بایگانی برای اسفند 1401
دستام هم دستن هم پا
پنجشنبه 4 اسفند 1401براى كار مهمى ١٥ دقيقه قبل از اومدن راننده سرويسم رفته بودم طبقه ى بالاى محل كارم. موقع برگشت خيلى عجله داشتم كه زودتر برم كه دوستانم تو ماشين معطل نشن
چرخ هاى ويلچر رو تند تند مى گردوندم!
تو آسانسور بود كه راننده بهم زنگ زد
يه دستم به دكمه بود كه در كشويي آسانسور بسته نشه و با دست ديگه در اتاقك اسانسور رو هل دادم كه باز بشه و باز بمونه
بعد سريع دو دستم رو گذاشتم روى ويلچر عقب عقب اومدم كه بيام بيرون كه درب اتاقك اسانسور محكم بسته شد و خورد بهم و مجدد هلش دادم تا بيام بيرون تو اون گير و دار راننده دوباره زنگ زد. اما دستام به ويلچر بود و اگر جوابش رو مى دادم مجبور بودم بياستم و خب اينجورى ديرتر مى رسيدم به ماشين
تو همون حال و هوا، يكى از همكارا تماس گرفت، ريجكت كردم، ديدم پيامك داد كه مى تونين صحبت كنين!؟ حتى نمى تونستم بنويسم نه
با خودم فكر كردم ممكن راننده و اىن همكار ناراحت بشن از بى پاسخى اما زندگيم يه جوريه كه دستام هم دستن هم پا
اگر دستام رو مشغول كنم با تلفن، ديگه بى پا مى شم! و واقعا بعضى جاها نمى تونم بى پا بشم!
————
* خدايا شكرت براى نعمت دستهام….. شكرت
* مى تونى دركم بكنى؟ ازم ناراحت نشو لطفا
اين است زندگى..
یکشنبه 30 بهمن 1401خوشحال باشيم
پنجشنبه 27 بهمن 1401يك روز
دوشنبه 24 بهمن 1401كارمند كه هستم هر روز صبحم گرفته ست، صد تا كار انجام نشده داشتم… دو ساعت پاس گرفتم بعد با اسنپ جند جا رفتم.. بارون بود.. اول رفتم دانشگاه محل تحصيل ارشدم.. درب ورودى اتاقى كه كار داشتم يه بلندى بود كه نمى تونستم با ويلچر خودم از روش رد بشم پشت در ايستادم و در حالى كه داشتم حرف مى زدم در هى بسته مى شد و مجدد هلش مى دادم اما تو همون حال و دم در كارمندا كارم رو انجام دادن..بعد دوباره اسنپ گرفتم يه پسرى با پرايد هاچ بك بود تا توى اپليكيشن اسنپ ماشينش رو ديدم بهش زنگ زدم كه مى خوام لغو كنم آخه من ويلچر دارم و تو ماشين شما جا نميشه، كلى گفت هيچ راهى نداره بذارم تو ماشين و بعد معذرت خواهى كرد كه من رو ببخشيد كه نمى تونم برسونمتون بهش گفتم خواهش مى كنم و لغو كردم و با ماشين بعدى رفتم
رسيدم به دبيرستانم، زنگ حياط مدرسه خيلى بالا بود از راننده اسنپ خواهش كردم زنگ رو بزنه و بره بعد درب سنگين آهنى باز شد و با سختى هلش دادم رفتم تو حياط، باد و بارون وسط حياط مدرسه مون با هم قاطى شده بودن و من ياد ١٧ سالگيم افتادم كه يه دختر خونگى و لوس و البته سختى كشيده بودم و حالا خودم رو نگاه مى كردم كه چقدر قوى شدم
يه دانش آموز داشت درس مى خوند، از پشت پله ها صداش كردم و گفتم ميشه به ناظم يا مدير بگين بيان تا من كارمو بگم؟ اول ناظم اومد و بعد مدير.. هوا خيلى سرد شده بود.. اونها رفتن تو و من توى حياط مونده بودم.. برگشتن و گفتن نمى تونن كارمو انجام بدن و مسئولش نيست برو شنبه بيا…دلم شكست گفتم من با سختى زياد اومدم كاشكى كارم انجام ميشد اما…. حتما خير بود
بعد يادم اومد كه يه نامه دارم و از رضوان خواهش كرده بودم بعد از ظهر ببره برام پست كنه و اونم قبول كرده بود، يكهو گفتم بذار اسنپ بگيرم خودم برم پست مركزى..و پستش كنم..
اسنپ رو گرفتم و رفتم پست..خوشبختانه پست مركزى يه رمپ خيلى خوب داشت و رفتم بالا..نامه رو پست كردم و زدم بيرون… بوى نم كارون تا اونجا مى اومد.. دوباره اسنپ گرفتم منتظرش موندم هى آدرس داد كه بياين اونجا بيايستين و نمى دونستم كجا رو مى گه! يعنى بلد نبودم اولين بارم بود كه اينجا مى رفتم بهم گفت همه خانما همينجورن مسيريابيشون مشكل داره چيزى نگفتم مثل هميشه آرام و بى جواب! اما بالاخره رفتم همونجايي كه مى گفت، وقتى اومد بش گفتم من از اون در فقط مى تونم راحت سوار شم گفت در خرابه باز نميشه! بعد گفتم پس لغو مى كنم نمى دونم چرا حس كردم مى خواد دكم كنه و از خداشه لغو كنم! لغو كردم بعدى مرد فوق العاده ايى بود يه كارگر بازنشسته بود و گفت پسرعموم روى ويلچره و هم بستن ويلچر رو بلدم هم راحت ميذارم تو صندوق و نگران نباشيد تو راه محل كارم كه ديد كجا كار مى كنم و ربط داره به پزشكى گفت پسرم پزشكه نسل كارگرى و كارگرزاده بودن رو پسرم بريد كه مثل من بعد از بازنشستگى اسنپ كار نكنه…. يكهو گفتم وااااى داداش منم پزشكه
بعد گفتم كه هر كارى از دستم بر بياد با كمال ميل اماده ى خدمت گزارى هستم
بهم گفت روحيه تون خيلى خوبه و ان شاءالله موفق باشيد پسرعموى من سالهاست گوشه خونه و مستمرى روزگار مى گذرونه…
اين روزمره ها و ديدن آدم ها و كار كردن و … برام جالبه
اميدوارم خداوند توانى بهم بده براى ادامه به بهترين شكل
خدايا ازت ممنونم
بزرگمرد
یکشنبه 16 بهمن 1401چقدر آروم شدم با شما صحبت كردم پدر معنوى مهربون همه ى ما
خوشحالم كه تونستم حرفام رو به شما بگم
و خوشحال شدم كه شما گفتين: ممنون كه حرفاى دلت رو راحت به من گفتى دخترم
و خوشحال ترم كه بهم گفتين: دختر باوقار، مهربان و خانم
مثل وقتى كه آقاى مجرى از تلويزيون مى گفت بچه جون برو عقب چشماى خوشگلت خراب نشه، كلاه قرمزى طور سرم رو انداختم پايين از بغض خوشحالى و به خودم مى گفتم: يعنى با منه؟
_________
* دعاى من تا هميشه براى كسى كه من رو با شما آشنا كرد.
**به صبر بى انتها…سلام