بایگانی برای خرداد 1392

تفاوت نگاه

چهارشنبه 8 خرداد 1392

يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كارِ گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد. دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود…
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم”

______________
* جمعه 3 خرداد اینجا دعوت بودم به خاطر این پست، نرفتم دیگه! هواپیما اختصاصی که ندارم!

0
0

به خاطر من

یکشنبه 5 خرداد 1392

از درون گرممه مثل کوره ، کوره ی آهن پزی..چند روز شدت گرفته هیزم کوره هم، درسه! دو هفته پیش امتحان داشتم هر کس یه گوشه درس می خوند یهو سراسیمه اومدم سمت کلاس که ببینم چرا بچه ها خانه به دوش با زنبیلاشون دارن از کلاس میزنن بیرون، یکی از دوستام از راه دور گفت : مونا استاد گفته ما بریم بالا پیشش امتحان بدیم و تو اینجا باش تا سوالاتت رو بیاره، منم گفتم چشم..استاد که اومد منو از اینور به اونور با دستای چلاقم کشوند تا بالاخره برام جا پیدا کرد..کجا ؟ تو دبیرخونه!

دبیرخونه شلوغ بود همون روز انگار یه عده ای داشتن فارغ التحصیل میشدن با مشتی برگه برای مهر و چیک چیک کردن می ریختن تو یه اتاق فسقلی که دو تا میز گنده و دو تا صندلی پشتش و یه قفسه فایل بندی و یه ویلچر، کیپ تا کیپ پرش کرده بود..من نشستم کنار یکی از میزها و مشغول نوشتن برگه ی امتحانیم شدم..سوالا که تموم شد برگه رو تحویل مسئول دبیرخونه دادم و در حالی که از اون همه شلوغی درمانده شده بودم زدم از اون اتاق بیرون..یه روز که استادمو دیدم با خوشحالی بهم گفت که تو بهترین نمره کلاس شدی بعد منم نطقم وا شدو گفتم حالا که خوشحاله بذار بهش بگم که اگر لطف می کنن برای امتحان بعدی همه یه جا امتحان بدیم این همه کلاس پایین هست خب تو یه کلاسی بشینیمو همه پیش هم باشیم من تو دبیرخونه سختم بود، بعدش بهم گفت :حتما دفعه ی بعد همه رو میارم پایین و گفت چون بالا من همزمان با امتحان به کارام میرسم بچه ها رو بردم بالا…منم گفتم: بازم هر جور شما راحتین..

امتحان دوم که شد ساعت 2 ظهر سه چهار روز پیش بود با گرمای 44 درجه، همه با هم جمع شدیم توی کلاس هیچکس تو دانشکده نبود همه رفته بودن فرجه همه کلاسا بسته بود ایرکاندیشن ها نیمه خاموش بود روشن بودا اما از توی سقف باد نیمه گرم میزد بیرون انگار رو فن بودن همین گرما رو تشدید می کرد شبیه سونا..
این روزا چون دانشگاه سرده و همیشه می گم از سردترین روز زمستونمونم سردتره با خودم لباس گرم میبرم که هر وقت سردم شد بپوشم..ولی اونروزش از 2 ساعت قبل امتحان که اومده بودیم دانشکده تا خود امتحان هر چی بچه ها به تاسیسات می گفتن روشن کن جوابی نمیداد.. می گفت کسی از اساتید نیست امروز تعطیله..

امتحان شروع شد، خیلی حالم بد بود خیلی، گرم از درون و برون یخ..به شدت آب روغن قاطی کرده بودم در حد پرخاشگری و دعوا حتی ..همچنان کولرها از مرکز روشن نشده بودن یه ساعت از امتحان گذشته بود که دیگه طاقتم طاق شدو گفتم استاد ببخشید بی زحمت میشه شما بگید کولرها رو روشن کنن ما که گفتیم نشد حتما شما بگین روشن می کنن..یهو با صدای بلند گفت : چی بگم من ؟ خوبه به خاطر شما اومدیم پایین وگرنه می رفتیم بالا حتی اگر گرم بود کلاساش بزرگتر بودو هوا جریان داشت..
نبضم 160 می زد یعنی در شرف مرگ بودم
هیچی نگفتم نه چرا گفتم، گفتم بهش : شما درست می گید …برگه رو دادمو در دل نبخشیده خداحافظی کردم..
تو خونه هی حرفش تو گوشم می پیچید ” به خاطر تو اومدیم پایین وگرنه می رفتیم بالا”
به خاطر من ، به خاطر من

تو دلم گفتم اگر همه ی اینا برای دختر خودش بود چی می گفت ؟؟ بعدش یادم اومد که چند ماه پیشا تو کلاس گفت دخترش 9 ماهشه با انگشتام ماه ها رو شمردم و گفتم شاید الان دخترش همش یه سال و یه ماهش باشه بعدش همه ی افکارمو شکستمو گفتم هیچوقت نمی خوام اینها در انتظار ثنا کوچولویی باشه که تازه راه رفتنش شروع شده..انشاءالله که بتونه با قدم های کوچولوش همه ی پله ها رو بره بالا..آمین

___________________

* هنوزم نبخشیدمش تنها راهش اینه که مثه یه مرد برمو بهش بگم، بگم که ازش ناراحت شدم بگم از همه انتظار داشتم جزء شما دکترِ مشاوره، تا…
تا هیچی چون این جریان تا ابد برای من ادامه خواهد داشت..

** به خاطر کامنتِ خوبِ ددی: “ارحم ترحم ! (رحم کن تا رحم شوی )” کاملا با رضایت 100% بخشیدم مچکرم بچه ها از نظراتتون

0
0

شیب رویایی

شنبه 21 اردیبهشت 1392

پارسال که تو خونه مشغول درس خوندن برای کنکور ارشد بودم نزدیکای بهمن بود که یه روز دوستم، سودابه، با ذوق و شوقی فراوون بام تماس گرفت گوشی رو برداشتم، از ذوق شدید نمی تونست حرفی بزنه فقط هی می گفت: بگو چی شده مونا ؟
من : شوهر کردی ؟
سودابه : مرض
من : در شرف ازدواجی ؟
سودابه : مونا مسخره بازی در نیار
من : فلانی بچه دار شده ؟
سودابه : نچ چ چ
من : نکنه من ارشد قبول شدم هنوز امتحان نداده ؟
سودابه : این نیست اما نزدیک شدی…..
من : بسم الله این دیگه چه خبریه( ذوق و شوق منم به اندازه سودابه شد)
سودابه : حدس بزن دیگه
من : ذوق مرگم کردی بچه خودت بگووووو
سودابه : موناااااااااا برای دانشکدمون دارن شیب(رمپ) میزنن مثل اینکه بو بردن تو سال دیگه اینجایی
من : 😐
سودابه : اشک شوق می ریخت همینطور

حالا امسال که ما اومدیم به همین داشکده ی مذکور با شیب جدید، بچه های کلاسمون گفتن در صورتی که معدلت زیر 19 بشه از همین شیب دانشکده میندازیمت پایین 😯 باید خودمو برای سقوط آزاد و ایضا مرگ آماده کنم.. اینم از خبرای خوشی که از در و دیوار برای ما می رسه

0
0

در جستجوی خویشتن

جمعه 20 اردیبهشت 1392

….دلم میخواد که بدونم خدا چه شکلیه . مارد بزرگ یک بار به من گفت: که زمانی در بهشت خدا پدر ما بوده. پدر یه لغت دیگه ایی برای باباست. من نمی خوام خدا مثل بابا باشه. برای اینکه بعضی اوقات فکر می کنم بابا منو دوست نداره و اگه خدا رو مثل مادر بزرگ قبول داشته باشم، دلم می خواد اون منو دوست داشته باشه. اما مادر بزرگ می گه بابا منو دوست داره و چرا من از اون خبر ندارم؟ مادر بزرگ منو دوست داره و منم اونو دوست دارم و میدونم. برای اینکه من اونو در ته دلم فهمیدم.

دستهایش را روی هم روی قلبش گذاشت، خیره به چشمان من نگریست..خطوط پیشانی او به هم گره خورده بود و حاکی از مشکلی بود که او با آن در جدال بود. بعد از یک سکوت طولانی به این نتیجه رسید و گفت:” درک این چیزها خیلی سخته” به طرف پنجره رفت و از آن جا به کلیسا نگاه کرد و
به آرامی گفت: اون خونه ی خداست.
مادر بزرگ میگه خدا عشقه. و جیک می گفت که به خدا ایمان داره. جیک می گفت که اون دعا می کنه و دعا این معنی رو میده که داره با خدا صحبت می کنه. اما من هرگز دعا نکردم. اما دوست دارم با خدا حرف بزنم. دوست دارم بشنوم که خدا چه چیزی برای گفتن داره….

اینی که نوشتم از کتاب ” دبیز در جستجوی خویشتن اثر خانم اکسلاین”… کتابی که هیچ وقت دلم نمی خواست تموم شه ..

اینو به پیشنهاد یکی از استادام ترم قبل خوندم..دقیقا همون موقع که فهمیدم اینقدر نخاعم له شده که دیگه راه و علاجی جزء معجزه و امیدی جزء خدا برام نمونده خوندم..شاید دیبز من بودم..وقتی به یکی از دوستام گفتم توی 16، 17 جلسه بازی درمانی دیبز، من هم درمان شدم چون حس کردم مثل اونم گفت: بگو ببینم دیبز چش بود؟ گفتم: دیبز وقتی به دنیا اومد خیلی زشت بود پدر و مادرش اونو نمی خواستن دیبز رو نمی خواستن چون هیچ بچه ایی نمی خواستن اونم یه بچه ی بدترکیب، همیشه دیبز می رفت یه گوشه، یه گوشه ایی دور از همه..
پدر و مادر دیبز بعدها خیلی برای دیبز کتاب میخریدن، اسباب بازی میخریدن، خیلی بهش میرسیدن اما دیبز با هیچکس حرف نمیزد..چون حس می کرد هیچ کس دوستش نداره..وقتی مدرسه رفت مشاور مدرسه متوجه در خود گم گشته بودن شدید دیبز شده بود”اوتیسم” و با کمک والدینش پیش یک مشاور بازی درمانی کودکان به نام خانم ” اکسلاین” میره توی این جلسات مشاوره و در یک اتاق بازی دیبز به حرف میاد و تموم احساساتشو میریزه بیرون..تموم مدت من با دیبز توی یک اتاق بازی بودم..نقاشی کشیدم ،با ماسه ها بازی کردم، گریه کردم، خندیدم، حتی اجازه پیدا کردم ظرف بشورم، شعر خوندم و تونستم بگم که خدا رو چقدر دوست دارم…دیبز حالش خوب شد..فقط با گفتن همه ی عشقش خوب شد…

اونوقت دوستم رو به من کردو گفت: مونا من که شباهتی بین تو دیبز پیدا نکردم!

_______________
* در مقدمه ی کتاب نوشته : کتابی ست جالب و مهیج برای همه ی افراد، به خصوص والدینی که علاقمند به چگونگی رشد و تحول فکری کودکان خود هستند و نیز برای دانشجویانی که رشته ی تحصیلی اشان مطالعه ی تحول ذهنی کودکان عادی و غیر عادی ست.

** دوستان کسی هست که بتونه این کتاب رو برای دوستان ضایعه نخاعی که دستانشون حرکت نداره PDF کنه ؟

0
0

زود خوب میشه

پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392

خودمو روی صندلی میزون کردم یکم به سمت راست متمایل شدم تا شیر آب رو از رو آویزش بردارم، مامان از آشپزخونه صداش میومد که : آب سرده آب سرده..آبگرمکن خاموش شده..خسته بودم، حوصله نداشتم ده ساعتی دانشگاه بودم دوباره صدای مامان اومد..روشنش کردیم مونا..خوشحال شدم از اینکه زود آبگرمکن روشن شد، بارون داشت میومد صداش توی خونه پیچیده بود، چیکه چیکه.. خدا رو شکر کردم..
شیر آب رو کامل باز کردم..که یکهو آب سرد ریخت روی انگشتهای پام..چند قطره بود..خیلی کم بود..پام خسته بود؛ خیلی خسته بود خودشو لوس کرد ..اسپاسم گرفت پاهام لرزیدن خودم لرزیدم پاهام پریدن من هم افتادم، محکم افتادم؛ سرم خورد به دیوار؛ همه ی شامپوها افتادن؛ شیر آب از دستم افتاد..من یک طرف، شیر آب یک طرفِ دیگه؛ همه با هم افتادیم..توی برق شامپویِ صورتیِ کمرنگ ریخته شده، روی زمین، مونا رو دیدم، داشت سرش رو میخاروند دردش گرفته بود بهش گفتم گریه نکن مونا، زود خوب میشه، بعدش خندیدیم من و مونای تویِ شامپو با هم زدیم زیر خنده..بلند شدم به شیر آب نگاه کردم رو به در افتاده بود..شیر آب باز بود..ده دقیقه باز بود..مونا بیرون چه خبره حالا…؟
سرم رو انداختم پایین، چشمام می سوخت، با گوشه ی آستینم چشمهامو پاک میکردمو گفتم..گریه نکن مونا، زود خوب میشه..زود خوب میشه..

همین تازه برای خودم فال گرفتم ، جناب حافظ بهم گفت:

زین آتش نهفته که در سینه ی من است * خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست * از غیرت صبا نفسش در درهان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید * از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند * کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت…

0
0

عرضی نیست!

چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392

خواستم برایت یک عالمه متن های عاشقانه با هزاران محبتو مهربانی و دوست داشتن توی وجود ِ همه ی جمله هایم و حرفهایم و واژه هایم بنویسم دیدم نمی شود، نمی شود که نمی شود..همه اش جا نمی شود..باور کن! تمام دفترهای دنیا و تمام مدادهای دنیا را هم به من بدهند کم می آورم..کم می آورم از نوشتن همه ی مهربانی هایت، لکنت می گیرند واژه هایم از توصیفت..باور کن!

بعد گفتم بهتر است بگویم : به تو که این همه ایی سلام..

این بود تمام ماجرای دوست داشتنم مـــادر

0
0