یکى از دوستاى ایرانیم که همکلاسم هست خونه ش چند تا آپارتمان اورنتر از آپارتمان ماست.. همیشه سراغم رو مى گیره.. روزانه حالم رو مى پرسه.. اگر چند ساعتى ازم خبر نداشته باشه یا آنلاین نشم، پیگیر میشه که در چه حالم.. کلید خونه م رو دادم بهش..و همه مى دونن اون کلید خونه ى من رو داره.. گاهى که حال ندارم برم روى ویلچر و در رو باز کنم، مى گم بچه ها کلیدم رو ازش بگیرن و بیان تو.. ازش یه مدت کوتاهى خبرى نبود زنگ زدم که فهمیدم سرما خورده..
با اینکه این روزا به شدت کمر درد دارم…و قصد آشپزى نداشتم… دست به کار شدم و اولین سوپ زندگیم رو درست کردم..گذاشتم توى ظرف و رفتم دادم به یکى از همسایه هام که برسونه به دستش..
راستش توى راه به ظرفهایى که روى پام گذاشته بودم نگاه کردم و به خودم گفتم: من؟ من دارم براى کسى که بیمار و تنهاست غذا مى برم؟ خدایا شکرت خدایا ممنونم که بهم اینقدر توان دادى که بتونم این حس خوب دستگیرى و مهربونى رو تجربه کنم…❤️
_____________
* عهد کردیم زنجیره ى مهربونى پاره نشه…