بهشتِ من

اون غمگين و من غمگين تر..نشست رو به روم از يخچال كوچيك توى اتاق استك آناناسى كه امروز با ذوق و شوق تو گرماي ٥٠ درجه و با چرخوندن چرخاي داغ ويلچر رفته بودم خريده بودم و از سركار براش اورده بودمو در اوردو در باز كن زد و بازش كرد يه قلپ خورد بى اينكه دلش ايستك آناناسى بخواد و تو چشمام نگاه ميكرد و در حالى كه انگار غم همه ى عالم تو دلش بود حرف ميزد..هميشه وقتى غم مياد تو دلش تو صداش تو چشماش دلم خيلى ميگيره انگار كه يه جورى دلامون به همديگه وصل باشه زود غمش تو سلول سلولم ميشينه…طاقت ديدن غمش رو ندارم..هر چند ميدونم دلش اينقدر بزرگههه كه همه ى غما رو از دل خونواده و دوستاش و …ميخره و ميريزه توش…اصلا مطمئنم كه رسالتش تو دنيا همين غمخوارى باشه…حرفاش رو كه زد ايستك آناناسى رو همونجورى گذاشت روى ميز كنار تختم و رفت.. نگاه كردم ديدم پره…يه قلپ ازش خوردم بى اينكه دلم ايستك آناناسى بخواد و بغضمو قورت دادم…
اشك تو چشمام جمع شده بود كه ديدم تلفنم زنگ خورد..از تو اتاقش چند قدم اونور تر با تماس تصويرى بهم زنگ زد..يه لبخند رو لبش بود به چه بزرگى تا لبخندش رو ديدم اشكام ريخت بهم نگفت گريه نكن، خجالت بكش چه وضعيه تو يعنى مشاورى و….فقط گفت دماغت به اين بزرگى و قرمزى جلو دوربين گرفتى..وسط اشكا خنده ام گرفت هميشه همينجوريه هنرمنده تو عوض كردن حال و هوا، مشاور روزهاى سختمه..دستش رو به نشونه ي پيروزى تكون داد برام..انگارى كه آب يخ ريخت رو دل تنها و پر از غمم.. در حالى كه دل خودش از آشوب قُل قُل ميزد… دلم خنك شد بي اينكه ايستك آناناسى خورده باشم…مى دونى مهدى تو ايستك نه! يخ در بهشتى بهشته من :heart:

0
0

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.