بایگانی برای شهریور 1399
خدا جون ممنونم
جمعه 28 شهریور 1399حس مى كنم بهترينا رو مى سازم و آينده ى خوبى بهم لبخند مى زنه
هر چند كه الانه خودمو دوست دارم اما خب يه كم و كسرى هايى دارم كه توى مسيرم….
دلم كارآفرينى مى خواد
ولى فعلاً دنبال ثابت شدن شرايط زندگيم هستم
هر وقت دلم به خودم و زندگيم قرص شد
مى زنم تو كار “كار آفرينى”
نقشه هاشم كشيدم كه چيكار كنم :evilgrin:
اوووووماااااه نفس عميق
سهشنبه 25 شهریور 1399تمرين..
جمعه 21 شهریور 1399دلم ….
پنجشنبه 20 شهریور 1399دلم گرفته
تو دلم گفتم كاشكى كسى من رو دوست داشت!
بعد سريع رشته ى افكارم رو بريدم
مى دونم خيلي ها من رو دوست دارن و منم خيلى ها رو دوست دارم
اما آدمى زاده ديگه!
دلش يه همصحبت مى خواد كه نيست
بعد فكر مى كنه كل دنيا دوستش ندارن!
دلم مى خواست همصحبتى داشتم و اول از همه با ذوق و شوق روزمره هامو براش مى گفتم..
براش از روياهامو و برنامه هام مى گفتم
از تلاش هام
نقاشى هام
از اينكه به وقت صبح زود كشون كشون و دست تنها و لباس پوشيدن و رفتن به سركار چى تو دلم مى گذره بگم…
دلم مى خواست …
ولى خب..
اين نيز مى گذرد..
روى هم رفته صبورى هامو دوست دارم حتى اگر آخرش تو نگاه زمينى من بشه هيچى به هيچى…
سراب
جمعه 14 شهریور 1399شفاى دل
جمعه 14 شهریور 1399كوثر دختر ١٣ ساله ايى كه نخاعى گردنى هست و دست و پاهاش هيچ خركتى ندارن
يادش دادم كه با دهان نقاشى كنه هفته ايى يكبار باهام حرف مى زنه تلفنى
ديشب با هم حرف مى زديم صداشو گذاشتم روى پخش و مامانمم هم مى شنيد و خيلى خوشش اومده بود از حرف زدن و صدا و ….
خونواده اونم صداى من رو گذاشته بودن روى پخش
خواهرى داره كه يه سال از خودش كوچكتره
تركيب رنگ و زدن قلم مو به رنگ، گذاشتن قلم مو تو دهان كوثر و در اوردن و شستشوى قلم مو و از نو تو رنگ زدن با خواهرشه و كوثر طرح هاى زيبا رو اينجورى با سختى و با دهان مى كشه
بهم گفت: مونا خديجه نقاشى دوست نداره و همش دعوام مى كنه و عصبى هست كمكم نمى كنه
گفتم وايسا ببينم خديجههههه كجايى؟ كوثر چى ميگه؟؟ چشم و دلم روشن! وا نبينم ديگه از اين موردا با حرفاى من بلند بلند مى خنديدن
بعد خديجه گفت آخه كوثر غذا نمى خوره بش مى گم بايد غذا بخورى تا توى نقاشى كمكت كنم
ازش پرسيدم چرا غذا نمى خورى؟
گفت نمى تونم!
گفتم چند روز يه بار پى پى مى كنى شايد به خاطر اونه؟ نكنه يبوست دارى؟ دارو مى خورى براى مشكل گوارشى؟
از شرايطش گفت به غايت سخت..
بعد گفت: دلم درد مى كنه!
فارسى زبان دومشه و فارسى رو دلنشين صحبت مى كنه
دوباره گفت دلم درد مى كنه، دستام كه كار نمى كنه هيچى نمى تونم بكنم نمى تونم قاشق بگيرم نمى تونم غذا بذارم به اندازه تو دهنم و باز گفت دلم درد مى كنه يعنى مونا تو دلم يه غم هست خيلى ناراحتم نمى تونم غذا بخورم
همه مى رن بيرون من رو تنها مى ذارن تنها كه مى شم با خدا حرف مى زنم مى گم خدايا چرا من اينجورى شدم كاشكى مى تونستم يه كارى كنم
من و مامان گريه مى كرديم كه گفت بهم گريه مى كنى؟
گفتم آره ناراحت شدم به خاطر دلت
گفت گريه نكن خدا بزرگه من همش دعا مى كنم براى همه و وقتى فهميد من گريه مى كنم از خدا و لطف خدا و محبت خدا برام گفت..
از اينكه تو اين سن شجاعانه حسش رو جلو خانواده ش و به من گفت خوشحالم مطمئنم اتفاقاى خوبى براى دلش مى افته
بياين براى دلش يه حمد بخونيم
دو بار موقع پخش صداش پدرم اومد تو اتاقم و درست تو همون دو بار بهم گفت كه من ديگه از كجا مى تونم دوستى مثل تو پيدا كنم؟ چقدر دوستت دارم خدا تو رو به من داده و من پروانه ايى طورررر