استادیوم آزادی!
خدایا نمی دونم کی این جزوه اصطلاحات بالینیو بخونه ؟ من یا عمه م !
این خاله خانومه ما یه بچه داره تقس و بسیار شیطونو ورپریده که با هر کاری که می کنه انگاری رو تک تک نورونهای مغزم راه میره:whew…یه مدتیه هر روز صبح قبل از اینکه خاله خانوم بره سره کار این بچه ی(چه عرض کنم بچه یا زلزله ی 180 ریشتر ) رو می یاره خونمون … حالا خدا رو شکر من هر روز دانشگاه بودمو زیارتشون نمی کردم … وگرنه تا حالا فک کنم راهی قبرستونم کرده بود …
صبح که می یاد گریه گریه به زور از بغل مامانش در می یاد و ظهر که می خواد بره هم گریه گریه به زور از بغل مامانم در می یاد … امروز صبح اومد خونمون … خلاصه اولش شروع کرد به ناز و گریه و ماچ ماچ و ما رو از خواب ناز صبحگاهی پروند … بعدش هم گرفت مثه بچه آدم خوابید …
یه دو ساعت گذشت مامان هم واسه یه کاری رفت بیرون و من موندم پسر خاله و مهدی ! یا خدا !
گفتم خوابن اشکالی نداره اجازه ی خروجو به مامان دادم … که لعنت بر خودم … !:angry
یهو زنگ خونه به صدا در اومد … منم رو تخت بودم و دسترسی به هیچی نداشتم … حالا مگه ول کن بود یارو … دستش رو از رو زنگ بر نمی داشت خدا پدرشو بیامرزه …
مهدی هم که معمولا وقتی خوابه اگه بمب هم بترکونی کنارش از خواب پا نمی شه … دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم از دسته یارو که دیدم واویلا پسر خاله مثه یه روح سرگردان تو اتاقم احضار شد … با آه و ناله که یکی داره زنگ میزنه ! خاک تو سر من ! که تو بیدار شدی !
بعدش گفتم برو ببین کیه پشت در … اومد گفت یه آقای سبیلاش کلفته … منو هم ترسوند … گفتم گوشی و بردار بگو کیه … پسر خاله نه گذاشت نه برداشت گفت آقا چیکارمون داری ؟:heehee بدبخت مردِ….
آقاه هم با صدای بلند که دقیقا صداش تا اتاق من اومد گفت مامور گازم ! خلاصه درو باز کرد براش و کنتورو خوندو رفت … ولی این پسرخاله ی ما بیدار موند !
شروع کرد به آه و ناله که من دلم درد می کنه و حالم خوب نیست و روم به دیوار دستشویی دارمو این حرفا … حالا من چیکار کنم ؟ این مهدی هم که خوب زرنگه … برای خودش راحت و ریلکس خوابیده بود و محل نمی ذاشت … پسرخاله هم گفت که تو پاشو من دستشویی دارم! … تا بش گفتم بدو ویلچر بیار حالش خوب شد … همون موقع فهمیدم داره گولم میزنه و یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست … خلاصه بهش گفتم ها! حالت خوب شد گفت آره بیا بریم مهدی رو بیدار کن من صداش می کنم بیدار نمی شه … منم که می خواستم بفرستمش پیش مهدی یه جیغ بنفش زدمو مهدی از جا پرید … بدبخت مهدی … هنوز از خواب پا نشده بود و یهو یه توپ چهل تیکه خورد پس کله اش ! :sillyاز همون موقع بدبختی های من شروع شد …
یه شیپور دست مهدی یه شیپور دسته پسرخاله و تا می تونستن صداشو در اوردن … لباس ورزشی و پوشیدن توپ رو انگاری می زدن وسط سر من ! مهدی هم که خجالت نمی کشه تا تونست این بچه 5 ساله رو سوک داد … هزار بار سر پنالتی و خطا و … گریه شو در اوورد و هزار بار اومد تو اتاقه من شکایت مهدی رو کرد … خونمون شده بود استادیوم آزادی … کی درس بخونه ؟ عمه ام !
بعد از فوتبال رفتن سراغ شطرنج … کم مونده بود همدیگه رو بکشن … این می گفت کیش اون می گفت نخیر هم ماته … این می گفت تو بچه ای نمی فهمی اون می گفت تو فقط قدت دراز مخ نداری ! خیر سرم گفتم میرن سر یه بازی فکری اروم می شینن … من یه دو کلوم درس میخونم …! :atwitsendاما مگه حالیشون بود یکی از یکی دیگه بدتر …
بعدش دوباره دعوا و دوباره گیس و گیس کشی … ! بعد شطرنج نوبت دزد و پلیس بازی شد … واویلا این دفعه دیگه بهم اصلا رحم نکردن دزد زیر تختم بود پلیسه روی تختم می دوید … یا خدا … بریس هم بسته بودن به عنوان محافظ برا خودشون … منم جیغ غ غ غ غ غ غ غ …:atwitsend
مامان هم یه عادتی داره تا از بچه هاش جدا می شه صد بار میزنگه … مگه ول کن بود … تا یه دو دقیقه خونه آروم می شد می خواستم خبر مرگم درس بخونم تلفن زنگ میخورد … این دو تا هم دعوا که کی گوشی رو برداره !
بعدش دعوا سر موبایل … مهدی هی سوکش می داد موبایله من اله ست بله ست اونم اومد سراغه من ! منم گوشیمو دادم گفتم ولم کنید فقط ….
وای مادر چقدر اذیتم کردن امروز … حالمو 180 درجه بدتر کردن از بس حرصم دادن … حالا که رفتم گوشیمو نگاه می کنم می بینم مموری فول شده از بس از خودش عکس گرفته این پسر خاله !:hypnoid
11 خرداد 1389 در 23:20
عجب. #laugh
11 خرداد 1389 در 23:40
#rolling
12 خرداد 1389 در 01:05
ای از دست تو دختر .مردم از خنده#laugh #laugh #laugh
12 خرداد 1389 در 01:33
اين يكي رو قشنگ گفتي
خدا پدرشو بیامرزه . . . البته از اون لحاظ
يك بنده خدايي از اين مذهبيها رو ميشناسم
بجاي پدر سوخته با همون لحن ميگه پدر صلواتي
مدله دسته جمعيش هم باحاله طرفو مي خواهند تشويق كنن بجاي دست زدن صلوات ميفرستند و خدا نكنه يكيشون زوق زده هم باشه كه ديگه قضيه ميشه الله و اكبر و خدا به داد برسه كه چه جشني بشه اين
ميگما اين خاله شما ميره كار و لولو كوچولو ش رو هم مياره خانه شما كاسه كوزه آبجيمون رو بهم ميريزه درست حالا اين وسط عمه گرامي چه گناهي كرده حتما اينم از اون لحاظه
بحر حال پسر خاله خوبي داري خوش تيپه ولي بقول آبجي جونم ” يا خدا” بازم از اون لحاظ
ايول لولو كوچولو
12 خرداد 1389 در 10:45
چه ناز بیدددددددد#grin
از اینکه نیابتاً !!! باعث آزار و شیطنت و ایضاً بهم ریختگی اوضاع! شده است،شدیداً ابراز رضایت فرموده و توفیقات بیشتر “پسرخاله” را از ایزد منان در انجام “کودک آزاری”#grin خواستاریم..#rolling #applause
12 خرداد 1389 در 13:23
#rolling #rolling #laugh #laugh
12 خرداد 1389 در 14:01
#laugh #laugh وای که چی کشيدی!!! منم اين اتفاقا برام افتاده بزرگترا ميرفتن بيرون بچه ها رو ميريختند تو سرم!#worried #laugh اين عکس هم بامزس.از چشماش شيطنت ميباره!#laugh
بالاخره تونستی جزوتو بخونی؟؟
موفق باشی#smile
12 خرداد 1389 در 19:31
مادر ،ای پرواز نرم قاصدک
مادر ،ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا
مادر ،ای زیباترین شعر خدا….
روز مادر رو به مادر گلتون تبریک میگم
ایشاا.. سایه پر مهرشون برقرار باد…
13 خرداد 1389 در 05:57
روزت مبارک مونا جان#flower
13 خرداد 1389 در 08:50
#grin آی خوشم میاد از اینجور بچه های زلزله…از چشاش شیطنت میباره #eyelash پست قشنگی بود اگرچه منجر شد به اعصاب خرد کنی شما به من چسبید #kiss
13 خرداد 1389 در 11:28
روزت مبارک!#flower #smile
16 خرداد 1389 در 16:14
#rolling #rolling #rolling #rolling #rolling #rolling #rolling #rolling #rolling #rolling دخیخنننننننننننننن عییییییییییین واقع رو گفتی به بهترین شکل ممکننننننننننننننن#rolling #rolling #rolling خلاصه خدابهت صبر داد ماااااااااااااااااااااااادر#rolling #rolling #rolling #rolling