بایگانی برای شهریور 1389

دخترونه !

پنج‌شنبه 4 شهریور 1389

به رضوان می گم اگه دوسش داری ببرش اصلا قابلتو نداره:eyebrow می گه : مونا خانوم تعارف نزنا می برمش بشه مثه انگشتر قم ها … :tounge
نمی دونم چرا تو انگشتر شانس ندارم هر چی بخرم چشمه یکیو می گیره !:oh
منم کم رو !:silly
Image004.jpg
نمی دونم چه حکمتیه ما دخترا اینقدر عاشقه اینجور خنزرپنزرا هستیم ! مثه کلاغها طلا و نقره جمع می فرماییم ! باهوشیم دیگه !

0
0

م ش ه د

چهارشنبه 3 شهریور 1389

مشهد بودنمون به تمام معنا به دلم نشست … شبهای مشهد و نگاه به آسمون خدا و وزیدن یه باد خنک خوردن آب با همون کاسه های کنار سقاخونه ی طلایی و منتظر اذان صبح بودن به همراه بهترین ها چه حالی میده !!
Image002.jpg
وقتی مهدی برام یه کاسه آب از سقاخونه اوورد تا باش داروهامو بخورم یه آن که کاسه رو دیدم فکرکردم که تا حالا چند نفر با این کاسه آب خوردن !! فک کن ! ولی بازم آب خوردن با همون کاسه یه لذت دیگه ای داره … خوشمزست … شیرینه …
سه شب اول تنها جایی که رفتیم حرم بود … بعد از اون مهدی بی قراری می کردو می گفت شماها همش جایی که دوس دارین می رین اما منو جایی که دوس دارم نمی برین و به احترام ایشون شب چهارم رفتیم پارک ملت … که بچه انرژی اش تخلیه بشه …
از راه دور چرخ و فلک بزرگ پارک و می شد دید می گفتن که بزرگترین چرخ و فلک خاورمیانه ست و از اون بالا همه ی مشهد پیداست حتی گنبد طلا که فاصله ش نسبتا با پارک زیاد بود … وای خیلی دوس داشتم سوار چرخ و فلک بشم … جالبه وقتی رسیدیم پارک مامان رفت رو یه صندلی نشست و گفت بچه ها من اینجا می مونم شما برین دور بخورین .. ما هم رفتیم اولا که من سوار هیچ اسباب بازی نمی تونستم بشم ثانیا مهدی ما ترس فوق العاده شدید از اسباب بازیهای پارک داره در نتیجه اومدنمون به پارک در کل بیخود بود اما به خاطر اینکه به مهدی نه نگفته باشیم این یه شبو اختصاص دادیم به ایشون…
روز آخری که رفتم با امام رضا خدافظی کنم … نزدیکای 11 صبح … آفتاب عمود و تابش گرم و یه باد خنک !
Image009.jpg
از اینکه بعضی وقتا با یه چیزهایی رو به رو می شم دلم از عمق وجود می شکنه وقتی رفتیم حرم یه تاکسی کرایه کردیم مرد خوبی به نظر می رسید … رو صندلی ماشین که نشستم دیدم مرد راننده به سمت سویچ ماشینش رفت و سویچ رو به مهدی داد و گفت برو صندوقو باز کنو ویلچرو بزار !! چطور دلش اومد به یه بچه کمک نکنه و فقط نظاره گر باشه اون که پولشو می گرفت !
یاد اون روزی افتادم که ویلچرم خراب شده بود رفتم یه پنچر گیری و مرد پنچر گیر تمام شهرو واسه پیدا کردن تیوپ ویلچر زیر پا گذاشتو تیوپ پیدا نشدو منو با ماشین خودش برد خونه و تو راه خونه من همش معذرت خواهی می کردمو اون بهم گفت : همه چی پول نیست ! انسانیت هم مهمه ! آدم بودن هم مهمه ! ویلچرو برات درست می کنمو می یارم دم خونه …
این آدمو با اون آدم مقایسه می کردم … دنیای عجیبیه !…
به طور کل با اینکه تنها بودیمو ممکن بود سختی بکشیم اما خوشحالم که مردممون روز به روز فرهنگشون بالاتر میره و با یه دید خوب دست معلولین رو میگیرن … تو مشهد که تقریبا احساس راحتی می کردم از این نظر!
دو روز آخر در مشهد حالم زیاد خوب نبود و ثانیه شماری میکردم که برگردم خونه ی خودمون … غربت و تنهایی دوری از بابا و … بعضی وقتا درک کردنش سخته اما درکش کردم که نمی تونم …
حالم بد بود… به قدری که به مامان گفتم ببرم بیمارستان دارم می میرم ! اما با خنده خنده های مهدی و مامان سعی کردم دردو فراموش کنم … و فراموش شد …
دوباره هواپیما و برگشتو یه حس خوب ! بازم یه حس توصیف نشدنی … مامان می گفت : مونا پس چرا اینقدر خارج خارج می کنی تو دو روز هم نتونستی تحمل کنی ! الحق گل گفت مامان !
سوار هواپیما که میخواستم بشم برای اولین بار بود که این همه ویلچر نشینو توی یه پرواز میدیدم … چرا ؟ به خاطر تعداد زیاد معلولین گفتن که هیچکس همراه نداشته باشه … و مامان و مهدی رفتن سوار هواپیما شدنو من هم موندم منتظر تا با بالابر منو ببرن … سوار بالابر شدم و حرکت کردیم به سمته هواپیما … هواپیمای بزرگ ایرباس ماهان !!!
Image023.jpg
بالابر بالا می رفت … بالا و بالاتر … تا به نهایتش رسید … نهایتش نیم متر با در ورودی هواپیما فاصله داشت ! بازم بی برنامه گی ! مجبور شدیم بالابرو عوض کنیم و حدودا پرواز یک ساعت تاخیر خورد !
وقتی وارد شدم من و بردن نوک هواپیما کنار خلبان ! (اینو بگم ها فقط از بین ویلچر نشین ها بنده رو بردند … میگن مهره ی مار دارم ! مهماندارا عاشقم شده بودن !).. بخش ویژه ی هواپیما … تا تونستن بهم رسیدن از هر نظر که بگین …مهماندارا آخر محبت و عزیزم و جونم راه انداخته بودند بیا و ببین ! همه چی اون جلو فرق میگرد مثلا: صندلی هاش مبلی بودند و می شد راحت لم داد، غذاش سه برابر بود + دسر و نوشیدنی سرد و گرم !! مثل یک مهمان ویژه ! از این به بعد فقط با پروازهای ماهان اینور اونور میرم … خوشم اومد یه خورده امکاناتش بیشتر از بقیه پروازا بود فقط یه خورده ها (اینم تبلیغ واسه ماهان !)
وای از پشت پنجره ی هواپیما تو اون ارتفاع ها با امام رضام خدافظی کردم و گفتم بازم می یام … و باز هم سلام…
yfv%2C.jpg
پایین آسمون تاریک بودو اون بالا بالا ها روشن روشن … چه خوب می تونستم اون بالا دعا کنم …
دعا دعا دعا
Image022.jpg
…………………………………………………………………………..
پ.ن: یک شهریور روز پزشک بود … این روز رو به بهترین پزشک دنیا که پا به پایم است تبریک می گم … همین !
Image025.jpg

0
0

یهو !

جمعه 22 مرداد 1389

پنج شبه بود دلم یهو هوای حرم امام رضا رو کرده بود … احساس کردم اونجام…
جمعه به سرم زد … گفتم به بابا بگم … دلم می خواد سه شنبه صبح، نیمه ی شعبان مشهد باشم … همین !
شنبه بابا تلاشش رو کرد واسه تهیه ی بلیط … و برای من زمان با استرس می گذشت …
یکشنبه شد … گریه کردم … زمان به سرعت می گذشت … هر کی می خواست سه شنبه اونجا باشه از یکی دوماه قبل بلیط اش رو گرفته بود … اما من چه انتظاری داشتم …!!
دو شنبه و یه احساس خوب … دیگه برام مهم نبود مشهد باشم یا نه برام مهم نبود برم یا نه …آخه تمام روحم سرشار از یه حس توصیف نشدنی بود …
همه چی به 11 صبح دوشنبه موکول شده بود …
11 شد … و باز پاس دادن ها و رد و بدل های خصوصی و صندلی های ویژه ! ساعت رو تغییر داد … شد یک بعد از ظهر !! دل تو دلم نبود … مامان تلفن دستش بود گفت : چه ساعتی ؟ همینو که گفت یه لبخند رو لبم نشست و تمام !
بلیط برای چهارشنبه بود … چهارشنبه شب !
درسته که سه شنبه نشد اما تو اون ترافیک و با اون عجله رفتن همینش هم غنیمت بود …
روز نیمه ی شعبان خونه بودم … همون طبقه ی دوم … اما دلم جای دیگری بود … این بود حس توصیف نشدنی ام …
چهارشنبه شد … فرودگاه و پرواز به مشهد مقدس … باور نکردنی بود …
پرواز کردیم …
به سوی …
12 شب مشهد بودیم … هوای خوب ، دیدن گنبد طلایی امام رضا و نگاه به یک آسمان پر ستاره و ماهی که یه ذره از قرص بودنش کاسته شده بود … به همین سادگی ! به همین سادگی ؟ …
………………………………………………….
یکم خصوصی !
سلام
این روزا بنا به دلایلی نمی تونم وبلاگمو به روز کنم از این همه پیغام خصوصی و ایمیل شرمنده شدم … ممنون که بیادم هستین … وای اگه بدونید چقدر مشهد خوش گذشت بهم … آیدا اینقدر به یادت بودم که نگو دلم میخواست بیام ببینمت اما تلفن تنها رابطمون خاموش بود … یاد خیلی ها افتادم … دوستام … آخی یادش بخیر اونروزی که از تو حرم به ریحانه زنگ زدم کم مونده بود سکته کنه ! و نسیم که هی بش گیر داده بودم تا نیتت رو نگی برات دعا نمی کنم ! و نسرین که فقط از ذوق می خندید ! فقط یه خاطره یه نکته و یا شاید هم یه خواب تداعی کننده ی این بود برام که مونا هیچکس از قلم نیوفته ! باور کنید به یاد همه ی بچه هایی که خصوصی بام درد و دل کرده بودن هم بودم …نانک به یاد تو هم بودم که این آخری ها برام پیام نگذاشته بودی و خواستم که هر کجا هستی دلت شاد باشه … باران شاید اولین تلنگر برای رفتنم حس قشنگ تو بود …منم بعد از سالها درکش کردم … دور شده بودم اما الان تو ته ته ته دلمه و به این زودی ها حذفش نمی کنم …حسم رو می گم !
دوباره انگشتر گرفتم ها … انگشتر عقیق روش حک شده ” یا فاطمه ” خیلی دوستش دارم …

0
0