آدمهای خوب خدا
امروز چه روز خوبی بود خواستم برم برای دفاع دو تا از دوستام و داشتم آماده می شدم که سودابه زنگ زد گفت برای سمینار تربیت کودک داری میای؟ گفتن نه گفت پس دوست داری پاشو بیااا من زودتر رفتم دانشگاه و تو هوای پاک و عالیه خدا قدوم زنون با هم چرخیدیمو وراجی کردیم و بعدِ دفاعِ دوستام به سودابه گفتم دوست ندارم برم خونه میخوام بیام پیشت، گفت میام دنبالت گفتم نچ نیا حالا با یکی میام..اما دروغ گفتم خواستم خودم تنها برم :))
از اون روزی که دل زدم به دریا و هی تنهایی ولو میشم تو شهرک دانشگاهی و از این دانشکده به اون دانشکده برام اتفاقای خوبی افتاده و علاوه بر ورزش دستام و خلوت و تفکر و تنفس و اووووم یه عالمه حس خوب یه عالمه آدم خوب هم سر راهم سبز میشه..
یه بار از دانشکده بهداشت می رفتم سازمان مرکزی یهو یه دختری از پشت سر گفت خانم خانم..کمکتون کنم؟ گفتم: نه ممنون، دارم رکورد میزنم! رکورد ویلچررانی تنهایی!! خندید گفت من از اتوبوس جا موندم گفتم پیاده برم تا مسجد واسه نماز گفتم منم دارم میرم سازمان مرکزی، گفت پس بذارید کمکتون کنم مسجد جفت سازمان مرکزیه دیگه..اینم معجزه که من جا موندم از اتوبوس تا کمک شما کنم..رشته ها همو پرسیدیم ترم 5 پزشکی بود 🙂 یک جوجه پزشک مهربون
یه بار هم از پیراپزشکی می رفتم پرستاری، هی ماشینا رد می شدن یهو دیدم ده متری من یه ماشین وایساد و مرده پیاده شدو کتش رو پوشیدو اومد به سمتم..استادم بود همون استادی که در کلاس رو قفل می کرد و می گفت کلاس های من هواپیمان و سر ساعت پرواز می کنیم و از اون ساعت به بعد کسی حق اومدنو نداره..یه بارم من واسه یه دقیقه از هواپیماش جا موندم :)) آره تو یکی از کلاسا بهم گفت که مونا برو چراغ ها رو روشن کن..رفتم دنبال کلیدها.. بیرون از کلاس بود روشن کردمو برگشتم بعد گفت این یکی چراغو روشن نکردی! بازم رفتم و اومدم بعد همه بچه ها صورتاشون کج و کوله شده بود و حرص میخوردن و منم خنده ام گرفته بود تا اینکه گفت تو 5 دقیقه میتونی از اینجا تا سازمان مرکزی بری؟ گفتم کلا نمی تونم برم دیگه تو 5 دقیقه که اصلا..گفت اگه یه کاری کنم حتما می تونی بری..همه منتظر بودن ببینن چطور؟ که گفت: یه سگ هار که زبون درازش بیرون افتاده رو میندازم دنبالت..خندیدم گفتم باور کنید نمی تونم و تسلیم اون سگ میشم..بعد رو به بچه ها کردو گفت این مونا رو ولش کنید بذارید کارشو خودش بکنه چیه هر چی می خواد براش محیا می کنید..کلاس سکوت بود هیچکس هیچی نگفت..
اون روز که منو تنها دید گفت: تنهایی؟ کجا می ری؟ داداش بی معرفتت؟ دوستای شفیقت کجان؟ گفتم به یاد حرفهای شما می خواستم خودم برم 😐 خندید گفت کجا میری؟ گفتم پرستاری..گفت دوره خیلی..گفتم اشکال نداره باس یاد بگیرم 🙂 گفت راه نداره یا سوار ماشین میشی میبرمت یا پیاده میبرمت..منم سرخ شده بودم و واقعا نه خسته بودم نه اذیت و داشتم لذت میبردم یهو چند تا پسر از بچه های دانشکده رو صدا کرد گفت این خانمو ببرید جایی که میخواد منم با ماشین میام دنبالتون تا شما رو برسونم جایی که می خواید و شرمنده به مقصد رسیدم 🙂
و اینکه امروززززز از علوم تربیتی به پرستاری باز تنها رفتم نصف مسیرو که رفتم..یه ماشینی دو بار رفتو برگشت منم سرمو انداخته بودم پایین چون دلم می خواست تنها برم و راحت بودم حس می کردم کافیه سرمو ببرم بالا سوال می کنن که کمک می خوای؟ تا اینکه ماشین ایستاد یه آقایی پیاده شد گفت خانم کجا میری برسونیمت گفتم نه کوتاه دیگه چیزی نمونده بفرمایید شما ممنون
و گفت خب کوتاهه پیاده می برمتون و منو پیاده برد وقتی نزدیک پرستاری شدم گفتم زشت شد دیگه بذار به سودابه زنگ بزنم اما بم گفت کار را آن کرد که تمام کرد و نقد رو بچسب نه نسیه و من تا خود جایی که میخوای میرسونمت
وقتی رسوندم گفت ببخشید یه لحظه..کیفشو باز کرد کارتشو در اوردو گفت بازرس استانداری هستم تموم امکاناتی که می خوای رو بنویس حتما پیگیری می کنم:)..یه مسئول ویلچرو ببره بهتر درک میکنه که چی به چیه تا زبونی..خوشحال بودم که این اتفاق افتادو همچین آدمی تو راه من سبز شده و بهش گفتم اولین چیزی که شهرک دانشگاهی می خواد یه اتوبوسه یه اتوبوس مناسب سازی 🙂
سودابه هم گفت مونا از تموم نواقص دانشگاه عکس داره :)) میفرسته خدمتتون :))
یعنی من به آرزوم می رسم آیا؟ :rainbow:
7 بهمن 1393 در 13:35
چه حس خوبی داشت این پست…..
25 بهمن 1393 در 10:22
🙂 خدارو شکر
7 بهمن 1393 در 22:46
سلام مونا خانوم عزیز 🙂
میشناسی منو؟! قبلنا که میشناختی! 😉
دوباره شروع کردم به نوشتن. امیدوارم کیفیت نوشته هام بهتر از قبل شده باشه
خوشحال میشم نظرت رو در موردشون بدونم.
راستی، قبلنا یه چیزی میگفتن : هنوز امکان اد کردن وبلاگ ها وجود داره؟! 😀
اگه آره، افتخار میدم سایتمو اضافه کنی، بعد تو هم افتخار میدی من سایتتو اضافه کنم! بعد هی به هم افتخار می کنیم و خوشحال میشیم ^_^
شاد باشی دوست قدیمی 🙂
25 بهمن 1393 در 10:24
سلام زیگول 🙂
بله فکر کنم میشناسم 🙂
چشم
همچنین شاد باشی دوست قدیمی
8 بهمن 1393 در 00:24
ایشالا عزیزم
25 بهمن 1393 در 10:24
ممنون
8 بهمن 1393 در 11:34
سلام، خوبی؟ خوشی؟ سالمی خانم دکتر؟
انرژی گرفتم از این پستت!
انشاا… که میرسی خانم دکتر
25 بهمن 1393 در 10:24
سلام ممنون
الحمدالله 🙂
9 بهمن 1393 در 17:52
مرحبا به غیرت این بندگان خوب خدا..
با سگ هار استاد بشدت موافقم! :laugh:
25 بهمن 1393 در 10:25
مرحبا
بله همه قصد جان بنده رو کردن دیگه :)) 😀
10 بهمن 1393 در 11:53
ادم های خوب خدا… :heart: :heart: :heart:
25 بهمن 1393 در 10:25
بله جانم آدمهای خوب خدا :inlove: :-*
11 بهمن 1393 در 08:22
سلام مونا جان. عزیزم خوبی؟ بالخره تموم وبلاگت و خوندم. گوشه ای از زندگیتو خوندم.
من کامل درکت می کنم عزیزم. ایشالا دوستای خوبی برای هم بشیم. برای تو ، بودنت ، ارادت و پشتکارت احترام زیادی قایلم. برای تمام انساهنایی که می خوان مستقل باشند احترام قایلم. مونای عزیزم ایشالا به تمام آرزوهات می رسی. هیچ وقت نا امید نباش. زندگی ارزش غصه خوردن نداره. عزیزکم توی گوگل بزن Dystoniya از نوع generalize + با مشکل تکلم شدید که از 16 سالگی شروع شد. امروز تولدمه.
اینا رو نوشتم واست تا بدونی که من درکت می کنم.خیلی خوشحالم که انقدر موفقی. تو یه امتیاز + داری نسبت به من. تو به همه آدمها + نگاه می کنی که همشون خوبن…خب من نمی تونم … ولی خدا رو شکر من هم مثل خودت یک خانواده خوب و دوستای خوب دارم.
امروز کلی اینجا انرژی گرفتم دختر خوب…
25 بهمن 1393 در 10:26
سلام مژگان جان
ممنونم مژگان عزیزم برای تو دوست عزیزم هم آرزوی روزهای خوب و سرشار از خدا رو دارم 🙂
13 بهمن 1393 در 17:46
سلام مونا جان
آدم های خوب همیشه به آدم حس خوبی رو می دن …
الحمدالله
25 بهمن 1393 در 10:16
سلام فاطمه خانم
بله واقعا 🙂
21 بهمن 1393 در 16:24
سلللللللللللام
عالی بود مووووووووووووونا گلم
مردم اهواز چه مهربونند مرحباااااااااااا
25 بهمن 1393 در 10:13
سلام عزیزم 🙂
25 بهمن 1393 در 02:17
سلام مونا جان؛ امشب همه دانستانهایت را یکجا خواندم و در این نیمه شب برای خودت و عزیزانت آرزوی سلامتی کردم چون تازه عزیزم را از دست دادم شاید خدا به آه دلم نگاهی کرد و دعاهایم برآورده شد هرچند بنده لایقی نیستم. میخواستم بگویم من هم مونایی دارم که از یک مشکل رنج میبرد و البته برای خودش نقص و معضل بزرگی است که کم کم از جمع دورش میکند. الان سال دوم دانشگاه است ولی بخاطر موهایش رنج بسیاری میکشد و سالهاست هیچ معالجه و راهی برایش نتیجه نداشت من همه امیدم این است که روزی بتواند با این موضوع کنار بیاید و با اعتماد به نفس بپذیرد که فقط مو ندارد درحالیکه خداوند زیبایی بی نظیری به او داده ولی غصه این موضوع بیماری عصبی دیگری را برایش بوجود آورده.
25 بهمن 1393 در 10:07
سلام 🙂
خدا همیشه به آه دلم نگاه می کنه
مشکل مونای شما مشکل کوچکی نیست و میتونم درکش کنم منتهی این دنیا محل عبوره ما از اینجا می ریم به مقصدی والا تر مقصدی که در آنجا به آرزوهای گذشته می خندیم…..
از خدا می خوام دل مونای شما را آرام کند..