دستگیرى..
رفته بودم بانک، بعدش مى خواستم برم پست تو نقشه نگاه کردم یه خدمات پستى دیدم ۴ تا خیابون بالاتر توى گرماى ۵٠ درجه ویلچرزنون رفتم به سمت پست…توى راه یه ماشینى مى خواست از پارک بیاد بیرون و داشت عقب عقب میومد که براش دست تکون دادم که منو ببینه، پیاده شد از ماشین گفت نزدم که بهتون گفتم: نه.. گفت: دخترم کجا مى رى سوار شو من ببرمت گفتم: مى خوام برم پست! نزدیکه مى برمت گفتم نه پیاده مى رم راحت ترم تا بخوام سوار و پیاده بشم… گفت نه نه سوار بشو خیلى گرمه در ماشین رو باز کرد و دیدم آدم خوبیه و سوار شدم بردم دم پست بسته بود! بعد گفت مى برمت یه مرکز پست دیگه… خلاصه تو راه ازم پرسید چرا تنهایى؟ پدرت؟ مادرت؟ گفتم اونها دیگه پیرن و بیمارن نمى تونن! گفت خواهرى؟ برادرى؟ گفتم: اونها هم کار دارن هر کس زندگى خودشو داره نمى تونم هى براى هر کارى مزاحمشون بشم.. تا جاییکه مى تونم خودم کارهام رو انجام میدن جایى نتونم ازشون کمک مى گیرم اونها هم با کمال میل کمکم مى کنن..
بعد که منو رسوند به پست.. پست دو تا پله داشت.. دنبال یکى مى گشت تا کمک کنه من رو از پله ها رو ببره بالا.. بعد که یه نفرو پیدا کرد بش گفت: پسرم کمک کن دخترمون رو از این دو پله ببریم بالا. من کمرم درد مى کنه..
همون لحظه تو ذهنم گذشت.. فقط شما کمرت درد مى گیره! پدر و مادر و برادر و خواهر و نزدیکان من کمر درد ندارن! مریضى ندارن! کار و بار ندارن!
ازش تشکر کردم مرد خیلى خوب و دلسوز و دستگیرى بود… ولى کاشکى همه به درک و همدلى برسیم! بفهمیم از کسایى که بیمارى مزمن دارن که یه عمره پدر و مادر و عزیزانشون مثل یک گل ازشون نگهدارى کردن که نکنه پژمرده نشن و اینجورى با طراوت و زیبا نگهش داشتن اینقدر نپرسیم، چرا تنهایى چرا کسى بات نیست! هر کس تکلیف و شرایط خودش رو مى دونه! مادر منم ٢۵ سال منو کمک کرده و کمر درد داره! باورش سخته!؟ نمى تونم هى راه به راه ازش کمک بگیرم و ته مانده ى توانش رو به یغما ببرم….
خلاصه.. وقتى ازم مى پرسن مثلا چرا الان تنها اومدى بانک! یا تنها دارى مى رى پست! انگارى فکر مى کنید فقط زندگى من به همین دو جا ختم میشه! نه جانم! زندگیه و منم مثل همه هزار تا کار دارم…عصر همون روز مهدى بعد از خستگى کیشیک و کارش، من رو برد ام آر آى گرفتم..
___________
* ممنون از همه کسانى که توى مسیر زندگیم دست من رو گرفتن.. دستتون تو دست خدا