سلام
سهشنبه 4 خرداد 1389یادم آمد سفر مجردیمان … که چقدر با خودم کل کل می کردم تا قانع شوم که من همینم و توانایی هایم همین است … و باید زندگی کنم مثله تمام دختران دنیا .. یادم امد که دوست داشتم رفتن به سفر را و از طرف دیگر ترس و خجالت و نگرانی از نتوانستن ها به جانم خوره انداخته بود …
اما خواستم … خواستم که بشکنم همه ی آن نتوانستن ها را و رفتم … حال و هوای آن شب من هم همانگونه بود … دقیقا همانگونه …
با اینکه تجربه اش کرده بودم و سختی ها و در کنارش شیرینی های آبدارش را از ته ته دلم چشیده بودم اما آن نیمه شب ترسی به جانم آمد که امروز چه می شود ؟
صدای الله اکبر را که شنیدم با یاد بزرگی هایش و پناه بردن های همیشگی ام به خود خودش اشک در چشمانم جمع شد … از او یاری خواستم … آن بود که همیشه جوابم را می داد … آن بود که سر تا سر خیال و روح و جسم و تنهایی هایم را فرا گرفته بود و من بودم که در گوشه ی قلب کوچکم فقط او را داشتم و همین تکیه گاه و سر پناه وجودم را آرم می کرد … وجود پر دردم را …
پنجره ی اتاق باز بود … سردم شده بود کمی روی تخت جا به جا شدم …
با آمدن سلام هم خوشحال شدم و هم ترسیدم … خوشحال از اینکه باز هم هست و همیشه پیشم می ماند و ترسیدم از اینکه نکند امروز بد بگذرد … دست من نبود…!
خورشید طلوع کرد … آسمان روشن شد … صدای کلاغ ها و گنجشک ها و ماشین ها و بوق بوق ها و … حاکی از آمدن صبح بود … صدا سکوت را شکست … سکوت آزار دهنده ی آن شب را …
و اولین صدای خانه ی ما … صدای ندا بود … که گفت برای صبحانه اتان چی بخرم بچه ها ؟
و من که هوس خامه و مربا کرده بودم … اولین سفارشهایم را دادم …
یادم آمد که وقتی نمانده است و باید لباسهایم را بپوشم و می دانستم برای حاضر شدن حداقل به یک ساعت وقت نیاز دارم … و آن موقع بود که تازه و با کلی ناراحتی تصمیم گرفتم نسیم را از خواب بیدار کنم …
نگاهش که کردم … دلم سوخت … خوابش عمیق بود … پتو را دور خودش پیچیده بودو چشمانش با معصومیته قشنگی بسته بود … اما مجبور بودم …
همین که سعی کردم بلند شوم و روی تخت بشینم گویا صدای غژغژ تخت خواب آرام نسیم را شکست و از خواب بیدار شد … و با مهربانی دستم را گرفت …
کمکم کرد … برای همه ی کارهایم …
بوی گند ماهی فضای خانه را پر کرده بود … از بد شانسی ام آب ماهی یخدان یکی از مسافرین در مخزن بار هواپیما روی چمدان بنده خالی شده بود … و از شانس خوبم به خاطر وجود حوله ام روی تمامی لباسهایم … حوله نقش محافظ را بازی کرد و پر از آب ماهی شده بود حیف که نمی توانم بویش را برایتان در وبلاگ بگذارم وگرنه دیگر سوار هواپیما نمی شدید !!!
نسیم به دنبال وسایلم بود که هر کدامشان یک گوشه ی اتاق بودند و همش تقصیر آن یخدان لعنتی بود نه بی نظمی ما !
ساعت نزدیکای 7:30 صبح بود و من آماده ی آماده بودم فقط باید روی ویلچر می نشستم … فک کنم همین !:regular