بالاخره بازم شد..

بعد از کلى تلاش و صبورى، درست همون موقع که پلک هام از خستگى داشت میوفتاد، دیدم بهم گفت: You are welcome ، جا خوردم، یه لبخند زدم و چشمام خندید، نه از روى خوشحالى؛ از اینکه بازم شد..بازم جواب گرفتم از خداى رنگین کمان….

_______________

*از خاطرات ما پاییز مى ریزه… این حجم دلتنگى خیلى غم انگیز

7
0

دیدگاهی بنویسید