توپ توپى شدم
مامانم تصویرى بام تماس گرفت، دوربین رو گذاشتم گوشه ى خونه و هم باش حرف مى زدم و هم کار مى کردم و هم اینکه اون من رو میدید..یه لحظه پشت به دوربین کردم و داشتم ظرف مى شستم و به مامانم گفتم ببخشید پشتم به شماست… دیدم جواب نمیده.. فکر کردم تماسمون قطع شده.. بعد از ۵ دقیقه رفتم سمت گوشى… مامانم داشت نماز مى خوند..❤️
___________
* عادتت مى دم، بهم بگى نفس؛ روزى یه بار همو ببینیم…
17 بهمن 1402 در 06:45
سلام
چه جالب…
انگار دارین باهم زندگی میکنید.
کاش یه سفر مامان و بابا بیان پیشت، خیالشون راحت بشه. کی فکرش رو میکردی رویای زندگی مستقل تو اروپا برات رقم بخوره.
الحمدلله رب العالمین که حالت خوبه
17 بهمن 1402 در 06:48
اینقدر که فقط من نظر میذارم، فکر میکنم این وبلاگ، فقط راهارتباطی ماست.
جای دیگه که نیستی.
ماچ