قشنگی زندگی
چهارشنبه 7 بهمن 1394همدلی باهاش منو پرتاپ کرد به نوزده سال پیش..به اون روزی که همسن و سال دخترش بودم به اون روزی که مثل دخترش مسیر زندگیم با نخاعی شدن تغییر کرد..به اون روزایی که پناهی جز خداوند نداشتیم..به اون روزایی که به امید بازگشت به روال گذشته زمان کند و بی هدف و ناآرام می گذشت و مادرم از همه بی تاب تر بود مثل خود خودش که توی 40 دقیقه ایی که با من صحبت می کرد اشکاش گوله گوله می ریخت رو گونه هاش..به اون روزایی که پدرم سکوتش برای همه ی اهل خونه کمرشکن بود مثل همسرش..
و من..مونایی که امروز رو به روشون بود..صبور، ساده، پر از تجربه، راضی، پر از شکرگزاری …لبخند بر لب در حالی که برای اولین بار خودش رو از منظر پدر و مادرش خوب تصور می کرد..خوشحال بودم..و از امروزی که برام ساختن، ممنون..از امروزی که میتونم همدل و مشاور یه مادر باشم با حس و حال مادر خودم..
و با خودم گفتم میدونی مونا قشنگی این زندگی به چیه؟ به اینه که درست وقتی که تو سرگرم لحظه های خودتی، کسایی تو لحظه هاشون دارن واسه قشنگی لحظه های تو تلاش و دعا می کنن..پدر…مادر…
این قشنگی های زندگی رو دریاب مونا..