از درون گرممه مثل کوره ، کوره ی آهن پزی..چند روز شدت گرفته هیزم کوره هم، درسه! دو هفته پیش امتحان داشتم هر کس یه گوشه درس می خوند یهو سراسیمه اومدم سمت کلاس که ببینم چرا بچه ها خانه به دوش با زنبیلاشون دارن از کلاس میزنن بیرون، یکی از دوستام از راه دور گفت : مونا استاد گفته ما بریم بالا پیشش امتحان بدیم و تو اینجا باش تا سوالاتت رو بیاره، منم گفتم چشم..استاد که اومد منو از اینور به اونور با دستای چلاقم کشوند تا بالاخره برام جا پیدا کرد..کجا ؟ تو دبیرخونه!
دبیرخونه شلوغ بود همون روز انگار یه عده ای داشتن فارغ التحصیل میشدن با مشتی برگه برای مهر و چیک چیک کردن می ریختن تو یه اتاق فسقلی که دو تا میز گنده و دو تا صندلی پشتش و یه قفسه فایل بندی و یه ویلچر، کیپ تا کیپ پرش کرده بود..من نشستم کنار یکی از میزها و مشغول نوشتن برگه ی امتحانیم شدم..سوالا که تموم شد برگه رو تحویل مسئول دبیرخونه دادم و در حالی که از اون همه شلوغی درمانده شده بودم زدم از اون اتاق بیرون..یه روز که استادمو دیدم با خوشحالی بهم گفت که تو بهترین نمره کلاس شدی بعد منم نطقم وا شدو گفتم حالا که خوشحاله بذار بهش بگم که اگر لطف می کنن برای امتحان بعدی همه یه جا امتحان بدیم این همه کلاس پایین هست خب تو یه کلاسی بشینیمو همه پیش هم باشیم من تو دبیرخونه سختم بود، بعدش بهم گفت :حتما دفعه ی بعد همه رو میارم پایین و گفت چون بالا من همزمان با امتحان به کارام میرسم بچه ها رو بردم بالا…منم گفتم: بازم هر جور شما راحتین..
امتحان دوم که شد ساعت 2 ظهر سه چهار روز پیش بود با گرمای 44 درجه، همه با هم جمع شدیم توی کلاس هیچکس تو دانشکده نبود همه رفته بودن فرجه همه کلاسا بسته بود ایرکاندیشن ها نیمه خاموش بود روشن بودا اما از توی سقف باد نیمه گرم میزد بیرون انگار رو فن بودن همین گرما رو تشدید می کرد شبیه سونا..
این روزا چون دانشگاه سرده و همیشه می گم از سردترین روز زمستونمونم سردتره با خودم لباس گرم میبرم که هر وقت سردم شد بپوشم..ولی اونروزش از 2 ساعت قبل امتحان که اومده بودیم دانشکده تا خود امتحان هر چی بچه ها به تاسیسات می گفتن روشن کن جوابی نمیداد.. می گفت کسی از اساتید نیست امروز تعطیله..
امتحان شروع شد، خیلی حالم بد بود خیلی، گرم از درون و برون یخ..به شدت آب روغن قاطی کرده بودم در حد پرخاشگری و دعوا حتی ..همچنان کولرها از مرکز روشن نشده بودن یه ساعت از امتحان گذشته بود که دیگه طاقتم طاق شدو گفتم استاد ببخشید بی زحمت میشه شما بگید کولرها رو روشن کنن ما که گفتیم نشد حتما شما بگین روشن می کنن..یهو با صدای بلند گفت : چی بگم من ؟ خوبه به خاطر شما اومدیم پایین وگرنه می رفتیم بالا حتی اگر گرم بود کلاساش بزرگتر بودو هوا جریان داشت..
نبضم 160 می زد یعنی در شرف مرگ بودم
هیچی نگفتم نه چرا گفتم، گفتم بهش : شما درست می گید …برگه رو دادمو در دل نبخشیده خداحافظی کردم..
تو خونه هی حرفش تو گوشم می پیچید ” به خاطر تو اومدیم پایین وگرنه می رفتیم بالا”
به خاطر من ، به خاطر من
تو دلم گفتم اگر همه ی اینا برای دختر خودش بود چی می گفت ؟؟ بعدش یادم اومد که چند ماه پیشا تو کلاس گفت دخترش 9 ماهشه با انگشتام ماه ها رو شمردم و گفتم شاید الان دخترش همش یه سال و یه ماهش باشه بعدش همه ی افکارمو شکستمو گفتم هیچوقت نمی خوام اینها در انتظار ثنا کوچولویی باشه که تازه راه رفتنش شروع شده..انشاءالله که بتونه با قدم های کوچولوش همه ی پله ها رو بره بالا..آمین
___________________
* هنوزم نبخشیدمش تنها راهش اینه که مثه یه مرد برمو بهش بگم، بگم که ازش ناراحت شدم بگم از همه انتظار داشتم جزء شما دکترِ مشاوره، تا…
تا هیچی چون این جریان تا ابد برای من ادامه خواهد داشت..
** به خاطر کامنتِ خوبِ ددی: “ارحم ترحم ! (رحم کن تا رحم شوی )” کاملا با رضایت 100% بخشیدم مچکرم بچه ها از نظراتتون