فرشته ى خدا براى من

امشب ساعت ٧ شب داشتم از فروشگاه میومدم خونه م.. همه ى مسیر فکر مى کردم.. من کجام؟ یکى از آرزوهام این بود که یه روزى تنها و مستقل برم خرید، من امشب تو تاریکى شب و زیر بارون و در حالى که نمى ترسیدم، تنهایى با ویلچر به سمت خونه م حرکت مى کردم…آسمون آبى نفتى بود همون رنگ آبى و سیاه قاطى بعد از غروب خورشید.. چشمم که به آسمون افتاد با خودم گفتم چقدر این رنگ رو دوست دارم، بعد به حلزونها و برگ هاى زردى که خیس شدن و مى رن لا به لاى چرخ هاى ویلچرم فکر کردم… به اینکه باید بشینم روى زمین و رد گِل و لاى مونده از ویلچر رو تو خونه م تمیز کنم.. و چقدر اینها سخته..

به اینکه امروز خیلى خسته م و کاشکى کسى بود و مى تونستم بى بها و بى بهانه بهش بگم بیاد ویلچرم رو نگه داره تا با دردسر کمترى ویلچر بیرونم رو عوض کنم و خودم رو بکشونم روى ویلچر توى خونه م.. اما خب کسى رو نداشتم..

وقتى از آسانسور دنده عقب گرفتم در حالى که با هجوم افکار یه لبخند به خودم توى آسانسور زدم و به خودم دلدارى دادم که تو مى تونى.. فقط چند دقیقه سختى هست نگران نباش عزیزم و همه چى زود تموم میشه و بعد استراحت مى کنى..

نمى دونم پله ها رو چند تا یکى کرده بود که وقتى کلید رو گذاشتم توى در، بهم به آلمانى  گفت؛ Hallo, brauchen Sie Hilfe? و دوباره عربى تکرار کرد: مرحبا، هل ترید المساعده؟ راستش خوشحال که نه متعجب شدم! گفتم چطور شد که اومدى دختر کوچولوى من!؟ گفت صداى بوق بوق ویلچرت رو از تو اسانسور شنیدم گفتم بیام ببینم نیاز به کمک دارى یا نه؟ ویلچرم وقتى دنده عقب مى گیرم بوق هشدار میده که کسى پشت سرم نباشه..

درست همون جا که داشتم به خودم دلدارى میدادم..

 

___________
* دخترک ٨ ساله ى سورى که همسایه ى طبقه ى بالایى من  توى آلمان هست.

**نمى دونم چیکار کردم که خدا بهم اینقدر لطف داره..

*** باید موسیقى متن، آهنگ پنجره ى معین توى این سکانس زندگیم پخش میشد….موسیقى بى کلامه اون قسمتى که مى گه: اى طپش هاى تن سوزان من، آتشى در سایه ى مژگان من.. همون جا؛من تو رو بغلت مى کردم.. یه بغل سفت..

9
0

دیدگاهی بنویسید