فرشته هاى کوچک خدا
گردنم درد مى کرد..دسته ى زنبیل لباس چرک ها با دندون گرفتم که وقتى مى خوام با دستام چرخ هاى ویلچر رو بگردونم زنبیل از روى پام نیفته… سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ى همکف توى اتاق لباسشویى.. لباسامونو میبریم اونجا مى شوریم… در حالى گردنم تیر مى کشید و مى زد تو دستام، و دلمم خیلى کمک مى خواست، رسیدم به اتاق لباسشویى..لباسا رو دونه به دونه و به سختى گذاشتم تو لباسشویى و روى دو ساعت تنظیمش کردم.. و رفتم.. خواستم برم تو خونه م.. که از دور دیدم چند تا دختر دم ورودى آپارتمان دارن بازى مى کنند..رفتم..با گردن درد.. ویلچر رو یه گوشه پارک کردم.. و نگاهشون مى کردم.. با گچ روى زمین قلب مى کشیدن و من اکلیلى شده بودم…آلمانى غلیظ و تند تند صحبت مى کردن و نمى فهمیدم چى مى گن.. که یهو دخترک به عربى بهم گفت: خاله روزه ایى؟ (قلبم) گفتم: نه! ادامه داد گفت حتماً دارو مى خورى که روزه نیستى!.. بعد پاکت چیپسش رو به سمتم دراز کرد و تعارف کرد…تشکر کردم ازش و مست چشمهاى مهربونش بودم.. اینقدر سوال پیچم کرد!! گفت: مامان و بابات کجان؟ چند تا خواهر و برادر دارى؟ چند تا بچه دارى؟ شوهرت کجاست؟ گفتم من تنهام.. شوکه شد: گفت: تنهاى تنها؟ گفتم بله.. تو خونه ت هم تنهایى؟ گفتم بله..آشفته شد گفت: خونه ت طبقه چنده؟ پلاک چندى؟ و… بهم گفت ما طبقه چهار هستیم…بهم گفت: چند سالته؟ گفتم ٣۵! گفت سبحان الله! ٣۵! جهت اطمینان ازم خواست به آلمانى و انگلیسى هم سنم رو بگم!! گفت بهت میاد یه جوونه ١٩ ساله باشى!! خندیدم از این همه حرفاى قلمبه سلمبه ش :))
وقت رفتنم بود! گفت: من میام کمکت تا دم خونه ت، گفتم نه مى خوام برم لباسام رو بیارم از لباسشویى.. این رو که گفتم، به ۴ تا دختر دیگه به آلمانى گفت بریم کمکش کنیم و لباساش رو در بیاره.. گفت ما هستیم… در حالى که گردنم درد مى کرد چشمام خندید…
اومدن بام، نفهمیدم چطور لباسام رو از لباسشویی در اوردن و نفهمیدم که چطورى ۵ تا فرشته ى ٨ ٩ ساله، اومدن به خونه ى کوچکم، لباسا رو پهن کردن، ظرف ها رو شستن، جارو کردن و …
تیر آخر وقتى بود که دیدم دخترک داره کاسه ى کوچکى رو آب مى کنه، فکر کردم آب مى خواد بخوره… اما مى دونین چیکار کرد؟ با کاسه ى کوچک آب توى دستاى کوچکش به همون بلوطى که از پاى درخت بلوط دم اسبى اروپایى اورده بودم و و حالا دیگه تو خونه ى من ٨ تا برگ در اورده بود، آب داد… و من با گردن درد وسط خونه، مستجاب شدن دلم رو تماشا مى کردم….
___________________
* مى شد باشى اما…..
* خدایا ازت ممنونم تا بینهایت
1 اردیبهشت 1403 در 11:03
سلام موناجونم
بمیرم برای دلت.
انشاءالله همیشه لبات بخنده…
دلم بدجور واست تنگ شده رفیق
ماچ بهت
1 اردیبهشت 1403 در 11:53
آدمهای با محبت قسمت آدمهایی میشن که درکی از محبت دیدن ندارن
و آدمهایی که با تمام وجودشون محبت دیگران رو درک میکنن قسمت آدمهای بیمحبت میشن
روزگار همینه
هیچ کاریش هم نمیشه کرد
2 اردیبهشت 1403 در 01:28
سلام “خودم”
متوجه منظورتون نشدم..
من و این فرشته هاى کوچولو کدوممون درکى از محبت نداشتیم یا بى محبتیم؟ 🙁
ولى خب به هر حال قسمت هم شدیم ماها 🙂
2 اردیبهشت 1403 در 01:25
سلام سادات جانم
خدا نکنه مهربونم، سلامت باشى الهى
ممنونم عزیزم لب تو هم همیشه به لبخند
منم دلمممممم برااااات یه ذره شده
با شماره آلمانیم به سختى وارد بله شدم اما اون شما ه ایى که ازت داشتم هر چى سرچ مى کردم مى گفت بله نداره 🙁 چراااااا
قبل از عید نوروز بود با شروع ماه مبارک فکر کنم
ماچ گنده