سکوت تلخ
خیلى ناراحتم زدم تو ذوقشون…. اون لحظه که پریدم تو حرفاشون و گفتم نمى خوام دیگه و ایشون سکوت کردن؛ اون مکثشون، موقعى که حرف دلم رو بهشون گفتم تا ابد تو خاطرم مى مونه…چون من قلبم کوچکتر از اینه که بزنم تو ذوق و مهربونى کسى؛ ولى من حداقل الآن، دیگه نمى خوام وقت و زندگیم و قلبم رو مثل هفت، هشت سال گذشته صرف چیزى کنم که خیلى با امید و اعتقاد راسخ، براش وقت گذاشتم و نتیجه ایى که ازش مى خواستم رو نگرفتم..
21 آبان 1402 در 16:59
قربون دلت بشم
چی شدی مونا جونم؟!
27 آبان 1402 در 00:29
به سادات خانم عزیزم
خدا نکنه عزیزم سرت سلامت خوش قلبم..
خوبم خوبم
ببخشید نگرانت کردم…