روزی مورچه ها
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود..تو یکی از روزهای گرمِ شهریورِ جنوب، یه مونا خانمِ ویلچریِ جنوبیِ درب و داغون وسط کلی هیاهو و بِرم و نَرم کردن هاش به دلش میوفته که بزنه یه راست بره شمال..خلاصه این مونا خانم ویلچری قصه بار و بندیلشو جمع می کنه و به سمت شمال جان و دریا و بارون و یه نفس خنک سفرشو شروع می کنه..تو راه همش تو دلش می گفت یعنی خدایا میشه لب دریا باشم بعد نسیم شبانگاهی و قطره های ریز بارون بپاشه تو صورتمو من حس کنم که تو آغوش توام؟ میشه ؟ تو همین فکرا بود که یهو یه صدایی شنید که “دریا رو ببین” “دریا رو ببین” .. چشم های مونا از خوشحالی برق زدو گفت: خدایا ممنون..شب به هوای نسیم و بارون میام لب دریا بست می شینم..
شب شد از دیوارهای شیشه ایی خونه به فضای سبز اطراف نگاه نگاه میکرد بعد گوشش رو گذاشت رو شیشه تا بهتر صدا ها رو بشنوه..صدای دریا میومد که مواج بودو خودش رو به صخره ها می کوبوندو صدای جیرجیرکها و صدای شادی بچه های قد و نیم قد که تو پارک محوطه مشغول بازی بودند سرشو که از روی شیشه بلند کرد؛ دونه های ریز ریز بارون که تازه داشت باریدن می گرفتو روی شیشه دید از خوشحالی جیغ کشیدو راهی دریا شد..کنار دریا پر شد از همه ی حس های خدایی همه ی اون حسی که انتظارشو کشیده بود..
بارون که شدید شد با دریا خدافظی کردو با ویلچرش راهی خونه شد، تو راه چیز عجیبی دید!! دید که همه ی حلزونا از باغ زدن بیرونو و سنگفرش مسیرش پر شده از حلزون ریز و درشت و رنگی و سیاه و سفید..انگاری که حلزونا داشتن گروهی کوچ میکردن، توجه ش به نیمکت قرمز کنار پارک؛ که زیر یه لامپ بزرگ بود جلب شد زیر نیمکت پر بود از حلزون که داشتند گروه گروه میومدن به سمت مسیر رفت و آمد آدما..ویلچرشو کنار نیمکت نگه داشت و دستاشو به نیمکت تکیه دادو زمین رو نگاه میکرد، حلزونا دسته دسته شده بودن هر دسته 5 یا 6 بعضی ها 3 یا 4 اما تو همه ی دسته ها دو تا از بقیه درشت تر بودن انگاری مامان و بابای هر خونواده همون حلزون درشتا بودن..کوچکترها هم از سر و کول بزرگترا بالا و پایین می رفتن..
دیگه بارون خیلی تند شد و مونا ویلچری باید زودتر می رفت خونه..همینطور که ویلچرو تکون تکون داد صدای چَرَق چوروق اومد زیر چرخ های ویلچرو نگاه کردو گفت : “خدایاااا”
آره اون شب تا مونا برسه به خونه 9 تا حلزون رو زیر چرخ های ویلچرش له کرد..با هر صدای له شدنِ حلزون انگاری قلبشو له میکردن هر چی خواست تغییر مسیر بده تا حلزون کمتری رو از بین ببره فاdده نداشت که نداشت..
با قلبی پر از غصه رسید خونه..و همش به این فکر می کرد که مامان و بابای حلزونا رو له کرده یا بچه هاشونو؟
فردا صبح که بیدار شد پرده رو کنار زدو دید خورشیدخانم آبشارهای طلایی شو رو سنگفرش ها ریخته زمین رو خشک کرده، دوباره سوار ویلچر شدو از خونه زد بیرون اما هنوز به حلزونا فکر میکرد مسیر دیشب رو گرفتو دنبال حلزون های له شده می گشت که یهو چیز عجیب تری دید..
دید که لاشه ی حلزونا شده روزی مورچه ها..دور هر حلزون له شده یه عالمه مورچه جمع شده بودو مورچه ها بعد از تحمل تشویش دیشب از بارون روزیشونو از دستهای خدا گرفتن.. با خودش گفت :” خدایاااا” جنوب>شمال>دریا>بارون>مونا با ویلچرش>حلزون>مورچه….
27 شهریور 1392 در 22:31
آقا اين چه بساطيه؟! يه ذره حس مسوليت نيست! نميگه من دارم ميرم شمال تا با له کردن حلزونها به چرخهي تقدير در نقاط مختلف کشور کمک کنم خوب اينجا بچهها هستن چشم به راهان؛ قبل رفتن يه کلام با انگشت رو گرد و خاک پشت شيشه مينوشتي “من ميرم شمال”. ما که بخيل نيستيم که چشم بزنيم يا حسودي کنيم که! ما هم ميگفتيم ايشالا خوش بگذره، مواظب خودت باش! (صداي بستن محکم در!!!)
27 شهریور 1392 در 23:13
ببخشيد معذرت ميخوام واقعا
اما كاشكى زود قضاوت نميكردى
به هر حال به شما هم حق ميدم من دو بار امكانش رو داشتم كه بيام نت اما تو وبلاگ نگفتم
شرمنده
27 شهریور 1392 در 22:43
بعدشم من هنوز حس ميکنم يه داستاني پيش اومده بوده، و اينکه همهي خانواده رو درگير کرده بوده که بعد اين داستان واقعا يه سفر واسه پشت سر گذاشتن خستگي لازم بوده.
ايشالا که همه چيز در آرامش باشه
الکي نخندا! من هنوز عصبانيم!!!
27 شهریور 1392 در 23:14
بله
ممنون
خوشبختانه خيلي خوب بود براي آرامش..
بازم معذرت
28 شهریور 1392 در 20:21
الان يعني به عمق حرکت اشتباهي که کردي پي بردي؟! اگه پي بردي، ميبخشم!!!
ولي ديگه تکرار نشهها. خوووووب؟
ميگم اين وبلاگ، درب يخچالي چيزي نداره که مثلا خواستي بري جايي يه خط رو کاغذ بنويسي بزني روش؟! از اينا که اخرشم سفارش ميکنن که نگران نشو و شلوغ نکن و وبلاگ رو بهم نريز تا من بيام!
29 شهریور 1392 در 02:10
نه
اشتباه نبود
فقط بعضی از غمها و شادی ها قابل پیش بینی نیستن و خیلی ناگهانی میان و میرن
من اینقدر مرگو به خودم نزدیک میبینم که همیشه جانب احتیاط رو می کنم……..
واقعا نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم
28 شهریور 1392 در 00:41
قشنگ بود. زندگی همینه. حلزونها له میشن، میشن خوراک مورچه ها. دنیا بی رحمه،ولی قشنگ هم هست.
29 شهریور 1392 در 01:57
:rose: :rose:
28 شهریور 1392 در 10:49
ای جای جوووووونم
29 شهریور 1392 در 01:57
عزیزممم
28 شهریور 1392 در 10:50
شرمنده نوشته ام غلط املایی داره باموبایل بهتر از این نمیشه
29 شهریور 1392 در 01:58
دشمنت شرمنده عزیز دلم 🙂
28 شهریور 1392 در 11:38
بازم دنبال مورچه هستی. خخخخ
ای خداااا. یادته یه بار مارمولک اومده بود تو کلاس فکر کنم کلاس 6 بود. که مارمولک اومد.
خخ
موفق باشی.
29 شهریور 1392 در 03:06
آره اینو آقای محمدی هم اومد اینجا گفت کلی خندیدم از این خاطره
28 شهریور 1392 در 11:44
مونایی 🙂
29 شهریور 1392 در 01:58
:inlove: :-* :heart: :heart:
28 شهریور 1392 در 18:10
سلام مونا جان
امیدوارم سفر خوش گذشته باشه… که البته می بینم گذشته…
تازگی ها مطالبت، قلمت و طرز بیانت خیلی خواندنی و لطیف شده. من روزی دو بار وبلاگت رو باز می کنم به شوق مطلب جدید 🙂
راستی… شک نکن که نقاشی هات بصورت کارت و یا حتی قاب شده فروش میره. واقعا کارهات قشنگ و تمیزن و تا حدی متفاوت. من خودم خواستار و خریدارم…
و در مورد مادر شدن و مهری که در وجودت غلیان کرده… برات دعا میکنم و … راستش ته دلم روشنه :-*
29 شهریور 1392 در 02:00
سلام عزیز دلم
ممنونم خوب بود الحمدالله
عزیزم
آیدا از این سایت وبلاگستان استفاده کن مشابه گودره و دیگه به روزها رو راحت میبینی
پس برم تو کار فروش 😀
ممنونم از همه ی مهرت :inlove:
29 شهریور 1392 در 02:17
راستی در مورد سایت وبلاگستان اگر نیاز به کمک داری من در خدمتم آیدا جان 🙂
31 شهریور 1392 در 10:13
ممنون میشم یک راهنمایی بکنی…
1 مهر 1392 در 18:27
عزیزم این سایت وبلاگستانه
http://weblogstan.ir/
اول باید عضو بشی
بعد تک تک آدرس وبلاگ ها رو در فیدلاگ وارد کنی.. بعد نهایتا کدی بهت میده میذاری تو وبلاگ و به روز شده ها رو می بینی مشابه گوگل ریدر
که هی نخوای بری تو سایت ها و اذیت شی
نیاز نیست فید وبلاگها رو بذاری آدرسشون رو بذاری کفایت می کنه..
اگر نیاز به کمک داشته باشی در مراحل بعدی نیز در خدمتم :inlove: 🙂
28 شهریور 1392 در 21:51
سلام مطلب بسیار بسیار عالی است.
29 شهریور 1392 در 03:04
سلام:)
30 شهریور 1392 در 10:36
سلام. خوبید؟ چطورید؟ چه خبر؟ شناختی؟
30 شهریور 1392 در 16:24
سلام الف – آقازاده!!! تو اینقد تابلویی که تو هوا میشه شناختت!!! نه خبر اغلان؟ کیف یاخچده؟
1 مهر 1392 در 18:28
سلام بله شناختم 🙂 همکلاسی سابق
موفق باشی
29 شهریور 1392 در 02:19
سلام!!! خوبی؟
آآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخخخخخ جون بازم پست جدید!!!!
سفر بی خطر خانم دکتر!!!
هر چیزی تو این دنیا یه حکمتی داره که خدا فقط میدونه و ما بنده ها هم وسیله ای برای انجام اون کاریم!!!
خب خانم دکتر میبینم که پست بالا نمیشه نظر گذاشت بخاطره همین اومدم اینجا واسه پست بالایی بگم که خدا حفظ کنه این داداشتو!!! یه اسپند هم براش دود کن!!!هزار ماشاا…
مواظب خودت باش!!! بای
1 مهر 1392 در 18:30
سلام
ممنونم 🙂
29 شهریور 1392 در 13:55
میان گل های مهربانی ات خاری نشیند
تو پروانه ای که پروانه بر گل ها نشیند
مونایی فرشته ی من
:rose: :rose:
1 مهر 1392 در 18:30
عزیزمممم :inlove:
31 شهریور 1392 در 14:24
:rose: :rose: :heart: :heart:
1 مهر 1392 در 18:30
:inlove:
1 مهر 1392 در 10:50
یه بار برای من هم رخ داد. شمال نبود البته.
مثل شما نشد فرداش محل جرم رو از نزدیک ببینم!
1 مهر 1392 در 18:31
خیلی فاجعه ست خصوصا لحطه ایی که زیر پا صدای خورد شدنشو میشنوی! 🙁
1 مهر 1392 در 22:55
آره! شوک آوره!
4 مهر 1392 در 13:30
ببخشید آقا سجاد شما میدونید چرا وبلاگ من تو فیدخوان ها بالا نمیاد خیلیها بهم گفتن ..دلیلش چیه ؟
9 مهر 1392 در 19:45
می بخشید دیر جواب دادم. یکی از دلایلش خراب بودن فایل فید یا جایگزین شدن اونه. یکی از دلایلش هم میتونه تغییر آی.پی سرور سایت توسط مدیران سایت اسپشیال باشه.
من دوباره آدرس سایت رو وارد کردم و قبلی رو حذف کردم و درست شد.
11 مهر 1392 در 18:53
نه خواهش می کنم به مسئول سایت گفتم فیدم مشکل داشت زحمت کشیدن یه روز قبل از کامنتتون فید رو درست کردند
ممنون:)
1 مهر 1392 در 21:34
زنجیره غذایی!!!
مونا 😛 > مورچه > مورچه خوار :laugh:
4 مهر 1392 در 13:31
مولچه خوارررر 😛