بایگانی برای مهر 1393

دوست داشتم…

جمعه 4 مهر 1393

که تو همیشه کنارم باشی..دستم در دست تو، دستت در دست من..نگاهم کنی، نگاهت کنم..بخندی، بخندم..از آرزوهای دور و دارزت بگویی و جوابت را از چشمانم ببینی…….بگو چند سال است ندیدمت؟ بگو چند سال است من را ندیدی؟

_____________
* عکس ها مال اینجاس

** سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) مبارک 🙂

0
0

این 100 نفر

چهارشنبه 2 مهر 1393


بعضی از حرفها رو نمیشه تو رساله گفت..نمیشه تو دفاع گفت..چون علمی نیست و فقط قلب و حس میفهمتش..
اما خب این پروژه برای من به اندازه یه دنیا تجربه داشت، یه عالمه آدم جدید یه عالمه دوست..صد تا نخاعی که با من همکاری کردن..صدتا..کم نیست! ..از راه دور بدون اینکه بشناسموشون، داشتم مادر مهربونی که خودشون نخاعی بودنو دست تنها، اما رفتن تو انجمن کوچک شهرشون و از دوستای دیگه شون دعوت کردن که منو همراهی کنن :heart: ..داشتم پسر جوون نخاعی که دوستای نخاعیشو که اینترنت هم نداشتن به هوای پر کردن پرسشنامه شام دعوت می کرد خونه ش..داشتم برادری رو که به خاطر برادر نخاعیش همه عمرشو گذاشته بود واسه تحقیق در مورد نخاعی ها و به من هم خیلی کمک کرد..داشتم همکلاسی دوره کارشناسیم که رفت تو ورزشگاههای نخاعیها، بهشون پرسشنامه هامو داد تا پر کنن. :soccer: .از انجمن ها و افراد تحصیلکرده ی نخاعی از روستاهای دور..حتی زندگی دختر روستایی رو شنیده بودم که گاو کمرشو شاخ زده بود و نخاعی شده بود و چقدر دلم خواست دستهای مهربونش رو فشار بدم…یا خانم قالیبافی که شاید بگم که تو 50 نفر اولی که وارد کردم تنها نخاعی شاغل بود.. حتی داشتم کسی رو که وقتی تلفنی باهاشون تماس گرفتم گفتم چه جالب..باز هم فلان شهر..بعد گفتن که مگر کسی دیگه هم بوده قبلا ؟ گفتم بله یه دو نفر بوده که آدمهای فرهیخته ایی هم بودن گفت: ببخشید میشه بپرسم خانم بودن یا آقا..گفتم آقا..گفت: من در شرف ازدواجم اگر خانمی با معلولیت از تو شهرم بشناسین بی زحمت معرفی کنید..و من گفتم حتما..و قرار شد بعد از دفاع بیفتم دنبال یک خانم خوشبخت تو شهر مذکور بلکه گره این جوون هم باز شه.. :evilgrin:
چقدر جانباز..چقدر پدرهای جبهه، چقدر مهربونی.. :heart:
داشتم جانباز مهربونی که با ذوق عکس تک فرزند تک دخترش رو در آغوشش برام فرستاد :inlove: و من دیدم، دیدم که جانبازها خیلی روحیه ی متفاوتی از باقی نخاعی ها دارن..
داشتم جانباز دکتری رو که وقتی پرسشنامه شونو تحویل میدادن ازم قول گرفتن خبر قبولی پی اچ دیمو حتما بهشون بدم تا شادشون کنم و………..

شاید نزدیک دویست تماس تلفنی و هزارتا پیامک و هزارتا پیام از وایبر و واتس آپ و …تا تونستم این جمع صد نفره رو از جای جای ایران پیدا کنم، خیلی مشکل بود خصوصا در مورد نخاعی های تتراپلژی (فلج 4 اندام)..چونکه حتمی می خواستم خود فرد پرسشنامه رو پر کنه تا صادقانه و محرمانه بودن محتوایی که به من اعلام می کنه تضمین بشه..داشتم کسی رو که اصرار می کردو می گفت من می گم مادرم پر می کنه و من اون لحظه قلبم داشت کنده می شد از این همه اشتیاقی که داشت اما مجبور به حذفش از لیست شدم..چون خودم نخاعیم کامل می تونستم درک کنم افرادو که هست چیزهایی ریز عاطفی و احساسی که حتی نزدیک ترینمون هم نمی خوایم بدونه و شاید اینجوری فرد مجبور می شد خودش رو برای دل مادر غیرواقعی و متفاوت از اونچه که بود نشون بده..

و خیلی های دیگه..که زبونم قاصره چونکه به حدی بی بها و بی بهانه مهربونی کردن که در مقابلشون نمیشه حرفی زد نمی شه چیزی گفت فقط باید خدا رو شکر کرد بابت این همه شعورو درک و همیاری و مهربونی

از همه تون ممنونم.. و خدا رو شکر

0
0

اَبَر سوپرایز

دوشنبه 31 شهریور 1393

دستمال به دست با شیشه پاک کن و البته لباس کارگری مشغول برق انداختن سرامیکا اتاقم بودم که زنگ خونه رو زدن (کوزت گونه)
مهدی : مونا دوستته
من : وای خاک بر سرم
حتما نسترنه تو پذیرایی معطلش کنید تا من خودمو جمع و جور کنم بعد بیاد پیشم
بابا : خوش اومدید/ مامان : خوش اومدید / شما کدوم دوست مونایید؟
خانمه: من از طرف دکتر سین سین اومدم هدیه ایی برای مونا خانم اوردم به خاطر فارغ التحصیلیشون
من تو اتاق : خاک بر سرمممممممممممممم از طرف دکتر سین سین؟؟ حالا با این قیافه چه کنم؟ نمیگه این دختره ارشد گرفته دیروز، لباس پاره پوره تنشه! دستمال و شیشه پاک کن رو پرت کردم نمی دونستم چه کنم
زنگ زدم به موبایل مهدی گفتم بدو بیا اتاقم گفت برا چی 😯 گفتم بابا این خانم از طرف دکی اومده منو بیا بذار رو ویلچر یکم به خودم برسم برم تو پذیرایی
تند تند خوشکل کردم خودمو از کوزتی در اوردم رفتم پیش خانمه و فقط مثه بز نگاش می کردم چون تو شوک بودم
خیلی خوشحال و پروانه ایییییییییییییییییی شدم
یعنی به اندازه مورچه هم در تصورم نمی گنجید

با من نکنید از این کارها قلبم ضعیفه
ممنون دکتررر :rose: :rose: :rose: :rose:

0
0

آغازی دوباره با دوستان

یکشنبه 30 شهریور 1393

بالاخره این دوره ی سخت زندگیمم تموم شد.. و شروعی دوباره کلید خورد..
مچکرم دوستا از همتون که اومدین خیلی شادم کردید :heart:
از رضوان..راه دور محل کارشو پاس اداری :evilgrin: اصلا تو مخم نمی گنجید بنده خدا از اون همه راه دور برای بیس دقیقه حرف زدنم پاشه بیاد
نسیم..پاس اداری :evilgrin:
سودابه پاس اداری :evilgrin:
ریحانه پاس اداری :evilgrin:
نسترن همکلاسی دبیرستانم که پاس بش ندادن :evilgrin: ابجی کوچیکشو فرستاد
محبوب پاس اداری :evilgrin: …همکلاسیم
مریم پاس اداری :evilgrin: …همکلاسیم
ژیلا پاس اداری :evilgrin: ….همکلاسیم
نرگس و زرین عزیزم دوستان دبیرستانم که بزرگترین سورپرایزم بودن
فاطمه دوست اول راهنماییم تا به امروز
فاطمه و شهلا همکلاسیام
پسرای کارشناسی مشاوره..اسماشونو نمیدونم ولی خیلی زحمت کشیدن بیشتر کارهای مربوط به پله ی (ایاب و ذهاب) من رو خودشون انجام دادن تو طول انجام پژوهشم
اوه ه ه فریبا سهام ایمان
و لمیاء گلم دختر دایی عزیزممممم (تنها کسی که از فامیلام اینجا رو میخونه :inlove: )

من گلامو میخواممممم یعنی یه ویژگی دارم که کسی هدیه ایی بهم بده حتی اگه صدتاشو تو خونه داشته باشم محاله به کسی بدمش بعد همینجور گل پشت گل میومد تو سالن آخرش استاد راهنمام دید گلها زیاده به داورا تقدیمشون کرد
من :-/ :dazed: 😮
الان 😕 😥

اینم گلخونه ی کوچیکم در کنار تختم با گلهای باقیمونده 😥 که دوستام لطف کردن اوردن واسه خودم درست کردم و اتاقم تازه شد
این گلهای سمت چپ رو کی اورده؟ فامیل اورده عایا یا دوستام؟ اون چپی هم که رضوان و نسیم زحمت کشیدن اوردن :inlove:

و اما گل لمیاء عزیزم که گفت من سلیقه مونا رو میدونم :inlove: (بنفش، کوچک، فانتزی و البته کفشدوزک دار یعنی عاشقش شدم

بچه ها از هدیه ها ممنونم بابا چه خبره انگار مثلا چی کردم

امروز که دوستان دبیرستانم بودن همش به یاد شاگرد اول مدرسمون سارای عزیز بودم..دختری زیبا و مومن و زرنگ..همیشه شاگرد اول گروه ریاضی بود با معدل 20 تمام! اون سال منتظرش بودیم که بیاد و سال تحصیلی رو آغاز کنه برای کنکورش و افتخاری بشه برای شهر که خبر اومد در تصادف جان به جان آفرین تسلیم کرده لطفا برای شادی روحش فاتحه ایی بفرستین.. ممنون

0
0

افتخار به خود

شنبه 22 شهریور 1393

نتونستم برم دانشگاه تماس گرفتم با استاد گفتم پایان نامه مو که قرار بود بخونه و اصلاح کنه برام لطف کنه با تاکسی بفرسته بعد یکی از همکلاسام پیشش بود گفت می دم محبوب برات بیاره ثوابم میبره 😀 ، محبوبم سپرد به تاکسی و پایان نامه اومد دم خونه
تا پایان نامه مو از سلفون در اوردم ذوق کردم
دیدم استاد بزرگ نوشته “خیلی عالی بود”
بعد زنگ زدم به محبوب گفتم مچکرمو اینا بعد گفت یه گله ایی به استاد کردم گفتم چرا برای مونا نوشتین “خیلی عالی بود” برای من نه
گفت : چون واقعا خیلی عالی بود و خیلی خوب کار کرده بود
یه لحظه خستگی تموم ترجمه ها و تایپ ها و ویرایش ها و خوندن ها و نوشتن ها و حرف زدن ها و تحلیل کردن ها و …. که 95 درصدشو خودم انجام دادم، از تنم ریخت….
تعریف یه همچین حسی رو شنیده بودم، خوشحالم که تجربه ش کردم :inlove:
حالا ببینم هفته ی دیگه از داورا چه نمره ایی می گیرم :-))

0
0

بر لب بی خنده باید جای خندیدن، گریست!

پنج‌شنبه 20 شهریور 1393

اتاق شلوغ و پر از خاک، چمدون ولو وسط اتاق، ویلچر نازنین تو صندوق عقب ماشین، خود خسته و داغون و بی حوصله..
زنگ تلفن و رضوان پشت خط
مونا کجایی؟
_خونه ام
یه چی میگم نگو نه! خب؟
_ امممم :-/ 😕
من بیرونم، بیام دنبالت بریم ماشین گردی؟ بریم بچرخیم اینور اونور ؟
_نمی دونم! با ناله و بی حوصلگی
بیام؟ بریم؟ بریم ؟
_باشه

خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم اونم چه خنده ایی..تو درسامون هی می خوندیم جدی نگرفتن مشکلات و دست انداختن مشکلات و شوخی با غم و غصه و … ولی تا به حال این فن رو روی زندگیم اجرا نکرده بودم..دیشب من و رضوان سه ساعتی که تو ماشین در شهر می چرخیدیم بدون نگاه به مغازه ها و آدمها و شهر شلوغ و بی سر و ته، تا تونستیم مشکلات و اتفاقای بد زندگیمونو با شوخی و خنده و کلام طنز و خلاصه دلقک بازی تعریف کردیم..و الان چه حسی خوبی دارم..

___________
* عنوان از شعر قیصر امین پور

0
0

شمال جان

شنبه 15 شهریور 1393

میلاد امام رضا (ع) مبارک
برای همه ی عاشقای طبیعت که بنا بر هر دلیلی امکان رفتن براشون فراهم نیست..خصوصا برای آیدای عزیزم مخصوص:*

0
0

کوزت

شنبه 15 شهریور 1393

هفته ایی که گذشت رو به خونواده افتخار دادم و چهارده پونزده روز قبل دفاع، درست وسط درس و مرس و تحقیق و …زدیم به شمال..چه هوای خوبی داشت و بارونی و ابری و همراه با نسیم نرم و نازک و دریا و موج های طوفانی و مردمی که از اینورو اونور اومدن به عشق دریا و جنگل و طبیعت..
تو راه برگشت از این مغازه ها که زیاد زلم زیمبوهای شنا رو آیزون می کنن نظرمو جلب کرد بعد چشمم گره خورد به جارو..آره از این جارو دسته بلند داره مید این شماله..خلاصه گیر دادم دیگه که من جارو می خوام..حالا همه هاج و واج که دختر جان جارو برا چیته؟ بعدش جارو میخوای از شمال ببری جنوب؟ مهدی گفت جا نداریم بابا! صندوق عقب که همش واسه خاطره جنابعالی اشغاله، جارو کجا بذاریم؟ جارو خریدی می کنم تو حلقت :-/ در نهایت چون مامانم هم رای بود با بنده و هی می گفت بخرید براش خو..بر مردان پیروز شدیم و یک عدد جاروی شمالی فرد اعلاء با خودم اوردم جنوب..

قشنگ می شینم رو ویلچر قد جارو به قدم می خوره..خلاصه یه پا کوزت شدم برا خودم 😎 وای چقدر دوس داشتم رفتگر باشم :inlove: اینم از فانتزی های ما

0
0