رو خجالت میداد و هی توی مخم میکوبوند صبور باش دختر جان! و غنیمت بشمار این تنفس های طلایی را مثل رمضانعلی جوان.. خیلی بدشانسیس گلوله بیاید و راست بخورد به گردنت و تو هیچی ندانی از ضایعه نخاعی..بعد نفست به شماره بیفتد و دست و پایت یکهویی لمس شود و دهانت پر شود از کلوخ و کلوخها بشوند اکسیژن احیای نفست! وبعد دشمنت با چکمه سرت را بیشتر ببرد توی خاکو نفست!!! و تو در این حال نمازت را بخوانی.. و بخوانی و بخوانی.. این همان عنوان کتاب است تنفس طلایی
رمضانعلی جوان ناشیانه در حالی که همه بهش میگفتند پسر گردنت گلوله خورده، دست و پایت چه شده است و خودش هم میگفت نمیدانم با آمبولانسی به اهواز منتقل شد اهـــــــــــواز اهواز آره اهواز و بعد در تبریز بستری میشود و…
.
.
.اوج داستان برای من وقتی بود که خانمی به محل نگهداری رمضانعلی جوان میرود و از ایشان خواستگاری میکند..دوباره به صفحه ی اول کتاب برمیگردم و نوشته ای را که بزرگ به تحریر درآورده زمزمه میکنم: تقدیم به همسران فداکار جانبازان (پروانگان صمیم) که با شمع وجودشان به محفل جانبازان روشنی می بخشند..جالب است که رمضانعلی جوان پشت میکند به خواستگارش و … 😀
ادامه داستان را خودتان بخوانید اصلا یک حس و حالی دارد داستان زندگی جانباز نخاع گردنی رمضانعلی کاوسی

یک قسمت جالبی که گفتم حیفه تو وبلاگم برای ضایعه نخاعی های دانش آموز و دانشجو و.. نگم این بود وقتی ایشون دانشجو شدن و رفتن دانشگاه چون خوب نمیتونستن بنویسن و سرعت لازم رو نداشتن کلمات رو بدون نقطه و بدون سرکش مینوشتن ….. مثلا گشت و گذار—–> لســت و لدار
یه خط رو امتحان کنید ببینید چقدر سخته!!
و همچنین نوع خودکاری که استفاده میکردن باید روان باشه … من از این دو نوع خودکار استفاده میکنم : zebra برای مواقع رسمی و منظم و pilot برای کارهای تند تند و چکنویس چون ژله ای و روانه تقریبا مثل روانویس منم خیلی دنبال خودکار روان بودم که همین pilot از همه بهتره ولی کمیابه

__________________
* وبلاگ روزهای جانبازی در قسمت لحظات مرگ و زندگی میتونید داستان زندگیشون رو بخونید البته کتاب تنفس طلایی رو هم میتونید بخرید.. من این کتاب رو از خود جانباز هدیه گرفتم و ازشون بسیار ممنونم..

** زنجیره ی امید موسسه ی خیریه ای که به درمان بیماران اسکولیوز میپردازد..

0
0

8767 روزه ام!

شنبه 18 آذر 1391

امروز 8767 روزه شدم..24 سال و یک روز..
اولین باره که از ته دل شادم و به خودم هدیه دادم.. هدیه هم شاد شدن خدا از من توی روز تولد بود و اون یک روز رو سعی کردم که بد نباشم مثل وقتی که تازه به دنیا اومدم..همین!

0
0

روز معلولین در برج میلاد

دوشنبه 13 آذر 1391

اسامی برندگان جشنواره رعد

فعلا این تصاویرو داشته باشید از من بعدا میام با کلی حرف
آثار هنری توان یابان رعد در طبقه ی زیرین گنبد آسمان برج میلاد

حسن (روشندل)مشغول بررسی دیوارهای گنبد آسمان، اون بالا بالا بالای برج میلاد

آقای درستکار مجری برنامه بود به همراه یک خانومی که رابط ناشنوایان بود

شروع برنامه با سخنان سرکار خانم صدیقه اکبری مدیر عامل مجتمع آموزشی نیکوکاری رعد که در واقع برگزار کننده ی اصلی برنامه ایشون بودند، با تشکر از زحماتشون

دکلمه ای بسیار زیبای دو تن از دوستان خانم ندا بیات و آقای بهرام بهاری

ماهانا جامی مبتلا به فلج اطفال در تقریبا 2 ساعت و مرتضی عبدی در یک ساعت، هر دو با دست 1866 پله ی برج میلاد رو طی کردن وقتی ماهانا کارش تموم واقعا دیدم که خسته بود و از سرما میلرزید و فقط اشک میریخت بهت تبریک میگم خانم قهرمان از مشهد مقدس


از اونجا که آقای عبدی اصلیتشون افغانی بود جایزشون رو از دستان رییس سفارت افغانستان گرفتن مبارکشون باشه و تبریک به این آقای قهرمان از مشهد مقدس

رتبه ی یک وبلاگ نویسی توانیابان و فضای مجازی جناب آقای مهرداد زندی که تشویق های زیاد انتخاب بجای ایشون رو تایید میکرد، تبریک به جناب زندی عزیز

مختصرترین و مفیدترین سمیناری که گوش کرده بودم از جناب آقای دکتر احمد روستا عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی

حسن که در حال لمس اسبی که در قسمت ورودی برج قرار داشت خیلی جالب بود چون اولین چیزی که گفت این بود : عجب اسب ترکمنی!!!!

برای من هیجان انگیز ترین لحظات زمانی بود که دوستانی چون ویولت عزیز مادر سپید، دیبا ، مهرداد زندی به همراه همسر محترمشون ،مانی رضوی ، هانیه عرب عزیز و.. رو دیدم..

وبلاگ من هم پنجم شد

0
0

روز جهانی معلولین

شنبه 11 آذر 1391

دینگ دینگ دینگ..سلام علیکم تلفن خانم مونا بوووووق..بله بفرمایید…از موسسه نیکوکاری رعد تماس میگیرم..بفرمایید ..شما روز یکشنبه(12 آذر) در روز جهانی معلولین از طرف موسسه رعد به برج میلاد دعوتین…جان ؟ یعنی منظورتون اینه که نخاع بنده سبب امر خیر شدن ؟..بله ، تهران هستید دیگه؟..من اهوازم…ا چه بد شما مهمان اصلیه بودید( حالا الکی اینو خودم اضافه کردم) …وای خودمم خیلی دوست داشتم بیام ولی..خب بیاین ..ببخشید دو هفته پیش تهران بودم اگر شما پول بلیط بنده و همراهامو(همه ی دوستام) میدیدو برام هتل میگیرین میام بماند که قراره کلی اذیت شم و اینا..ا خیلی حیف شد نه متاسفانه اما میایم دنبالتون فرودگاه و بعد مجدد میرسونمتون فرودگاه…لطف میکنید.. ،به هر حال خواستم بگم دعوتین و البته یک چیزهای دیگه که سکرته اگر توی مراسم حضور داشتین که هیچ اگر نه بعد از مراسم بهتون میگیم و البته هدیه تونو ارسال میکنیم..ممنون..ممنون..خدانگهدار چق(گوشی رو گذاشتیم)

من هم به لطف مامانم عازم تهران خواهم بود برای شرکت در این مراسم …
ورزشکاران پاراالمپیک هم دعوتن + روسای مجلس و اینا خواستم بگم کلاسش بالاست همچنین.. نه فکر کنید الکیه ها
خلاصه اخبار رو نگاه کنید براتون بای بای میکنم
برام دعا کنید

نفرات برتر نخستین جشنواره توان یابان و فضاي مجازي برگزیده شدند

به مناسبت 12 آذر برگزار مي‌شود / صعود با دست از پله‌هاي برج ميلاد توسط يك ورزشكار توان‌ياب

0
0