ببین !
وقتی که قصد میکنی بنویسی از بعضی از گوشه های زندگیت خیلی بد می شود که مخاطبت دل ببندد به همان یک گوشه ی زندگیت و برای خودش از همان یک گوشه یک دنیا بسازد و فکر کند که دیگر …تمام ! و فکر کند که زندگی همان یک تیکه ی شیرین است و یا فکر کند زندگی همان یک تیکه ی تلخ است! و شاید هم فکر کند که واقعیت همه ی آن چیزیست که حالا نوشته است و او میخواند… و شاید هم فکر نکند پشت آن نوشته هزاران حرف ناگفته جا مانده است! اصلا شاید نویسنده نتوانسته حرفش را خوب بگوید و شاید هم دلش نمی خواهد هر آنچه واقعی ست را بگوید…!و شاید هم نمی تواند بگوید…و یا شاید هم میترسد واقعیت را بگوید…
و مینویسد اما زندگیش همه ی آن چیزی که مخاطب میخواند نیست…والله نیست…
این دنیای مجاز انگاری دردها را هم شیرین نشان میدهد و یکباره خودت را میبینی که دلت را بسته ای به یک چیز خیالی … که شاید هزاران هزار بار از واقعیت فاصله داشته باشد…و شاید دور باشد از معیارهایت اما خودش را نزدیک نشان داده است…و یا…
ببین…چشمهایت را خوب باز کن…اینجا واقعیت نیست …واقعیت لحظه های لمس شدنی توست… همان هایی که با خود خودشان خندیدی و اشک ریختی…زندگی خواندن اینجا و فقط یک لحظه و یک دقیقه ناراحت شدن و یا خوشحال شدنو بستن صفحه ی این وبلاگ با یک کلیک نیست…زندگی این نیست…خودت بهتر میدانی…بخوانو برو شاید گاهی یک جمله ای از این جا به دردت خوردو در واقعیت به کمکت آمد…به قول دکتر :”یک جمله انرژی میشود برای من و بعد این جمله را به یکی از بیمارانم می گویمو برایش انرژی میشود و بعد هم آن بیمار مثلا به همسرش می گویدو انرژی می شودو …” و شاید همین انتقال انرژی ها و کمکها و به کاربردنهایشان در واقعیت فقط خوش یمن و خوب باشد….و بقیه شان فقط درد و دل و گذرا و غیر قابل لمس برای تو…
_______
*یاسمین را که خواندم برخلاف همه ی آدمهای اطرافم و همه ی کسانی که برایم تعریف میکردند یک قطره اشک هم نریختم…نمیدانم من خیلی سنگدل بودم و یا این نوشته ها ارزش اشک ریختن نداشتند…!
**چقدر خوب است که کتاب هدیه بگیری…سوسن کتابهای جلال آل احمد را به من هدیه داده است…از سرگذشت کندوهایش شروع کردم…برایم خواندنشان جالب است چراکه دوست دارم بدانم چرا سوسن آنها را برایم انتخاب کرد و دوم میخواهم با دست نوشته هایی که سوسن در ابتدای کتاب برایم نوشته است تطابق بدهم و ببینم که منظورش چه بوده است…
سوسن در سرگذشت کندوها : “جلال را که می شناسی ؟ خوشا به حال جلال که چون تویی او را می شناسد ، جلال تو را نمی شناخت، اگر نه سرگذشت بهتری می نوشت…! ”
:regular
8 فروردین 1390 در 16:52
سلام مونای عزيزم
من ياسمين رو که خوندم کلی خنديدم کلا هميشه نوشته های مودب پور رو به چشم طنز ميبينم !!! البته نه همشو #worried ولی با ياسمين کلی خنديدم کل کل هاشون بامزه بود
پس منم سنگ دلم#grin
خانمی عکس هارو اصلاح کردم اميدوارم نشون بده چون کشف جالبيه
موفق باشی
________
مونا :
دقیقا لحظه های خنده دارش خیلی بیشتر بود به نظر من یاسمین ارزش اشک ریختن نداشت….
8 فروردین 1390 در 18:36
#applause #flower #applause
#smile
8 فروردین 1390 در 21:47
سال نو مبارک مونا
من کتاب می خونم بعد یادم می ره باید برام تعریف کنن تا یادم بیاد کتاب چی بوده
فقط چند تا کتابن که شاید هرگز فراموش نکنم
مثل دختر ایران
_________
مونا :
سال نو تو هم مبارک طنازی
دختر ایران نویسندش کیه ؟
9 فروردین 1390 در 11:23
سلام با حرفاتون خيلي موافقم.
9 فروردین 1390 در 11:24
راستي كتاباي جلال آل احمد فوق العاده است. الان دارم نون والقلمشو مي خونم.
_________
مونا :
نون و القلم هم تو لیست کتابهای آینده ام هست
10 فروردین 1390 در 01:26
maloue ke engari delet az ye jaee ya az ye kasi kheiili pore
barayae hamine ke man bet migam…. ! #flower
________
مونا :
تو چی گفتی به من ؟
در ضمن من دلم از جایی و کسی پر نیست …به منظور شفاف سازی گفتم فقط…یا شاید یه یادآوری!…همین !