بایگانی برای آبان 1398
خدايا مرسى!
شنبه 27 مهر 1398خيلى خوشحالم از تجربيات كل زندگيم
گاهى فكر مى كنم اگر روى ويلچر نبودم خيلى از آدماى مهم زندگيم رو نداشتم
مثلا اين وبلاگ من و نخاع رو نداشتم
دوستى به نام آيدا نداشتم كه باش شب و روز توى دلم! حرف بزنم
هيچ وقت دكتر سين سين نمى شد راهنما و آرامش زندگيم
خلوتم اينقدر با خدا و ائمه عليه سلام نمى گذشت
نمى شدم سرگروه هزارتا گروه دوستى، خيلى از دوستى ها با همين ويلچرم شكل گرفت اونوقت الان خيليها با خيليهاى ديگه آشنا و دوست نمى شدند و من اينقدر دوستاى خوب و با مرام نداشتم
خيلى جاها نمى تونستم برم يعنى بهم اجازه نمى دادند كه برم
سفر نمى رفتم
همدل و همدرد با خيليها نبودم چون اصلا نمى دونستم دل چيه؟ درد چيه؟
آره درسته كه با همين ويلچرم شانس ازدواج و مادر شدنم رو به صفر رفت درسته كه هر چقدر هم تلاش كنم و خوب باشم كم پيش مياد من رو به عنوان همسر انتخاب كنند و اين برام ناخوشايند هست
اما
اما
از ته دلم خوشحالم از تجربيات كل زندگيم
ويلچرم به من زندگى داد و يك عالمه دوست خوب كه تا هميشه تو دلمن….دوستايى كه هر كدومشون يه برگ از دفتر بزرگ زندگيمو با خطى خوش پُر كردن..بهم حس خوب دادند و بزرگم كردند
مى دونى خواستم بگم من خيلى خوش شانسم كه زندگى الانم رو دارم…
تك
جمعه 26 مهر 1398مُردم از خوشحالى
پنجشنبه 25 مهر 1398ديروز مرخصى بودم و امروز كه رفتم سركار يه گلدون خوشگل و پر از احساس رو ميز اتاقم بود و هر كس ميومد تو اتاقم چشماش پر از نور ميشد از ديدنش
روش نوشته بود
با آرزوى موفقيت.. لمياء 🙂
كلا ما عاشق همين اما گمونم براى كارمند شدنم بود :evilgrin:
مى دونى تو اين روزاى سخت زندگيم اين گلدون از طرف خدا بود كه با دستاى مهربون لمياء بهم رسيده
خيلى دوستتون دارم خدا جون و لمياء مهربونم
اسمش باشه سارا يا زهرا
پنجشنبه 25 مهر 1398دلم حرف زدن ميخواد
يه مدتى هست خيلى به داشتن فرزند خونده فكر مى كنم آخه دلم بچه ميخواد، اون سالى كه توى برنامه ماه عسل يه خانومى اومده بود كه مجرد بود و بهش فرزند داده بود بهزيستى؛ هى به خودم وعده دادم تا ٣٠ ازدواج نكردم اينكارو بكنم اما حالا نزديك ٣١ سالگى هستو هيچى به هيچى
الان همه شرايطش رو دارم جز سلامت جسمى و رضايت خونواده م
نمى دونم بايد چيكار بكنم تا آدمها تواناييمو ببينند
شايد اگر تنها زندگى كنم ديگه محرز بشه تواناييم، شايد البته! يعنى ديگه چشمم آب نميخوره تو اين دنيا كسانى كه بايد تواناييمو باور كنن، باور كنن!!
هر چند گفتم كه ديگه از اين مورد ناراحت نيستم
از همون روزى كه اون آدم خوبه بهم گفت خيلى توانام و كلى چيزاى خوب و ريز ديگه كه هر كسى متوجه ش نمى شد جز خودم! ناراحتيهامو از عالم و آدم فراموش كردم
دوست دارم دختر داشته باشم زير يك سال..بزرگتر كه شد همه دنيا رو با هم بگرديم
_________
* روياء حتى اگر تا هميشه روياء بمونه و هيچ وقت عملى نشه خيلى احساس و عواطف آدمى رو رشد ميده دلم ميخواد همه روياهاى قشنگمو بلند بلند بگم… حالمو خوب مى كنه 🙂
دخترِ حسرت ها
پنجشنبه 18 مهر 1398بعد از نوشتن پست قبل تلفنم زنگ خورد
ساعت چنده؟
١:٣٠ شب
نگاه كردم ديدم آسيه ست
آسيه و شوهرش مسئوليت كاروان محل كارم رو بر عهده دارند
ثبت نام كردم حتى پول سفر رو واريز كردم بيمه گرفتم كوله بستم كه برم، فردا ميرن
اما
بهم گفت خواستم اسامى رو ببندم فردا مياى؟
زدم زير گريه
گفت باور كن ما كه داريم ميريم حال تو رو نداريم
حال دلت خريدن داره
و من بيشتر گريه كردم
و گفت باشه تا لحظه ى آخر اسمتو خط نميزنم
و بى خداحافظى قطع كردم
خودمم مى دونم گاهى حسرت بيشتر از رسيدن آدم رو پيوند ميده با عشقش..
خيلى دوستتون دارم امام مهربونم، پناهِ دلمين
——————
*جسمم به شدت خسته ست
فقط فكر مى كردم!
پنجشنبه 18 مهر 1398خيلى دلم مى خواست يك همراه و همسفرِ طالب داشتم تو زندگى…
طالب راهِ امام حسين ع تو هر شرايطى، كه منو هم شريك كنه…
بايد خيلى رو خودم كار كنم پس از اين…
خيلى…
يه جورى روى خودم كار كنم كه همينجورى تنهايى هم محكم و محكم و محكم طالب باشم…
امسال كه فقط تنها مى تونستم برم و همراهى از خونواده نداشتم با اينكه به نظر، خودم رو به هر درى زدم! اما از درون طالب واقعى نبودم…….
قسمت غم انگيزش اين بود كه فكر مى كردم خيلى طالبم! اما طلبيده نشدم!
————
*خيلى دوستتون دارم امام مهربونم خيلى
*محكم باش مونا، قول؟