سرنوشت
دو سه روز ناخوش احوالم! فکم درد مى کنه! یعنى دهانم رو باز مى کنم با درد و سختى میبیندم طورى که گوشم تیر مى کشه… نمى تونم غذا بخورم، خمیازه بکشم، عطسه کنم و یا قهقهه بزنم… قهقهه؟ خیلى وقته بلند بلند نخندیدم البته.. و این قسمت خنده هاش زیاد مهم نیست.. باید برم دکتر اما خسته م.. احساس خستگى بهم وارد شده.. یعنى روحى افت کردم روحم که خراب بشه میزنه به جسمم و همه چى رو بهم مى ریزه…
یه سوال ذهنم رو درگیر کرده! یعنى اگر بخوایم به هر دلیلى از سرنوشت فرار کنیم، باز یجورى میاد دنبالمون که خودمون متوجه نمى شیم چه جورى میوفته توى کاسه مون!؟ آره؟ من این رو دیدم.. ناراحتم غمگینم نمى خواستم این رو ببینم کاش نمى دیدم…