از مشکلات زندگى مجردى

امشب با چراغ روشن مى خوام بخوابم، چرا؟ صبح زود بلند شدم و نشستم روى ویلچر.. هنوز دست و روم رو نشسته بودم که دیدم یه عنکبوت بزرگ داره وسط خونه راه مى ره.. یه دو تا جیغ زدم.. رفتم یه گوشه از خونه ایستادم.. نمى دونستم چیکار کنم.. زنگ زدم به یکى از همسایه هام گفت من تو قطارم، زنگ زدم به یکى از دوستام که خونه ش از من دوره.. گفتم میاى؟ خوابالو گفت: آره.. گفتم نمى ترسى که؟ گفت یه کاریش مى کنم.. زنگ رو زد دیدم با شوهرش اومده.. خلاصه شوهرش عنکبوت رو زیر تخت پیدا کرد و….

دوستم گفت؛ خوبه شوهرش اومده وگرنه همچین بزرگه و مى ترسیده..

خلاصه این خونه دیگه خونه نمیشه.. :))

6
0

دیدگاهی بنویسید