مهربانی و صداقت و صبوری
(1)
اسفند 89__می گفت دلش می خواست که هر طور شده منو ببینه و کلی گله میکرد که تو اومدی و به من نگفتی.. میگفتم خب برای دکتر سه روزه اومدم تهران..می گفت نمی دونم دلم می خواد ببینمت..همین! شبش پرواز داشتم به سمت اهواز..راه خونشون دور بود اما خودشو رسونده بودو زودتر از ما نشسته بود تو سالن فرودگاه مهرآباد..گاهی به عصاش تکیه میدادو گاهی به امیر همسرش..چشمهای مهربون پشت عینکش خیره بود به درب ورودی و منتظر بود..یه دسته گل سرخ توی دستش از همه ی آدمای دوروبرش متمایزش کرده بود..انگار گل توی دستش به همه سلام میداد..
من که اومدم وایساد و چشم چشم میکرد می خواست مطمئن شه و بعد بیاد جلو..با تایید من از راه دور با عصاش و در حالی که یه کوچولو دست امیرو گرفته بود تند و شتابان اومد سمتم..گرمو صمیمی و مهربان..مثه همه ی وقتهایی که سراغمو می گرفت تلفنی..همونجوری..
دست امیرو ول کردو با عصاش از قسمت ورودی خانم ها با من اومد تو سالن..برخلاف نگرانی من واسش؛ خوب راه میرفت و با سرعت انگار فقط واسه خاطر تعادلش عصا دستش بود..اما من نپرسیدم چرا عصا دست گرفته حتما لازمش داشته..یه ساعتی نشستیم گپ زدیم عکس گرفتیم یک عالمه کتاب به من هدیه داد..خندیدیم..بعد که وقت رفتن شد اومد تا دم دم آسانسور سالن پرواز بدرقه ام کرد دلش نیومد بره.. توی آسانسور هم آمد و بعد هم خدافظی..
.
.
.
(2)
ماه عسل 90__تصویر اولیه برنامه درست از جایی شروع شد که دخترک جوان و عصاش و همسرش امیر با سرعت کم و لنگان لنگان و پاهای گره خورده وارد صحنه شدند..مهدی : ا مامان ببین سوسن اومد سوسن اومد، من سوسن رو دیدم از نزدیک، همان روز که فرودگاه آمده بود..همه ی نگاهم به پاهای گره خورده اش بود به اینکه چند ماه قبل دیده بودمش خودش راه می رفت اما حالا کامل به عصایش و امیر تکیه کرده بود که اگر عصا نبود و امیر نبود شاید می افتاد..شاید..
از ازدواجش گفت از اینکه امیر سالم بود و خودش ام اس داشت..از اینکه به امیر گفته بود لعنتی تو نمی دونی ام اس چیه! از همه ی صداقتش با امیر گفت..که ام اس دارد شوخی ندارد که بدان و آگاه باش از آینده ایی که نمی دانیم..و امیر با آگاهی انتخابش کردو دستش را گرفت..
مهدی : کاش اون شب من هم باشون عکس می گرفتم معروف هستند حالا کی از تو تشکر می کنند هان؟ و من هنوز توی تفاوت راه رفتن آن شب و این شب بودم توی عکس 89 و برنامه ی تلویزیون 90
.
.
.
(3)
رمضان 91__یک روز از عملم گذشته بود که پیامکش وقت ملاقاتی اومد..اتاق چندی ؟ 103..
این بار عصا دستش بود اما دستان امیر دور کمرش حلقه شده بود امیر سرش پایین بود که مبادا من را که روی تخت بیمارستان بودم ببیند..هر چند گامی سوسن را بلند می کردو به جلو هدایت می کرد..عصا توی هوا بود خیلی استفاده ایی نداشت..توی همه ی قدم های آهسته ی سوسن پر از درد بود و امیر همه ی قدم های دردناک پا به پا و دست به دست و تنه به تنه همراهش بود..کنار تخت من، درست در فضای اندک بین تخت و دیوار با کمک امیر ایستاد..به دیوار تکیه داد نفس راحتی کشید، عصاش رو میزون کرد و امیر که همچنان سرش پایین بود وقتی خیالش از بابت سوسن آسوده شد؛ برای راحتی من اتاق رو ترک کرد..همدیگر را نگاه می کردیم حرفی بینمان رد و بدل نشد شاید هم شد اما من خیلی هوشیار نبودم یادم هست که از دیدنش شاد بودمو از وضعیتش که به مراتب بدتر شده بود دلشکسته.. هوشیار نبودم اما همه ی دردش را می فهمیدم..که ناگاه سوسن افتاد توی همان فضای اندک افتاد..امیر به سرعت اومد کمکش کرد روی مبلی در فاصله ی دور از من نشست..امیر بغلش کردو گذاشت روی مبل و من همه ی اون مدت در عین ناهشیاری دردهای دوستم را میدیدم و خدا را شاهد میگیرم که گریه کردمو گفتم چرا آمد؟ سوسن چرا آمد؟..مامان به جون سوسن غر می زد که دختر جان برای چی اومدی ؟ حداقل با ویلچر می اومدی..می گفت : تا همین چند قدم را بر میدارم هم دلم می خواهد سرِ پا باشم ویلچر تنبلم می کند..فهمیدیم که چرا با ویلچر نیامد اما اینکه چرا آمد را نگفت! که چرا با این همه درد آمد بعد از گذر از این همه پله از این همه پیاده روی با قدم های دردناک..مامان گفت: به خاطر مهربانی و عشق و محبت و همه ی اینها اما من همه ش رو نمی تونستم بفهمم وسعت همه ی محبتش جا نمی شد در من..
.
.
.
(4)
ماه عسل 92___داشتم می رفتم افطاری تا رسیدم سرِ کوچه مون مامان زنگ زد..مونا سوسن اومده ماه عسل! تعجب کردم صبح با من تماس گرفته بود دنبال داروهای تمام شده ی من بود چرا به من نگفت؟ اعصابم خورد شد دلم خواست خونه باشم تا روی ماهش را بعد از یک سال ببینم..بعدا به من گفت دقیقه ی نود ماه عسل آمده به دنبالش و دلش هم نمی خواسته بره از همه ی حرفهای دوستانش!!!.. اتاقم وسایل ضبط برنامه رو نداشت تلویزیون دیگر هم شبکه های ایرانی ماهواره اش رفته بود به فنا..دلم شکست بغ کردم.. برادرم گفت به مهدی بگو با موبایلش برایت از تلویزیون فیلم بگیره دیدم این بهترین است تا برگردم سریع میتونم ببینمش..دوباره زنگ زدم و مهدی گفت باشه..وقتی اومدم خونه مهدی گفتم بیار بیار ببینم سوسنم را..گفت مگر من بیکارم یه ساعت دستم را خسته کنم برایت فیلم بگیرم دهنم قلمبه شده بود تا به فحش بگیرمش که یکهو مامان گفت برایت فیلمش رو گرفته.. مهدی بلند بلند به عصبانیت من می خندید و من موبایل به دست در حالی که سوسنم را برای بار اول روی ویلچر میدیم اشک ریختم..می دانستم حالش بد است از همه ی دردهایش گفته بود اما آنقدر مقاومت درش دیده بودم که .. آره که نداره ته دلم مطمئن بودم مجبوره مجبوره مجبوره که روی ویلچر نشسته و مدام یک سال قبلش و صحنه ی افتادنش برایم مرور می شد..دلم شکست..اما آن شب سوسن برای چیز دیگری اومده بود ماه عسل..برای صداقتش برای محبتش برای عشقش..برای جریان زندگیش با همه ی ناخوشی ها..
نمی دونم حالا که مشاورم این برداشت را دارم که همه ی شکل گیری این عشق در سوسن و امیر با همه ی لحظه های کم رنگ و پر رنگش و حضورش در ماه عسل برایم یک پیام داشت: صداقت در ازدواج (خصوصا در مورد بیماری و آینده ی بیماری) و صبوری در همه ی لحظه ها..همین!
___________
*خاموشی بیماری در زمان حال و انکار آینده ایی که شاید خاموش نباشد..و ازدواج بر این پایه! مساویست با دروغ! و ازدواج با دروغ محکوم به شکست است.. بعضی از آنهایی که از آمدن یک بیمار ام اسی که بعد از دو سال از حضورش در یک برنامه ی تلویزیونی حالا ویلچرنشین شده بود خشمگین شده اند و همه ی این آینده را برای خودشان و شریک جدیدشان انکار می کنند و می گویند همه ی بیماران ام اسی مثل سوسن ویلچر نشین نمی شوند و سوسن را سرزنش می کنند که نونشان را با صداقتش در مورد بیماریش آجر کرده است و از بد سلیقگی احسان علیخانی در نمایش ام اس سخن می گویند؛ بدانند که سرنوشت دست کسی دیگر است و همه چیز در ید قدرت اوست..فقط صداقت داشته باشید..
چرا که هیچ از ما دور نیست به قول اون یکی خانم جعفری هی نگید سرطان داره می میره می میره از کجا معلوم خودت آب تو گلوت نپره زودتر از من نمیری..
** دليل ويلچر نشينى سوسن خدا رو شكر پيشرفت ام اس نيست دليل درد مفاصل و سرما زدگى مفاصل و فيزيوتراپي اشتباست … به اميد اينكه با فيزيوتراپي جديدي كه شروع كرده به همون ٤ سال قبلش برگرده..التماس دعا
17 مرداد 1392 در 09:27
عزیز دلم مونا :-*
17 مرداد 1392 در 13:17
به عنوان کسي که گذري داشته رد ميشده و چندتا از مطالب رو خونده چندتا سوال داشتم!
اول اينکه اگه برادرت برادرته پس مهدي کيه؟!!
بعد اينکه سر کوچه رفته بودي چيکار؟!
بعد از همه مهمتر داستانت با سوسن از بيخ چي بوده؟ يعني چطوري آشنا شدين؟(البته با حفظ احترام به حقوق خانم جعفري)
(معمولا بعضيها بخاطر سوالاتم دلخور ميشن ولي مدلم اينطوريه بخدا، بزن به حساب تازه وارد بودنم و اينکه ميخوام يه تصوير کامل از اين نوشته داشته باشم يعني هميشه ميخوام يه تصوير کامل داشته باشم از همه چي، مرض ديگه!)
17 مرداد 1392 در 20:21
سلام
سوال اول كه پاسخش رو يافتى
سوال دوم رو هم مجدد متن رو بخونى متوجه ميشى گفتم كه تازه زده بودم از خونه بيرون
داستانم با سوسن از بيخ چى بوده؟؟ خب دوستمه
17 مرداد 1392 در 14:55
سلام! آره اون برنامه رو خوب یادمه! خودت به من گفتی که ببینمش!
نمیدونی چقدر اون شب تفکراتم در مورد همه چی عوض شد!!!
خدا انشاا… حفظش کنه و هر چه زودتر برگرده به همون شبی که از خونشون فیلم گرفته بودن!!!
خب خانم مشاور با حرفایی که تو پی نوشت نوشته بودی به شدت موافقم!!! من خودم خیلی ها رو دیدم که تا دم مرگ رفتن و خدا برگردوندتشون! تا اون نخواد یه ذره خاک هم جا به جا نمیشه!!!
مواظب خودت باش خانم دکتر !! :rose:
22 مرداد 1392 در 23:05
سلام ممنون از نظراتت
17 مرداد 1392 در 15:23
منم سوسن رو از برنامه ماه عسل 90 میشناسم
سوسن جعفری دختری که شعور بالایی داره و دارای مطالعات زیاد وتحصلیکرده
کسی یادت میندازه میتونی زندگی کنی
رک گویی سوسن رو دوست دارم
صداقتش رو
هروقت میرم حرم به یادش میفتم
خدا بهش سلامتی بده
22 مرداد 1392 در 22:55
التماس دعا عارفه جان
چقدر دلم خواست برم حرم الان
17 مرداد 1392 در 19:59
say no more!
داشتم يکي از نوشتههات رو ميخوندم که کاشف به عمل اومد که مهدي برادرته
بعد تازه متوجه شدم که مث که دو تا برادر داري (خدا حفظشون کنه)
ميگم اين خيلي خوبه که ديدگاه من بايد بررسي بشه! اين يعني خودت اول ميخونيش. البته سانسور خوب نيستا ولي خوب حرفاي من کمي با بقيه فرق ميکنه شايد درست نباشه که تو جمع گفته بشه. اين ديدگاه خود را اينجا بگذاريد تنها راه ارتباط بود. ولي اگه حرفي هست که بخواي بهم بزني ايميلم که اون بالا نوشتم؛ کاره ديگه يه موقع ممکنه بخواي بگي “چي ميگي بابا!” يا مثلا “ديگه چيزي نگو!” از اين حرفا.
17 مرداد 1392 در 21:52
خیلی جالب بود من فقط اولین مصاحبه رو دیده بودم : )
و اینکه منم با حرفای توی پی نوشتت صد در صد موافقم.خودمم خیلی از این موارد دیدم…..
22 مرداد 1392 در 23:04
ممنونم زینا
18 مرداد 1392 در 11:17
سلام مونا جان
اول اینکه تازگی ها رشته ی تحصیلیت در نوشته هات جا باز کرده و این نشان میده که چقدر به رشته ات اهمیت می دی و واقعا دوستش داری. مطمئنم که مشاور بسیار موفقی خواهی شد…
و دیگه اینکه متاسفانه سوسن عزیز یک بار آمدن مشهد ولی سعادت دیدار حاصل نشد. برای ما گرفتاری پیش اومد. ایشالا روزی ببینمشون. من براشون احترام زیادی قائلم و دوستشون دارم.
امیدوارم مشکل جسمیشون برطرف بشه و بهتر بشن…
:-* :inlove: برای هر دوی شما عزیزان
18 مرداد 1392 در 13:13
سلام عزيزممم
ممنونم آيدا جان
عزيزى سوسن هم كه عاشقته :inlove:
18 مرداد 1392 در 12:45
داشتم يه دور ديگه مطلب و ميخوندم چندتا سوال راجع به اين جملهات که “حالا که مشاور شدم” پيش اومد. اينکه به چه کساني و در چه زمينههايي مشاوره ميدي و اينکه مرکزي که توش اين کار رو انجام ميدي چيه؟
راستي بابت جوابهاي بسيار چکيده و کوبندهاي که دادي ممنون! خوب شد حواسم بود وگرنه انگشتت ميرفت تو چشمم!(لحنت يکم خشونتآميز بود!) باز جاي شکرش باقيه موقع نوشتن مطالبت اينطوري خساست به خرج نميدي وگرنه من تا حالا دو سه دور کل مطالبت رو تموم کرده بودم!
18 مرداد 1392 در 13:08
دانشجو ام فعلا
مشاوره خونواده
خواهش ميكنم قابلى نداشت
18 مرداد 1392 در 12:55
آقا يه سوال فني!
من اگه واسه مطالب ديگهاي که نوشتي ديدگاهي بنويسم بعد اونوقت اين مطالب مثلا واسه سال پيش باشه تو متوجه ميشي؟ يعني مثلا يه چراغي چيزي اون بالا هست که چشمک بزنه بگه يه بابايي واسه فلان مطلب ديدگاه گذاشته پاشو بيا بخون جوابشو بده يا چي؟! (الان قشنگ معلوم شد که من راجع به وبلاگ و اينا قد پشمک هم سرم نميشه!)
i know i know i m a blog virgin
18 مرداد 1392 در 13:11
هر جا بگذاريد ميخونم و پابليش ميشه خودتونم ميتونيد از قسمت آخرين ديدگاهها در صفحه ي اول پيگير باشيد.. ممنونم
18 مرداد 1392 در 12:57
سلام دخترم … این برنامه راندیدم . اما برایشان آرزوی بهترینها رامیکنم … راستی درمورد بچه های من و بچه داری درپستهای قبلی من پرسیده بودید . چشم سعی میکنم چیزهایی که میدونم وبنویسم . انشالله موفق باشی
18 مرداد 1392 در 13:11
ممنونم مادر مهربون
18 مرداد 1392 در 15:23
سیلام خاله … بقول پاپام خوبی ؟ خدا را سپاس که خوبی
دوستی ها خوبه … دوستی ها زیباست
با آرزو شفا همه بیمارها … بلند بگو الهی آمین
22 مرداد 1392 در 22:56
سلام
الهی آمین
18 مرداد 1392 در 21:08
مونا! :-* :-* :-* :-* :-*
خوبی عزیزم؟! :-* :-* :-* :-* :inlove: :inlove: :inlove:
22 مرداد 1392 در 22:56
سلام عشقم چطوری تو وروجک ؟ :inlove: :-*
19 مرداد 1392 در 20:44
سلام ایام بکام……….
بسیار عالی بود موفق و پیروز باشید………….
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
22 مرداد 1392 در 23:03
ممنونم
20 مرداد 1392 در 08:51
سلام مونا جان .. عیدت مبارک :)
یادمه اس داده بودی ماه عسل رو ببینم خونه نبودم متاسفانه پس برنامه سوسن بوده ؟! :)
گوشی من دوباره ریست شده شماره ی اقای رسته رو ندارم .. لطفا برایم مسیج کن . دوباره وبلاگم باز نمیشه . همون مشکل قبلی 😥
مراقب خودت باش
:):*
20 مرداد 1392 در 11:17
رفیق جان.
22 مرداد 1392 در 22:57
عزیزممممم چطوری شبنم جان ؟
3 شهریور 1392 در 20:18
خوبم.
سخت جان.
تا پژمردن اخرین گل بر آنم که زندگی کنم
عشق بورزم
:*
4 شهریور 1392 در 03:18
عزیزم خیلی مهربونی
به پدر گرامی سلام من رو برسون
20 مرداد 1392 در 12:54
http://www.aparat.com/v/Ud9Lt/Show.asp?ArticleID=762
22 مرداد 1392 در 22:57
ممنون آزاده جان به خاطر لینک دانلود برنامه ی سوسن 🙂
20 مرداد 1392 در 17:27
به آسمان بگو
زیباترین بارانش را
بر گلدان سوسن تو ببارد
بر شرجی ترین گل و
ابری ترین بهار
سلام مونای دوست داشتنی من
خوش به حال تو و سوسن
که اینهمه خوبید برای هم
22 مرداد 1392 در 22:58
عجب شعریییییی :inlove:
ممنونم سهیلا خانم جان
20 مرداد 1392 در 19:18
و صبوری در همه ی لحظه ها..همین!
22 مرداد 1392 در 22:58
:rose: :rose:
20 مرداد 1392 در 19:40
سلام مونای عزیز
آره درست میگی سرنوشت دست خداست و هیچکس از آینده خبر نداره.
خدا رو چه دیدی؟ شاید در ماه عسل بعدی سوسن با سلامتی کامل بیاد تو برنامه و لبخندو بیاره رو لب همه!
انشاءالله…
22 مرداد 1392 در 22:59
سلام فاطمه ی عزیزم
ممنونم به خاطر این همه درک بالا و به خاطر این نفوس خوب
انشاالله سال دیگه با پای خودش بره
مثل تو که با پای خودت دانشگاتو شروع میکنی مهرماه :inlove: :inlove: :inlove:
21 مرداد 1392 در 09:38
سلام. خوبی خانومی؟ عبادات قبول. عیدت مبارک گلم.
اره این برنامه ماه عسل را دیدم. یعنی بیشترش را دیدم. خدانگهدارت
22 مرداد 1392 در 23:02
عید شما هم مبارک ثریا خانم 🙂
21 مرداد 1392 در 14:19
سلام موناجون.خوبی؟تونستی به من سربزن
22 مرداد 1392 در 23:00
:inlove: :inlove: :inlove:
23 مرداد 1392 در 15:38
مونای عزیزم
یادم اومد یه روز برای سوسن خوبم چند سطر نوشتم.
در تو
ماه به خواب می رود و
خورشید بیدار می شود
تو آسمانی هستی که
فقط خودت می دانی چقدر ستاره بارانی
خیلی کمه برای سوسن دوست داشتنی؛نه؟
25 مرداد 1392 در 01:46
عزیزممممممم خیلی زیبا و در خور..
ممنون از لطفتون:)
23 مرداد 1392 در 22:40
آقا چرا اين پست “تفاوت نگاه” ديدگاه نويسيش بسته است؟
اين ديدگاه مال اون پست ه! خودتون جابجا بفرماييد! هرچند تفاوت نگاه به اين پست هم ميخوره يه جورايي
اون پست رو خوندم همه نظرات رو هم خوندم ولي يه نفر پيدا نشد اين وسط بگه دمه فيليپ گرم که که با وجود شرايطش هنوز هم اينقدر خوب به خودش ميرسه و ميتونه در امر مقدس دلربايي (همون مخ زني سابق!) واسه خودش قطبي باشه!
بزرگترين سرمايهي ما حضورمونه، خودمون! وقتي در هر شرايطي به اين حضور احترام ميگذاريم و بهش ميرسيم، يعني اين حضور ارزشمنده بهش احترام بگذاريد! (مثه کارتون ميتيکومون! “اين علامته مأمور مخصوصه حاکم بزرگ است، احترام بگذاريد!”)
25 مرداد 1392 در 01:45
نمیدونم گاهی بعضی پست ها ویروس میگیره نظارتشو میبندم:)
دم فیلیپ گرم واقعا:)
واقعا
25 مرداد 1392 در 18:20
پس:
be sexy on your wheels!
(جملهاش يکم شبيه جملههاي تبليغاتي واسه فروش ويلچر شد!)
25 مرداد 1392 در 00:49
(…نظر خصوصی…)
سلام
من 5سال پیش عاشق یه دختر شدم که بعد از یک سال ازم جداشد. بهم گفت ام اس دارم و نمیخوام تورو بدبخت کنم. من همون روز بهش گفتم که من پای تو میمونم.اما نپذیرفت.
حالا بعد از پنج سال دوباره بهش رسیدم. اگه اون موقع بچه بودمو فکر میکردم کارم احساسی الان مطمئنم که کارم احساسی نیست و میخوام باهاش ازدواج کنم. از خودم دوسال بزرگتره من 26 سالمه.
ممنون میشم که شما هم راهنماییم کنی و بگی چکنیم این عشق خوب تر از قبل بشه.
25 مرداد 1392 در 01:44
سلام ببخشید با حذف مشخصات پیامتونو عمومی کردم چون خیلی خوشحال شدم از این پیام
امیدوارم خوشبخت بشد
حتما به پزشک و روانپزشک و مشاوره برای ازدواج با افراد بیمار(اعصاب) مراجعه کنید اونجا حتما بهتر راهنمایی میشید خصوصا از لحاظ زناشویی …
موفق باشید و سلامت در پناه خدا
25 مرداد 1392 در 23:06
مونا جان ما بیماران ام اس سیستم عصبیمون درگیر هست اما بیمار اعصاب نیستیم!
25 مرداد 1392 در 23:17
خدا رو شکر آفتاب امد دلیل آفتاب
برای این زوج بسیار خوشحالم و آرزوی خوشبختی میکنم براشون
25 مرداد 1392 در 23:33
سيستم عصبي= اعصاب محيطي+ اعصاب مركزي
امغز و اعصاب نه روان و اعصاب!!!!
كاملا واضح بود اعصابى كه من ميگم به چي برميگرده! چون نوع بيماري رو آقا گفتن… ام اس!..اگر باعث سو برداشت شد عذر ميخوام
27 مرداد 1392 در 20:45
(…نظر خصوصی…)
آقا حالا که همه نظراتشون رو گذاشتن و کسي ديگه اين پست نميياد يه سوال داشتم!
اين ميزه که روش سفيده تو اتاقته؟ کجاي اتاقته؟ (در حالتي که رو تختت خوابيدي آدرس بده)
يه حسي ميگه ميز آرايشه چون دارم تو آينهي رو ديوار انتهاي يه تيوپ کِرم رو ميبينم که رو درش گذاشته شده
29 مرداد 1392 در 15:34
مهمه واقعا؟
بله اتاقمه
هر دو ماه یه بار یه جاست هی می چرخه
به چه چیزهایی توجه می کنید فکر میکردم فقط خودم ملا لغتی ام
اتفاقا سعی کردم عکس رو به درستی کات کنم ولی نشد
موفق باشید
29 مرداد 1392 در 18:04
اگه شما چشم ما رو در نياري اينا که چيزي!
گر بر سر خاشاک يکي پشّه بجنبد، جنبيدن آن پشّه عيان در نظر ماست!!!!
(مهم بودنش رو تو همين پس توضيح دادم! اميدوارم دلخور نشده باشي يا اگه شدي بگو تا من درستش کنم)
30 مرداد 1392 در 02:31
نه ولي من اصلا دلخور نشده بودم لحنم جدي بود؟ آخه براي چي دلخور شم؟
بله ميز تو اتاقمه اغلب كنار تخته گاهي هم با فاصله الان فاصله هست اما بيشتر وسايل روشه
و گاهي هم كه مامان گل ميخره ميزارم روش
ارتفاعش كمه و من روي زمين كه بشينم قشنگ ميتونم دستامو بزارم روشو تكيه بدمو به آينه ش زل بزنم
راستي آينه به ديوار نيست به خوده ميز متصله براي شرايط من ايده آل ترين ميز آرايشي ست
خب ما خاشاك اين ميز آرايشي هم پشه چيز ديگه اي هم مونده ؟ 😀
30 مرداد 1392 در 12:32
ممنون از توضيحات مبسوطي که فرمودين! البته بعضي روزها لحنت تند که چه عرض کنم(!) اعصاب مصاب نداري ما فقط جا خالي ميديم که ترکشهاش ما رو نگيره! ولي کاملا قابل درکه، روزي يه ماجرا واسه آدم پيش ميياد، منم کارم طوريه که کاملا اين حالت رو درک ميکنم.
حس مي کردم کنار تختت باشه ولي نميدونم چرا فکر ميکردم ارتفاع داره از زمين و آينهاش هم به ديوار وصله. بعدشم اينکه اون چيزي که بهش زل ميزني مطمینا آينه نيست! آنچه در آينه است مقصود است!!! بعد حالا تازه چي! اون چيزي که رو ميز ميذاري هم دست نيست که! آرنجه!! در هنگام زل زني بايد بتوان از دستها استفاده نمود تا به رفع غلطهاي املايي يا پر رنگ کردن خطوط موجود پرداخت! (خدا آخر عاقبتمون رو بخير کنه، جنسيتمون زير سؤال رفت!!!)
بعنوان نکتهي پاياني بايد اشاره کنم که شما خودتون دسته گلي هستين، با آرنج تکيه بر ميز زده، که اين گلها پيش شما رنگ ميبازند! (تکبييييييييييييييير)
آهان راستي تو اون صندوقچهه چيه؟!!
30 مرداد 1392 در 12:56
تو صندوقچه يه عالمه صدف كه تو دل هر صدف يه چيزي نوشتم كه اهميتش فراموشم نشه!!!
30 مرداد 1392 در 18:19
اووووووووووووووووووفففففففففففففففففففففف
داره جالب ميشه!
يه چندتاشو وردار بخون ببينيم چيا نوشتي. کلمه است يا جمله؟ صفاتي رو که بايد داشت نوشتي يا قانونهايي رو که بايد تو زندگي رعايت کرد؟
بخون بخون بخون!
31 مرداد 1392 در 02:52
فکر کنم گذاشتم تو وبلاگ قبلا
خدا
پدر
مادر
و……
14 شهریور 1392 در 20:12
خدا از لحظه ها شون لطف و کرمش سرشار کنه..
1 مهر 1392 در 10:56
درسته؛ صداقتشون قابل تحسینه. براشون آرزوی بهبودی و سلامتی میکنم.
یه بخش هایی از برنامه 92 رو دیدم.
متأسفانه کلا ماه عسل رو زیاد ندیدم چون مجری گری مجری اش رو نمی پسندم!
9 تیر 1394 در 11:31
[…] * ممنون مونای عزیزم از این توصیف زیبا (+) […]