بایگانی برای آذر 1392

نیاز به تنهایی3

چهارشنبه 6 آذر 1392

هر چند که دعوام کردند، هر چند که از اینکه به اشتباه قضاوتم کردند گریه کردمو سکوت، هر چند واسه رفتنم بر من سخت گذشت، هر چند که خیلی خسته بودمو خیلی گرسنه و نتونستم خوب فکر کنم در تنهایی..اما ته دلم از این تجربه خوشحال بودم و شب رو با خیال راحت و غرور چشمامو رو هم گذاشتم..آفرین مونا آفرین!

خوبه که آدم تواناییشو داشته باشه که گاهی تنها باشه و خلوت کنه و مستقل باشه.. اما مطمئن شدم هیچی به پای در جمع بودن و داشتن دوستهای خوب و البته در کنار خونواده بودن نمی رسه.. و اینکه قدر همه ی داشته هامو بدونم..خدا رو شکر برای همه چی..

____________
*مردمِ شهر خوبن..خیلی خوبن
* انارهای راننده ی تاکسی..به خاطر ویلچر اورد گذاشت جلو..تا انارهاشو دیدم با خودم گفتم چه حاج آقای عاشقی!

0
0

رنگ و زندگی

سه‌شنبه 5 آذر 1392

دیروز صبح جای کتاب و دفتر، کیفمو پر از وسایل نقاشی کردمو راهی دانشگاه شدم
دو ساعت اضافه موندن تو کتابخونه و نقاشی کشیدن تو سکوت مطلق عالیه.. با روحیه برگشتم خونه..

چند وقت پیش یکی از همکلاسیام که جزوه نداشت و به امتحان نرسیده بود ازم خواست که جزوه ام رو بهش بدم اول یکم طفره رفتم چون یکم چرت و پرت گوشه و کنار برگه هاش نوشته بودم و همچین جزوه هایی رو اصلا نمی دم به دوستام اما دیدم عجله داره و تنها من جزوه ام همراهمه و دیگه گفتم حالا خدا رو خوش نمی یاد برا چهار تا کلوم عشقولانه همکلاسیم زا به راه بشه و هر چه بادا باد 😯 ..بعدش شب بهم اس ام اس داد..سلام خانم بوقققق من مات جزوه تون شدم مثل نقشه های جغرافیاییه معذرت می خوام این رنگها هر کدوم مفهوم و معانی خاصی داره؟؟ کارِتون خیلی جالبه به آدم انرژی می ده… من : :shy: 😐 حالا بعد از یک ترم از اون زمان می گه تعریف جزوه تون رو برای شاگردهام کردم اگر لطف کنید مجدد جزوه تون رو بدید ببرم که نشونشون بدم چون هر روز می گن خانم کی اون جزوه خاصه رو میارید..گفتم کتاب های دبیرستانمو اگر دم دست بودن میارم..می گه نه من همون رو می خوام 😯 تو دلم گفتم آخه اون بد آموزی داره خو..بعد همچین شل و ول گفتم باشه میارم..حالا دوباره اس ام اس داده من محو جزوه ام نصف شبی!..منم باز تو دلم گفتم منم محو اینم که فردا جزوه ی عشقولانه ی رنگی رنگیم دست به دست دختران دبیرستانی می شه و با خودشون می گن چه مشاوری بشه این مشاورررر

0
0

نیاز به تنهایی2

یکشنبه 3 آذر 1392

روز دومی که خواستم تنهایی بعد از دانشگاه به خیابون بزنم طاقت نیوردم نگفته به مامانم این کارو کنم در نتیجه گفتم: گفتم من امروز بعد از دانشگاه می رم بیرون نیاین دنبالم..مامانم گفت : کجا ؟ گفتم: خرید..گفت : با کی ؟ بچه های کلاستون ؟ گفتم : نه بابا.. رضوان یا نسیم یا فاطمه..نمی دونم از رفقا قدیم هر کی تونست به یکیشون می گم.. مامانم هم گفت باشه و خوش بگذره بچه جوون..از خونه که زدم بیرون همش تو فکر این بودم که برم یا نرم تنها برم یا به رضوان بگم اونم اگر تونست بیاد بام و… که بارون گرفت…بارون هر یک دقیقه تندو تند تر می شد و خیابونها تو عرض چند دقیقه پر از آب شد و سه ربع ساعت تو ترافیک بودیم

به ساعت نگاه کردم دیدم فیکس 2 رسیدم دانشگاه و کلاسم شروع شده، داداشم تو بارون ویلچرو از ماشین در اورد و من سوار شدم تا سوار ویلچر شدم هر دو خیس و آب کشیده شدیم..از دور به اتاق مشاوره نگاه کردم دیدم بچه ها تو سالن ایستادن، یه نفس راحت کشیدمو از اینکه بعد از کلی ترافیک سر ساعت به کلاس رسیدم و هنوز استاد نیومده خوشحال بودم..همینجور به غروب فکر می کردم..گفتم یعنی میشه تو این بارونی برم تنهایی..اگر اتفاقی بیفته چی ؟ اصلا بیخیال یه روز دیگه..یهو دوستام گفتن مونا برگرد برو خونه..گفتم چی شده ؟ گفتن استاد سر ساعت 2 درب کلاسو قفل کرده و دیگه کسی رو تو کلاس راه نمی ده! گفتم یعنی چی ؟ تازه دو دقیقه از دو گذشته..مگر ما بچه ایم..دانشجوی ارشدیم نا سلامتی، کارت می زنیم خب!!..یکی از دوستام وسایلش داخل کلاس بود اما خودش رفته بود نماز و برگشته بود که دیده بود در قفله و این چنین از کلاس ده نفره 6 نفر پشت در بودن و یکیش من!
یه ده دقیقه بود که پشت در موندم به هر کی می گفتیم بیاد واسطه بشه درو باز کنه بریم داخل کلاس هیچکس حاضر نمی شد :-Dهمه می ترسن ازش خیلی لولوه، بیچاره اونایی که تو کلاس بودن و در قفل بود!!! خجسته و شاد از اینکه مثه اون 4 نفر پشت درب قفل شده مجبور نبودم درس گوش بدم برگشتم خونه و سفر تنهاییم بازم کنسل شد…
رفتم خونه و بوی پیتزای مامانم تو خونه پیچیده بود اما مال من به خاطر اینکه تصور بر این بود سر کلاس باشم آماده نبود و این چنین شریکی با مهدی در حالی که مشغول دیدن بارش بارون بودیم پیتزا خوردیم..و با خودم می گفتم مرگ بر هر چی کلاس درس مخوف و ترافیک و تنهایی……..

0
0

نیاز به تنهایی1

جمعه 1 آذر 1392

ملافه ی گل گلی رو انداختم روی فرش اتاقمو مانتو و مقعنه ی چروک و خسته رو انداختم روش، گذاشتم اتو گرم بشه تا لباسهامو اتو بکشم بعد همینجور فکر می کردم به اینکه امروز چطور می گذره..خانم خ ولیمه حج شو گرفته توی رستوران یاس دانشگاه من هم دعوتم چه خوب، بعدش کلاس مشاوره ازدواج داریم با دکتر الف بعدش هم کلاس فنون مشاوره داریم امروز چه روز خوبیه..تا خود غروب دانشگام..اتو که گرم شد گذاشتم روی مقنعه ام بوی عطر همیشگی لباسم توی اتاق پخش شد چقدر این بو رو دوست دارم..بوی عطر جزغاله.. هی بو می کشیدمو با خودم فکر می کردم که امروز چه طوری باشه بهتره؟ قشنگتره؟ اووممم امروز تنهایی قشنگ تره مثلا غروب تنهایی بری روی پل غدیر از اون بالا سلام بدی به آسمون و کارون و بعد باد خُنک پاییزی مقنعه ی اتو شده ات رو تکون بده و بوی عطرتو ببره تا ابرهای دورررررررررررررررررر یا اینکه تنهایی بری کتابفروشی مُحام لا به لای کتابهای تازه و حرف های جدید آدم های خوب گم بشی.. یا اینکه تنهایی بری کافی شاپ مُحام پشت میز دو نفره ی کنار دیوارش بشینی و کاپوچینو و کیک خرمایی روز سفارش بدی و یا یه دونه اسنک گنده بخوریو برای خودت فکر کنی یا مثلا بری اسباب بازی فروشی محام و لباس فروشی بانی نو بین این همه اسباب بازی و لباسهای نوزادای وروجک تازه بشی، نو بشی.. آره هر جوری باشه فقط تنها باشی..تنها بری تنها بیای..
لباس هامو که اتو کردم از پدر پول گرفتم برای اینکه بعد از دانشگاه بزنم به دل خیابونها..پول رفت و آمد تاکسی و یه پُرس غذا و یه کتاب و یه کاکتوس و یه روسری برای دوستم.. و با داداشم رفتم رستوران یاس دانشگاه و بهش گفتم غروب خودم میام خونه و خداحافظی کردم..ولیمه ی خانم خ خیلی خوب بود اولین بار بود که با بچه های کلاس و دانشکده یه جا جمع می شیم خانم خ دو تا کیسه ی بزرگ آشغال 😀 اورد تو رستوران و گفت اینها هم سوغاتی های شما..روی سوغاتی ها اسمهامون رو نوشته بود کادوها با سلیقه بود مثل یه شکلات بزرگ هدیه شده بود، همه کادوهاشونو باز کردند شال بلند و زیبا و رنگ شال رو متناسب با چهره و تیپ و لباسهای دانشگاه بچه ها سِت کرده بود مثلا شال فاطمه قهوه ایی بود چون همیشه مقنعه اش قهوه ایی یا شال نسیم با رنگ چشمهای سبزش ست بود اما من کادوم رو باز نکردم گفتم دلم میخواد ببرم خونه مامانم کادوش رو ببینه آخه خیلی خوشکله 😉 بالاخره با اون همه گیری که بچه ها دادن با انگشتم یه نقطه از کادو رو باز کردم تا رنگ شال من رو ببینند..شال من سرخابی بود..
بعد از مراسم یه راست رفتیم سر کلاس مشاوره ازدواج استاد الف..بچه ها مشغول پول جمع کردن بودند گفتم چه خبره چه خبره گفتن 1. پول بده برای کادویی که واسه خانم خ گرفتیم و 2. کتاب از تهران رسید و پول کتاب درسیت رو هم بده.. ته کیفم رو نگاه کردم دیدم پول کمی برای برنامه ی غروبم مونده اما نا امید نشدم و گفتم حالا خدا کریمه بیخیال..
سر کلاس دکتر الف گفت: درس امروز در مورد “عشق” یک بیت شعر در مورد عشق بگید..نرگس گفت: ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها.. همینجور بچه ها بیت های عاشقانه می گفتند و من به همه ی بیت ها فکر می کردم که یهو دکتر الف گفت: مونا! اگر یه تیکه ابر از آسمون بدن دستت باش چیکار می کنی..لبخند زدم بعد هُل شدم گفت وقتت داره می سوزه ها سریعتر بگو..گفتم : خب چشمهامو می بندم سرمو میذارم روش 😀 ..بعد نسیم گفت: باهاش شکلی که دوس دارم میسازم..فیروزه گفت: اول میشینم روش اگر امن بود باش میرم بالا، دکتر الف گفت: یعنی تستش می کنی ؟ فیروزه گفت : آرهههه.. زهره گفت: باهاش بازی می کنم، اینورو اونور بعد دکتر الف گفت: یعنی چپ و راستش می کنی؟ زهره گفت: دقیقااااا 😀 خلاصه حرفهای خوبی بود..بعدها گفت: که این تیکه ابر رو عشق فرض کنید.. 😉
توی کلاس فنون بودیم هی داشتم فکر می کردم برای برنامه ی غروب که یکهو یادم اومد یکی از بچه های کلاس خونشون بغل کتابفروشی محام.. گفتم بهش بگم اگر ممکن منو تا اونجا برسونه.. اول گفت: نه! مسئولیت داره اگر بخوای می برمت دم خونتون به خونواده تحویل می دم و مشکلی نیست اما اونجا نه! با خودم گفتم خب راست می گه..درسته مسئولیت داره واقعا.. تا داشت از دهنم در میومد که ممنونم و دستت درد نکنه و با برادرم میرم خونه گفت : اگر می خوای بگو برادرت بره دم کتابفروشی بیاسته ویلچرو و تو رو کمک کنه تا من ببرمت اونجا چون حقیقت من مشکلم اینه که از پس ویلچر بر نمی یام.. با خودم فکر کردمو گفتم: خب این رو هم راست می گه تواناییشو نداره منم چه انتظارایی دارم..کلی تشکر کردم گفتم نه! میرم خونمون پشیمون شدم..
تو راه خونه بودم همش دو موردی که دوستم گفته بودو تکرار می کردم کاشکی فقط یکی از این دو مورد رو می گفت
یا می گفت مسئولیت داری نمی برم
یا می گفت نمیتونم حملت کنم و نمی برم
ربط این دو تا بهمدیگه برای من جز احساس حقارت و پشیمونی چیزی نداشت…
با خودم گفتم شاید امروز به صلاحم نبوده که تنهایی برم وگرنه پولم ته نمی کشید و با تاکسی می رفتم.. انشاالله یه روز دیگه میرم .. 😉

_______________
*یه روز قبل از تاسوعا توی دانشگاهمون عزاداری باشکوهی برگزار شد و بارون مراسم رو پر اشک تر کرد منتهی من امتحان داشتم و نشد که برم..

0
0

چتر مورچه ها

یکشنبه 12 آبان 1392

از اونجایی که نمازخونه هم طبقه ی بالای دانشکده ست متاسفانه امکانش نیست هی صلاه گویان با تخت همایونیم برم بالا و مجبور می شم در ملاء عام تو محوطه دانشکده دو کلوم با خدا صحبت کنم..یه جایی رو پیدا کردم در قسمت ورودی دانشکده که یه باغچه ی سکویی داره یعنی باعچه در ارتفاع قرار گرفته بعد یه مدت پر از گل کوکب بود تا اینکه گلها خشک شدند و کندنشون و الان هم علی ظاهر گلی جایگزین نکردند..آره می رفتم پشت گلها قایم می شدم و بعضی وقتها که باد می شد روی پام پر از گلبرگ می شد جای دنجیه..امروز رفتم کنار باغچه ویلچرمو پارک کردمو یه نگاهی به باغچه کردم دیدم گلها نیستن یه احساس معذب بودن بهم دست داد بعد همینجور دو دل بودم که آیا بمونم اینجا یا برم جایی دیگه .. یهو یه کسی تو گوشم می گفت همین جا بهتره 😉 .. موندیمو زیر هوای دو نفره شروع کردیم به صحبت کردن با خدا، تو قنوت بودیم همینجور که دعاها و درخواست ها رو یکی یکی می گفتم رفتم واسه رکوع که یه عالمه مورچه دیدم زیر ویلچر..اووووو اینجا چه خبره..یه عالمه مورچه بعضی هاشون یه دونه ی ریز سفید رو دوششون بود دوستم می گفت اینا بچه هاشونه..خلاصه همینطور که ما با خدا صحبت می کردیم یهو بارون گرفت زمین با دونه های ریز و درشت یواش یواش داشت خیس می شد که مجدد رفتم برای رکوع دیدم زیر پام خشکه و نشیمنگاه ویلچرم شده سرپناه مورچه ها
بالاخره ویلچرم یه سودی برای یه کسی بدون تلفات داشت :-))
اینقدر موندم اونجا تا بارون بند اومد..زود بند اومد..
خوش به حال مورچه ها که یک مونای ویلچری مورچه دوست دارن :heart:

_____________
*خدا رو شکر هوا خنک و بارونی ست دو روزه 🙂

0
0