سفرنامه آلمان5

یکشنبه 21 آذر 1395

از اون بالا بالاها مبهوت منظره ی سبزِ زیر پام شده بودم..که اینکه از اون بالا من و شماها که عاشقتونم و خونه ها و ماشین ها و برج ها و …..فقط یه نقطه ایم..یه نقطه از زمین و زمین هم یه نقطه از این جهان..و با خودم فکر می کردم که ما آدما هر کدوممون تو ذهنمون دنبال یه قدرت و برتری نسبت به دیگرانیم دلمون می خواد اینقدر خوب باشیم، خواستنی باشیم دوست داشتنی باشیم که بقیه رو به ستایش خودمون در بیاریم..با دیدن این منظره ها میشه فهمید ما یه مورچه اییم در اقیانوس، این همه تلاش برای به قدرت رسیدن توی یه قسمت ناچیز از این دنیا به این بزرگی، و تویه یه فرصت محدود؛ چقدر بی ارزش میتونه باشه..
آره من یه نقطه ام و تنها عشق تو و درک قدرت بیکرانت هست؛ که چنان بزرگی و ابهتی بهم میده که باعث میشه بخوام فقط در راه تو قدم بردارم نه راه خودم…………….

در جایی که قرن ها و فرسنگ ها با اینجا فاصله دارد، دو جاده ی جنگلی از هم جدا می شدند، و من…

من راهی را که کم گذر بود برگزیدم، و تمام تفاوت ها ناشی از این انتخاب بود.“**

__________
*برای اولین بار در زندگانی در ردیف 16 هواپیما و کنار بال و پنجره و در جای اصلیم من رو نشوندن..همه چیز سر نظم و در کمال لطافت انجام شد 🙂

**رابرت فراست (1874-1963)

0
0

سفرنامه آلمان۴

جمعه 12 آذر 1395

من فقط 2ساعت و خورده ایی تا پرواز بعدی وقت داشتم..تنها بودم و فکرم مشغول که حالا باید چیکار کنم..گوشه ایی که پریز برق بود نشستم تا هم موبایلم رو بذارم تو شارژ هم یخورده فکر کنم!! همین که خواستم شارژرو بزنم به برق یک خانم سیاهپوست بلند شد اومد سمتم و گفت مبدلت به پریز نمی خوره بیا این رو استفاده کن..مبدل خودشو داد..ازش تشکر کردم..و باب صحبت رو باز کردم و گفتم کجایی هستین و کجا میرین؟ گفت اهل نیجریه و می رم چین..از منم پرسید 😀 گفتم ایرانی ام میرم آلمان (حس خوبی داره بخوای از اصالتت بگی برای خارجی ها)..بعد بش گفتم چقدر موهات قشنگه:) آخه موهاش رو از کف سر بافته بود..لبخند زد تشکر کرد..گفت تنهایی؟؟ گفتم بله..هر کس من رو میدید اولین سوالش این بود: تنهایی؟؟ گفت : اوه مای گاد، چقدر خوب که تنها سفر می کنی..بهت تبریک میگم..
یکی زدم تو سرم گفتم هی وایه من..من الان تنهام و وقتی نمونده نشستم دارم برای خودم گپ میزنم و باید سریع تر برم دستشویی..از قبل دستشویی های فرودگاه استامبول رو بررسی کرده بودم..با توضیحات و اطلاعاتی که از افراد مختلف گرفته بودم (بچه دار، پیر جوون) میدونستم که دستشویی های فرودگاه شبیه دستشویی های سیتی سنتر اصفهانه و خب کامل می دونستم چه جوریه و برای یه فرد نخاعی کمری که دستاش یاریش می کنه تقریبا میشه گفت راحته!..اما خب اشتباهی که کرده بودم ویلچر خودم رو نگرفته بودم و ویلچرهای بزرگ اونجا کارمو خیلی سخت کرده بود..با یاد آوری زمان چشم چشم کردم و دور و اطراف رو برای پیدا کردن دستشویی بررسی کردم، دستشویی ویژه ویلچری ها خیلی دارند..و خود ترک ها به دستشویی میگن توالت و خیلی از ورودی ها و گیت ها یک تابلوی بزرگ توالت با عکس ویلچر داره..


ورودی دستشویی یه دکمه داره که دکمه رو فشار میدی و درب فلزی کشویی باز میشه..خب تا اینجا یک هیچ به نفع دستشویی فرودگاه استامبول نسبت به اصفهان! چرا؟؟ چون درب ورودی دستشویی معلولین اصفهان به بیرون باز میشه! یعنی وقتی دکمه رو میزنی باید ویلچر ببری عقب در باز بشه بعد بری تو! اما این درب ش کشویی بود و خب راحت میرفتی داخل! بعد از اینکه میری داخل خودش چشم الکترونیکی داره گویا! چون تا میری داخل درب بسته میشه و دیگه باز نمیشه تا خودت از داخل دکمه بزنی و مجدد درو باز کنی..با این حساب اونایی هم که تو صف دستشویی هستن اگه دکمه بزنن درب باز نمیشه و علامت دبیلو سی ویلچر چراغش قرمز میشه..یعنی اشغاله..خیالتون راحت 😀

تمام وسایل دستشویی الکترونیکی هستن..هم دستشویی هم ریختن مایع و…دور تا دور اتاقک میله هایی هست میتونی ازش کمک بگیری و خودت رو بکشی یا وایسی و اینکه حتی شیر آب دستشویی فرنگیش سر خود تو خود دستشویی میتونی با دکمه شدتش رو تنطیم کنی و گرم و سردیش رو 😀 در آخر رو زمین و هوا هم دکمه های اورژانسی هست که اگر خدایی نکرده افتادی یا هر چی و به کمک نیاز داشتی میتونی دکمه ی اورژانسی رو بزنی..ترکیه هم کشور مسلمان و خدمه ی خانم و محجبه هم تا دلتون بخواد..البته آلمان هم همش خانم کمک یار من بود اما اینجا 🙁
تنها بودن خیلی سخته.. اینکه کسی باشه خب بالاخره قوت قلبه حتی اگر هیچ کاری ازش نخوای..
______________
*یکی از مراحل سخت تنهایی با ویلچر سفر کردن به خارج از کشور همینه..به شدت توصیه می کنم قرص ضد اسپاسم و حرکات ناگهانی در نخاعی ها، قرص مسهل، قرص یبوست، قرص های تاخیری ادرار و… که میتونید با مشورت پزشکتون و نسبت به شرایط جسمیتون همراه داشته باشید..از طرفی وسایل بهداشتی و پزشکی(سوند فولی، پدهای بهداشتی)، زیرانداز بهداشتی یک بار مصرف، کیسه ی زباله ی تیره یا روشن فقط جوری باشه که محتویات تو کیسه معلوم نباشه، دستمال مرطوب دستمال توالت و کِرِم و خوشبوجات در حد 20 میلی لیتر و دو دست لباس اضافی حتما همراه داشته باشید 🙂

**یه پیشنهادی هم که خودم دارم که بهتره توی دستشویی های معلولین بذارن! یه تخت، برای لباس در اوردن و لباس پوشیدن مخصوصا اگر فرد همراه نداشته باشه روی ویلچر خیلی سخت و وقت گیره اما روی تخت خیلی راحته..میتونن از تخت های پلاستیکی مشابه جنس وان ها استفاده کنن و شستشو و خشک کردن و تمیز کردنشم اینجوری راحته، اینجوری فرد قشنگ میتونه روی تخت بشینه و یا برای بالا بردن شلوارش دراز بکشه..

این عکس رو توی یکی از فروشگاه های آلمان گرفتم. یه بخشی برای تعویض لباس بچه به طور رایگان در نظر گرفتن و هر شرکتی برای تبلیغ همه ی محصولاتش رو اونجا میذاره..مثلا دستمال مرطوب رول زیرانداز، مایع دستشویی و ……
توی دستشویی ها ی معلولین هم اگر اینجوری یه تخت بگذارن عالی میشه

امیدوارم سلامت باشین و قدر نعمت بزرگ خداوند یعنی سلامتی رو بدونید :inlove: 🙂 و از هر توان و قدرت و نعمتی که دارین بهترین استفاده ها رو بکنید…

0
0

سفرنامه آلمان3

سه‌شنبه 9 آذر 1395

تو فراز و فرود و چاله های هوایی دستای دکتر لیلا روی شونه هام بود محکم نگه م میداشت، هوامو داشت، مدام حالم رو میپرسید…از زندگی توی آلمان برام گفت از کار و بار و خونواده ش از جراحی یکی از نزدیکانش پیش پرفسور سمیعی..عکسایی که توی اورژانس محل کارش از خودش داشتو نشونم داد..از همه چی..با دیدن عکسای خونوادگیش سرگرمم کرد..وقتی عکسای بچه های خواهر و برادراش و نوه هاشونو میدیدم کلی ذوق کرده بودم..سرمو که بالا بردم گوشیشو بدم بهش، تو چشمام نگاه کرد و بهم گفت ایشاالله بچه خودت..واسه بچه خودت ذوق کنی..

تا اینو گفت توی دلم گفتم آخ..آخ دکتر لیلا..بچه نداشته باشی، بچه نتونی بیاری و بیماری فلجی کوری کری و… یه طرف؛ اینکه هیچ بنی بشری آدم حسابت نمی کنه، خانم حسابت نمی کنه، بهت حق نمیده که تو هم حس و عشق و عاطفه و نیاز داری یه طرف..آخ دکتر لیلا ممنونم منو آدم حساب کردی..ممنونم که بهم حق دادی که منم میتونم آفریننده باشم و از آفریده م ذوق کنم..ممنونم که بهم این حس رو دادی که این دوست داشتن های من الکی نیست طبیعیه و تو نهاد هر خانمی هست..حتی یه خانم فلج!

وقتی رسیدیم فرودگاه ترکیه، طبق خواسته ی من برام ویلچر اوردن و خبری از ویلچر خودم نبود، تقریبا بیشتر خدمات ویلپچری ترکیه پسرا و دخترای زیر بیست سال به نظر میرسیدند؛ جوان و شاداب و سرعتی و با لباس های فرم و تمیز.. سه چهار نفری معلول رو بلند می کنن میذارن روی ویلچر همه چی سرعت داره، نظم داره..با گفتن یک دو سه(البته به ترکی) متوجه ت میکنن که دارن بلندت میکنن و بعد تو همون ماشین مخصوص حمل ویلچر بلیطها رو چک می کنن تا مدت زمانی رو هرکس تا پرواز بعدی وقت داره رو بررسی کنن..اینجا بود که مجبور شدم از دکتر لیلا جدا بشم تو لحظه های آخر شماره تلفنش رو داد یادداشت کردم فقط همین و خداحافظی کردیم..فرودگاه استامبول خیلیییی بزرگ و شلوغه یه فرودگاه 400 گیته کمتر یا بیشتر با کلی پرواز ترانزیتی که هر پنج دقیقه یه هواپیما به سمت کشوری بلند میشه طبعا پیدا کردن گیت سخت و وقت گیره.. خصوصا اگر با ویلچر باشی..اما خب تدابیر زیبایی اندیشیده بودن 😀 ..

بعد از ورود تو فرودگاه منو از اون ویلچر پیاده کردن و گذاشتن روی یه سری ویلچر برقی که از پشت سر من هم یه بلندی داشت و یه خدمه میره اونجا می ایسته و کنترل حرکت ویلچر هم با خودشه و من خیلی شیک و خانومی تکیه م رو دادم و فقط مقصدم رو گفتم..توی مسیرهای شلوغ آژیر رو روشن می کرد و بوق میزد و من رو از لا به لای آدمها خیلی راحت بدون هیچ گونه صحبت و برخوردی رد میکرد..من رو 15 دقیقه ایی تقریبا به گیتی رسوندن که تمام معلولین اونجا جمع میشن و بعد باید اونجا سه ساعت رو بگذرونی تا موقع پروازت بشه و به سمت هواپیما ببرنت..
ا

مشکلاتم به خاطر تنهایی دقیقا از همین جا شروع شد..من رو توی ویلچر دستی پیاده کردن..ویلچری که خیلی بزرگ بود و من توش غرق بودم به آسونی نمی تونستم چرخاشو بگردونم بسکه عرض ویلچر زیاد بود.. خسته بودم تنها بودم باید میرفتم دستشویی پاهام ورم داشت به شدت از سه ساعت و نیم پرواز له و لورده بودم..درمانده بودم..همش دلم ویلچر خودمو میخواست..بهش عادت داشتم و مطمئنا خیلی راحت تر میتونستم این سه ساعتو تحمل کنم..و کارهامو بکنم، ذکر هر ثانیه ی من خدایا مامانمو میخوامممم

0
0

سفرنامه آلمان2

جمعه 21 آبان 1395

با اینکه خیلی دوست داشتم هواپیمای انتخابیم ایرانی یا آلمانی باشه؛ به ناچار هواپیمای ترکی رو انتخاب کردم.. چون جدیدا هواپیمای ترکی با ترانزیت تو ترکیه تقریبا از تمام کلان شهرهای ایران پرواز داره به تمام کلان شهرهای دلخواهت توی هر کشوری که بخوای و نیازی نبود من برای پرواز خارجه از اهواز به فرودگاه امام برم..و این برای من که تنها می خواستم سفر کنم و شرایطمم خاصه گزینه ی بهتری بود..چون دست کم دو روز قبل باید می رفتم تهران و چندین ساعت قبل به سمت فرودگاه امام و از طرفی در شهر هامبورگ یا دوسلدورف پیاده می شدم و مجددا برای پرواز به شهر هانوفر سوار هواپیما می شدم…کل زمان پرواز مشابه همون پرواز از اهواز میشد فقط باید هم تو ایران هم تو آلمان برای رفتن به فرودگاه بین المللی مبدا و مقصد با هواپیما میرفتم!!!! پس پرواز ترکیش ایر لاین رو انتخاب کردم با مسیر 14 ساعتی!! اهواز->کرمانشاه(توقف 45 دقیقه ایی بدون تعویض هواپیما)->استامبول(توقف 3ساعته با تعوض هواپیما)->هانوفر و موقع خرید بلیط خدمات ویلچیری رو هم لحاظ کردم..

صندلی های بسیار خشک و ناراحت ترکیش ایرلاین کلاس ایکونامی برای من خیلی سخت بود تحمل کردن این صندلی ها..صندلی های پروازهای داخلی ایران خیلی خیلی راحت ترن تا این

ترکیش در آسمان شب
هر مسافر یه مانیتور داره که کلی امکانات صوتی و تصویری از جمله انواع فیلم های روز دنیا با انواع موسیقی انواع بازی و … که میتونه سرگرم بشه تا زمان زود بگذره البته به همراه پورت یو اس بی برای شارژ موبایل

صندلی های بسیار راحت تخت شوی ترکیش ایرلاین کلاس بیزینس (این خیلی گرونه.. برای نخاعی ها عالیه ولی خب خیلی گرونه من که نخوابیدم رو این صندلی ها والا 😀 )

موقعی که داشتم چمدونم رو تو گیت فرودگاه اهواز تحویل میدادم بهم گفتن بارت رو توی هانوفر بهت تحویل میدیم اما ویلچرت رو تو استامبول بدیم یا هانوفر؟ چون تو استامبول هواپیماتو باید عوض کنی..اونجا خودشون برات ویلچر میارن منم چون ترسیدم که بیخودی ویلچر و بارم از هم جدا بشنو نکنه ویلچرم تو استامبول گمو گور بشه گفتم ویلچرمم تو هانوفر تحویل میگیرم..و با یه کوله پشتی که دو دست لباس و یکم میوه و داروهام بود به سمت گیت نشون دادن پاسپورت رفتم وقتی پلیس مهاجرت مقصد نهاییم رو ازم پرسیدن همین که گفتم آلمان، خانمی که کنارم وایساده بود گفت: جدییی؟؟ منم دارم میرم آلمان..چه خووب همسفریم..خوشحال بودم که یه همسفر با مقصد نهایی آلمان پیدا کردم..با خونواده خداحافظی کردم که برم تو سالن انتظار، اونا هم از اینکه اون خانم همسفرم هست خوشحال شدن..و خیالشون کمی راحت شد..کم چون تا ظاهر و تیپ و قیافه ش رو دیدن گفتن این هیچ رقمه بهش نمی خوره که در صورت نیاز حتی بلد باشه به مونا کمک کنه..دیگه چه برسه که بخواد که کمک کنه اما خب روی هم رفته دلشون کمی آروم شد که یه همزبون باهام هست..

تو سالن انتظار من و اون خانم شروع کردیم صحبت کردن..خانمی قد بلند و زیبا و جیگول میگول اما بسیار متواضع و خاکی هم صحبتم شده بود..ازم پرسید که مشکلت چیه و براش کمی از بیماریم گفتم و ازم پرسید چرا داری میری آلمان؟ گفتم که برای یه سفر دو هفته ایی.. وقتی ازش پرسیدم که شما چطور برای چی میرید آلمان؟ گفت که من زندگیم تو آلمان، همسرم و بچه هام اونجان..سالهاست آلمان زندگی می کنم..پزشک هستم..متخصص داخلی..ولی اصالتا اهوازیم اومدم خونواده مو دیدم

تا گفت پزشک اهوازیم گل از گلم شکفت..تو دلم گفتم آخ جوووون..راستش خیالم خیلی خیلی راحت شد..چون خیلی متواضع و خاکی و زود جوش بود از طرفی پزشک از طرفی تو آلمان زندگی می کرد و طبابت رو تو یه جامعه ایی داشت انجام میداد که همه جوره به بیمار احترام میذارن و هواشو دارن.. از طرفی تر میدونستم کنارم تو هواپیما کسی نشسته که پزشکه در صورت حمله های اتونومیک و تپش قلب و درد و …ناگهانی بالاخره یه پزشک خانم کنارمه..خودم خیلی خوشحال شدم..و سریع به مهدی پیام دادم که همسفرم یه خانم دکتر مهربونه 🙂 تو نیم ساعتی که کنار هم نشستیم کلی با هم صمیمی شدیم و خودش بلند شد رفت صندلیشو تو هواپیما پیش من گرفت و اومدن شماره صندلی منو چک کردن تا خانم دکتر رو پیش من بذارن..

تو دلم گفتم از همین اول راهی داری، کَرَمتو نشون میدی اوس کریم.. :heart:

0
0

سفرنامه آلمان1

دوشنبه 3 آبان 1395

شاید بهتره بگم شروع سفرم به آلمان از یه تصمیم جدی شروع شد. روزی که به قطعیت رسیدم میتونم بدون کمک کسی و تنهایی برم و میتونم مدتی رو جایی غیر از خونه ی خودمون (که هم شرایط تقریبا مهياست هم اینکه عادت دارم به همه چیش و هم خب خانواده م کنارَمَن و حمایتشونو همه جوره دارم و در صورت نیاز راحت میتونم ازشون تقاضای کمک کنم ) بمونم و روزی که اعتماد به خودم و تواناییم تا حد قابل قبولی شد در واقع سفرم آغاز شد..
اون روز پیام دادم به یکی از بستگان درجه یکم (عمه) در آلمان که من میخوام برم پاسپورتم رو بگیرم به قصد اومدن پیش شما..خیلی خوشحال شد از این تصمیمم و بلافاصله با من تماس گرفت..وقتی رو تعیین کردیم که حسابی در مورد مشکلات و موانعی که ممکن سر راهم باشه صحبت کنیم.. بچه هاش از خوشحالی و رویابافی هاشون برای اومدن من گفتن..دخترش رفت تو فکر چیدمان خونه و تعیین اتاق خواب من و قشنگی و راحتی شرایط خوابم و پسرش رفت تو فکر پله ها و شرایط حموم و دستشویی و …برای من..
با رویابافی و توجه بچه ها تقریبا دستم اومد که شرایط خونه شون چه جوریه..از عمه جانم خواهش کردم از جاهایی توی خونه شون که ممکن بر من به خاطر شرایطم سخت بگذره عکس بگیره..اولین و مهمترین جا، دستشویی و حموم بود و اینچنین بود که عمه جانم برای اولین بار و آخرین بار مجبور به عکس برداری و ارسال عکس از تمام زوایای دستشویی خونشون شد 😀
سبک خونه شبیه ویلاهای شمال، طبقه ی همکف سالن پذیرایی و آشپزخونه و حموم و دستشویی بود و اتاق خوابها و یک حموم و دستشویی دیگه با بالا رفتن از پله های چوبی و مارپیچ در طبقه ی دوم خونه قرار داشت..با این حساب باید در یه مکان عمومی اتراق میکردم! سالن پذیرایی!! و اين براي مني كه لباس پوشيدن و در اوردن وقت گيره و اغلب نياز به دراز كشيدن دارم مشكل بود
از طرفي ورودی خونه یه سکو ده پونزده سانتى میخورد و خب برای رفت و آمدم خصوصا اگر تنهایی میخواستم بیرون برم با مشکل مواجه بودم از يه طرف ديگه سیستم دستشویی هاشون کاملا خشکه یعنی کف حموم و دستشویی نه تنها راه آب ندارن! بلکه یه فرش پهنه! برای حموم، وانی کوچک در ارتفاعی سی سانتی از زمین قرار داشت یعنی برای از زمین به وان رفتن ارتفاع بلند بود و برای از ویلچر به وان رفتن ارتفاع کوتاه بود!..پس نه ميشد روي ويلچر حمام كرد به خاطر فرش و نبود راه آب و نه ميشد رفت تو وان!!!! بعد از بررسى خونشون خواستم كه قبل از فرستادن دعوتنامه بهم اجازه بده كه فكر كنم و تصميم نهايي رو بگيرم آخه به نظرم ميومد كه با اين حموم و دستشويى غيرممكن كه بتونم مستقل و راحت و بدون درست كردن دردسر براي ديگران از پس كارام بر بيام.. اين شد كه فكر رفتن از اطمينان به ترديد تبديل شد..


* يه وقتايى آلمان؛ سرزمين مناسب سازي براى معلولين هم آره!! در واقع تو مو ميبيني و من پيچش مو!
** ترديد خر است..والسلام

0
0

سفر به آلمان

دوشنبه 19 مهر 1395

یه وقتایی واقعیتِ جلوی روت شبیه رویاست و خیال..چشماتو باز می کنی خودتو میبینی کنارِ یه برکه که یه عالمه درخت پاییزی دورش رو گرفته و برکه نارنجی، زرد و سبز شده و رگه رگه های آفتاب طلایی و آسمون صاف هم انعکاس برگای توی برکه رو جلا داده.. بعد با خودت میگی هی نگاه کن اینقدر خدا بهت انرژی داده که تونستی تنها سفر کنی به یه جای رویایی اونور کره ی خاکی..
مونا کی میدونست و فکر میکرد همون روزای سخت که مامان مریض شدو دست تنها شدی و افتادی توی جریان زندگی و تازه یاد گرفتی شلوار و جوراب و خودت پا کنی، اصلا بتونی درستو ادامه بدی و بری سرکار، کار کنی و پول جمع کنی و حالا تنها تنها بیای لب این برکه توی herrenhäuser gärten
خدایا؛ به همین نشونه های آرومت توی گوشه گوشه ی دلم خوشم..

0
0