داستان عشق
شش ماه مداوم کار کردن روی موضوع پایان نامه ام باعث شد که از رشته ام کمی دور بشم.. از مشاوره خانواده و ازدواج هر مسئله ایی که پیرامون اینهاست..آخرین کلاس درس مشاوره ازدواج استاد کتاب* جالبی رو معرفی کرد که من به محض خریدن همون شب یک دور خوندمش..امروز یادم اومد که بهتره برای پیوند دوباره با رشته ام کتاب رو مرور کنم..
یک جاهایی از کتاب در مورد عشق..اینکه هر فردی در زندگی برای عشق خودش یک داستان و سناریو می نویسه و بر اساس این داستان عشق خودش رو انتخاب می کنه..یکی از بهترین کارهایی که ما می تونیم انجام بدیم شناخت داستان عشق خودمونه تا آگاهانه بتونیم در انتخاب همسر گام برداریم..
اما داستان هایی که توسط نویسنده دسته بندی شده: قصه ی معلم-شاگرد، قصه ی ایثار (فداکاری)، قصه ی حکومت، قصه ی پلیسی، قصه ی زشت نگاری(پورنوگرافی)، قصه ی وحشت، قصه ی علمی تخیلی، قصه ی کلکسیون، قصه ی هنر، قصه ی خانه و خانواده، قصه ی بهبودی، قصه ی دین، قصه ی بازی، قصه ی سفر، قصه ی دوزندگی و بافندگی، قصه ی باغ، قصه ی سفر، قصه ی تجارت، قصه ی اعتیاد، قصه ی خیال (فانتزی)، قصه ی تاریخ، قصه ی علم، قصه ی آشپزی، قصه ی جنگ، قصه ی تئاتر، قصه ی زیبایی، قصه ی طنز و قصه ی معما.
من در مورد خودم سه قصه رو بازسازی کردم
1. قصه ی دین: اینکه من عشق رو راهی برای رسیدن به خدا و رستگاری می دونم و از رابطه ی صمیمانه انتظار کمال معنوی دارم. دوست دارم وارد رابطه ایی بشم که با یارم به خدا نزدیک بشم. وقتی یار صمیمی رو در حال عبادت ببینم احساس محبت بیشتری نسبت به اون پیدا می کنم. دیدن تلاش معنوی فرد مقابلم من رو عاشق تر می کنه به شوق میاره.. اگر راه معنوی که میرم توسط طرف مقابلم تحسین بشه و یا اشتباهاتش گرفته بشه شکوفا می شم و احساساتی و خجسته و عاشق.
2. قصه ی ایثار: عشق برام معنای از خودگذشتگی رو داره وقتی فداکاری کنم و یا فداکاری ببینم درگیر عشق می شم. وقتی ببینم طرف مقابلم اجازه می ده در حقش جانفشانی کنم لپ گلی می شم. و وقتی جواب فداکاریم رو با یک فداکاری ببینم عاشق تر می شم.
3. قصه ی خانه و خانواده: اینکه تو قصه ایی که از عشق برای خودم نوشتم همیشه یک خونه و یک خانواده و روابط گرم هست. اینکه توی خونه و با دلگرمی اعضای خونواده ام من عاشق تر می شم و همیشه شغل خودم رو خانواده داری می دونم و به محیط خونه ام محدود..و اگه موفق بشم گرما و محبت خانه و خانواده رو تجربه کنم و یه محیط امن بسازم به همراه آقامون اینا هی عاشق و عاشق تر می شم..
البته هزار تا قصه ی دیگه هم برای خودم نوشتم که نویسنده به عقلش هم نمی رسه ولی در کل این سه قصه برام در الویته
نظرتون چیه ؟
______________________
کتاب مشاوره ازدواج، تألیف مهدی میر محمد صادقی برگرفته از “کتاب عشق یک داستان است”(قصه ی عشق) اشترنبرگ..و توضیحات موناجون
24 مهر 1393 در 18:34
ا :rotfl:
28 مهر 1393 در 19:31
:)) پ چته؟
25 مهر 1393 در 12:41
تفکر عمیق و زیبایی ارائه دادی..آفرین
28 مهر 1393 در 19:36
:)) 😐
ممنون
از حضور همیشگیت هم سپاسگزارم ددی 🙂
25 مهر 1393 در 21:44
now you are talking
این مطلبی که بهش اشاره کردی خیلی جالب بود، داستان عشق. بنظر من آدم ها “باید” یه داستان درست داشته باشن تا بدونن که چی میخوان. چون خیلی معتقدم آدمی که ندونه به کجا میخواد برسه، به جایی نخواهد رسید. و دایم باید داستانشون رو هرچه بهتر اصلاح کنن تا به چیزهای بهتری هم برسن.
چیزی که برای من تو عشق بیشترین اهمیت رو داشته این بوده که همسرم شدت حضور من رو تشدید کنه و بالعکس. نمیدونم این تو چه قصه ای میگنجه ولی همیشه تصویر با هم ساختن و با هم تلاش کردن در ذهنم بوده. بنظرم دو تا آدم با وجود تفاوت هاشون که یه چیز کاملا طبیعیه باید باهم “هم فاز” باشن! اونوقته که میتونن شدت حضور هم رو تشدید کنن و همون کمالی که گفتی حاصل بشه.
مشابه قصه دین که گفتی برای من طرز فکر همسرم مهمه. نوع نگاهش به زندگی، نحوه ی برخوردش با مسایل، تفکر اقتصادیش، و اینکه از زندگی چطور لذت میبره. بنظرم اگه دو تا آدم تو لذت بردن از زندگی نقاط مشترک زیادی داشته باشن خیلی میتونن بهم نزدیک بشن. و این از همون مسایل کوچیک مثل صلیقه تو موسیقی و نوع تفریح شروع میشه تا نوع ارتباط با خدا و لذت بردن از خلوت و نیایش.
در رابطه با خانواده باید بگم برای من خانواده یه بستره برای رشد کردن، خود رو کشف کردن و رسیدن به بهترین هایی که در وجود ما نهاده شده. و با این طرز فکر تربیت فرزند یه مطلب خیلی مهم و بزرگ تو زندگی من خواهد بود. مادر تو خانواده سهم زیادی از تربیت فرزند رو بر عهده داره و معتقدم مادر میتونه روشنی راه بچه ها باشه که در کنار محبتش اونها رو از اتفاقاتی که سر راهشون وجود داره آگاه کنه. و مادری میتونه این مهم رو به انجام برسونه که در بطن جامعه باشه.
مدیریت خونه با مادره ولی باید کارهای خونه توسط همه انجام بشه و همه توش سهیم باشن تا اینطوری هم وظیفه شناسی به بچه آموزش داده بشه هم اهمیت خانواده و بخشی از اون بودن رو درک کنن. و همونطور که تو خلقت، هر چیزی به قدر و اندازه ی حساب شده ای بکار رفته تو زندگی هم محبت کردن، غضب کردن، منطقی بودن و در کل همه چیز باید به قاعده و حساب شده باشه. تنها چیزی که قاعده نمیخواد و بینهایتش مطلوبه، دوست داشتنه. و باید بخاطر داشته باشیم که این قاعده مندی تو همه ی جنبه های زندگی و در یک کلام تعادل هست که دوست داشتن ها رو تضمین میکنه.
خیلی وقت بود که اینجا از این پست های طولانی نذاشته بودم! دیگه جای گلایه نداره! خودت خواستی!!
28 مهر 1393 در 19:43
ببخشید پاسخم دیر شد
داستان از کودکی در ذهن تشکیل میشه و به مرور وسعت داده می شه و خونواده سهم بسزاییی در رشد داستان های زیبا در ذهن فرد دارن..من خودم یادمه داستان خونواده و مادری رو از 5 سالگی با عروسکم و با اسباب بازی های مادر بازی! ساخته بودم..و یا من عاشق نماز جماعت بودم تو 7 سالگی! خونواده ام ولی نه..و من مجبور بودم با خانم همسایه غروب برم مسجد و یه حس بزرگی بهم دست می داد و عاشقش بودم که من رو همراهی می کرد :))
فکر می کنم تشدید حضور توسط طرفین مربوط به داستان سفر باشه ! اینکه عشق رو به مثابه ی یه سفر می دونید که با دیگری می رید و در حضور اون همسفر احساس بودن می کنید
بسیار کامل و جامع بود و استفاده کردم
ممنون 🙂
26 مهر 1393 در 01:32
هر چند قصه ی عشق تکراری ست
ولی طعمش هیچوقت تکراری نمی شود
خیلی قشنگ نوشتی مونای من
28 مهر 1393 در 19:44
بله لامصب هر ثانیه یه طعمی داره :)) :دی
ممنونم سهیلا خانم عزیز
26 مهر 1393 در 13:38
قصه دین و خانه و خانوادت خیلی به مدل ذهنی من نزدیک بود…
کسیکه باایمان باشه و معنویت داشته باشه و در هر کاری خدا رو در نظر داشته باشه واقعا یک شخصیتی ازش میسازه که آدمو عاشق و عاشق تر میکنه و باعث رشد و کمال معنوی میشه…
راستی،
کار کردن با پایان نامه که آدمو به رشته اش نزدیک میکنه. خوبه که. مطالعه مداوم. خوندن نظریه های تخصصی. مشاهدات مستقیم. توی عمق رشته فرورفتن.
سعی کن اگر فرورفتی بیرون نیای همونجا که هستی دو تا مقاله هم از پایان نامه ات بیار بیرون بعدش یه هویی بیا بیرون از توی عمق!!!
مونا بخون. بخون واسه دکتری. فرصت هم هست.
28 مهر 1393 در 20:08
:))
خب موضوع انتخابیم مربوط به خانواده و ازدواج نبود بنابراین هر چند که مرتبط به روان و کیفیت زندگی بود ولی عملا من رو از خونواده که بحث اصلی رشته ام بود دور کرد
آره مقاله رو که در میارم هنوزم کارا اصلاحیه هم نکردم!! خسته ام حسسابی حسش نیست..دوست دارم به چیزها و کارهایی که دوست دارم برسم
26 مهر 1393 در 20:07
سلام مونا جون
مطلبت واقعا زیبا بود و بنظر من تو واقعا میدونی از زندگی چی میخوای و در اون جهت هم داری خودت رو رشد میدی.
28 مهر 1393 در 20:10
سلام آیدای عزیزم
آره دقیقا تو همین حس و حالم منتهی به نظرم میاد به خاطر عدم استقلال جسم خیلی نمی تونم روحمو مستقل کنم و خوب پرورشش بدم، نظرت در این مورد چیه ؟
28 مهر 1393 در 20:29
اتفاقا برعکسه، استقلال جسم برای ما محدودیت داره، ولی روح محدود به هیچ چیز نیست و تا بی نهایت جای تعالی داره. روح مستقل از جسمه، پس جسمِ غیرمستقل، نمی تونه بندی برای روح باشه. پس روی جسمت تمرکز نکن و اصلا در تعالی روحت دخالتش نده. بذار روحت اونقدر بزرگ و قوی بشه که جسمت رو هم حمایت کنه، دستش رو بگیره و با خودش ببره بالا…
تو پتانسیلش رو داری 😉
28 مهر 1393 در 20:52
🙂 خیلی قشنگ توضیح دادی عزیزم، ممنونم
من همیشه تو زندگیم غصه ام میشه از اینکه انگار این در بند بودن جسمم مزاحمه برای تعالی روحم
مثلا من خلوت ندارم…..
یا
راحت نمی تونم با طبیعت ارتباط بگیرم که برام بهترین مکان برای آزادی روحه، خصوصا کوه و جنگل
و خیلی از این مثال ها..
30 مهر 1393 در 23:14
با سلام
لطفا مطالعه بفرماييد.
http://www.isna.ir/fa/news/93073017128/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%D8%A8%DB%8C%D9%85%D8%A7%D8%B1-%D9%82%D8%B7%D8%B9-%D9%86%D8%AE%D8%A7%D8%B9%DB%8C-%D8%A8%D8%A7
2 آبان 1393 در 23:33
سلام، سپاسگزارم..
1 آبان 1393 در 10:17
سلام مونا جون واقعا وبت فوقالعادس
من امسال کنکور دارم اما واقعا استرس امونمو بریده بود
با زندگی نامت بهم روحیه ذوباره دادی
منم پنج سالگی تا قطع نخاع شدن بر اثر تصادف پیش رفتم اما شفا پیدا کردم و فقط همش معجزه بود دکترا براش دلیل نداشتن برا همین درکت میکنم شاید بگی عمرا حق داری اما یه کوچولوشو درکت میکنم خخخخ
به وب منم سر بزن ولی وجدانا داشتم داستان زندگیتو میخوندم حس میکردم دارم رمان میخونم
به نظرم داستان زندگیتو بنویس مطمئنم پرفروش میشه
دوست دارم بتونم جز دوستات باشم
فدات دختری از طرف نرگس :heart: :heart:
2 آبان 1393 در 23:34
سلام عزیزم
خدا رو شکر که خوبی و معجزه برات اتفاق افتاد..همیشه خوب باشی 🙂 از لطفت ممنونم:)
1 آبان 1393 در 10:18
راستی لینکت کردما :inlove: :inlove: :inlove:
2 آبان 1393 در 23:34
🙂
1 آبان 1393 در 14:49
:inlove: :rose: