بعد از کلى تلاش و صبورى، درست همون موقع که پلک هام از خستگى داشت میوفتاد، دیدم بهم گفت: You are welcome ، جا خوردم، یه لبخند زدم و چشمام خندید، نه از روى خوشحالى؛ از اینکه بازم شد..بازم جواب گرفتم از خداى رنگین کمان….
_______________
*از خاطرات ما پاییز مى ریزه… این حجم دلتنگى خیلى غم انگیز
نوشته شده در پنجشنبه 2 آذر 1402 در 19:29 و در دستهی دستهبندی نشده.
میتوانید دیدگاههای این نوشته را پیگیری کنید با RSS 2.0 خوراک.
میتوانید دیدگاهتان را بنویسید٬ یا بازتاب بفرستید از سایت خودتان.