سفرنامه مشهد5

شنبه 1 مهر 1396

این سفر برنامه های دیگه هم داشت مثل پارک آبی و …اما من نرفتم
پیشنهاد می کنم مستند “یکی از میان جمع” که روایت مهربونی های مادر سپید و کار بسیار سنگین و وقت گیر ایشون هست رو به صورت تصویری ببینید 🙂

مجموعه «یکی از میان جمع» این هفته به معرفی بانویی ایرانی می پردازد که زمینه سفر گروهی از خانواده ها به مشهد مقدس را فراهم کرده است. /….کمک به دیگران و در حقیقت خیرخواهی و خیراندیشی برای جامعه، یکی از دستورات دین مبین اسلام است که اگر با هدف کسب رضایت الهی و خدمت به مسلمانان صورت بگیرد دارای اجر خواهد بود.*** مجموعه «یکی از میان جمع» که به تاثیر دین در سبک زندگی افراد جامعه می پردازد این هفته در رابطه با یکی از همین افراد است. در این قسمت به معرفی خانم زینب ناصري پرداخته می شود؛ کسی که گروهی از خانواده هاي کودکان کم بینا و نابینا را گرد هم آورده و با این گروه به زیارت امام رضا(ع) رفته اند…)

لینک مستند «یکی از میان جمع»

0
0

سفرنامه مشهد 4

پنج‌شنبه 23 شهریور 1396

یکی دیگه از برنامه هایی که ” مادر سپید” تدارک دیده بود برای جمعی از معلولین؛ بردن به شهربازی مشهد بود..

من که همیشه پدرم میبردم شهربازی..یعنی هر وقت که می خواستم.. اما کلا بچه ی قانع و فهمیده ایی بودم 😀 مثلا حتی وقتی بچه های مدرسه رو میبردن اردو تو خونه نمی گفتم که فردا بچه ها اردو هستند یا خودمو میزدم به مریضی نمی رفتم مدرسه یا میموندم مدرسه درس می خوندم..چون می دونستم وقتی که نه میتونم سوار اتوبوس بشم برای رفتن و نه می تونم از اسباب بازی ها استفاده کنم اون وقت بابام مرخصی میگیره و باید پا به پای من باشه …تازه یادمه اون موقع ها که بابام همزمان با بچه ها خودش منو با پیکانمون میبرد اردو پشت سر اتوبوس مدرسه بوق بوق میکردیم :laugh: :laugh:
این بود که اصلا تو خونه نمی گفتم مخصوصا از دبیرستان به بعد که دیگه اصلا نمی گفتم..دوست نداشتم به بابام زحمت بدم

وقتی “مادر سپید” گفت بچه ها فردا میخوایم بریم شهربازی کلی هیجان داشتم خصوصا برای کم سن و سالهای گروه..که چه خوبه فردا به مدد مادر سپید و بچه های گروه میخوان کلی شادی کنن و خوش بگذرونن و کاری رو بکنن که شاید یا هیچوقت تجربه نکردن یا سال تا سالی که مادر سپید زحمتش رو بکشه تجربه می کنن..

مادر سپید دو تا اتوبوس کرایه کرده بود..بعد از اینکه همه ی بچه های روشندل تو اتوبوس نشستن نوبت به ویلچری ها شد که ماها هم با کمک سه چهار تا از آقایون گروه تند تند و منظم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت شهربازی 🙂

ورودی شهربازی بازم مثل ورودی حرم همه منظم و دست به دست وایساده بودن که یه وقت خدایی نکرده گم نشن و مادر سپید هزارتا بلیط برای بازی های مختلف گرفت تا بچه ها با خونواده هاشون بتونن سه تا از بازی ها رو که از قبل هماهنگ کرده بودن سوار بشن..
بازی ها اینها بود
ترن (قطار دور شهربازی)
ماشین سواری
و کشتی صبا 😎

من که از کوچیکی عاشق کشتی صبا بودم اما مردد بودم آخه کشتی صبا کلی پله می خورد و من تنها بودم و خانواده ام نبودن اما یه چیز جالبی که بود این بود که کشتی صبای شهربازی مشهد آسانسور دارههههه بله آسانسور داره 😀
با آسانسور میری بالا و بعد خیلی راحت میری میشینی تو کشتی و پرواز می کنی..منم با کمک مریم جونو و محبوبه جون که دخترش روشندله رفتم، هیجان انگیز ترش این بود که کنار دستی و رو به رو یی هام همه رو ویلچر بودن و مثل خودم، بعد هیجان و جیغاشونو میدیدمم و اینکه بندگان خدا روشندلا رو گذاشته بودن رو نوکه کشتی..جیغ و ویغاشونو که میدیدم از خنده می پوکیدم 😀 مریم جون هم اتاقیمم پشت سرم نشسته بودو و همش می گفت خدا نکشتت مونا چه غلطی کردم اومدم 😀 تجربه ی اول و ترسشون خیلی خنده دار بود

اینم عکس از آسانسور کشتی صبا که یه ورودی با پله هم جدا گانه از یه سمت دیگه داشت..

این منم از اون بالا 🙂

چقدر ارزش و ثواب داره شاد کردن دل بچه هایی که به هر دلیلی نمی تونن برن شهربازی..؟؟؟؟ به هر دلیلییی چه بیماری چه فقر چه نداشتن پدر و مادر :inlove: :inlove:

دعای خیرم پشت و پناه مادر سپید و گروه صمیمی و دلسوزش :heart:

0
0

سفرنامه مشهد3

شنبه 21 مرداد 1396


این که میگم این سفر برام یه تفاوت بزرگ با بقیه سفرهام به مشهد داشت، همین بود..” مادر سپید” از قبل مکاتبات مورد نیاز رو با آستان قدس رضوی کرده بود برای اینکه یه روز رو به گروه ما اختصاص بدن و بچه های روشندل راحت و بدون شلوغی و از دربی جداگانه بتونن به ضریح دست بزنن.. برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود…هیچ وقت نشده بود که حرص دست زدن به ضریح رو داشته باشم تازه از اون همه شلوغی و حتی تیکه پاره کردن همدیگه برای رسیدن به ضریح بدم میومد، همیشه اون حس خوب رو میگرفتم از راه های دور خیلی دور، از همینجا که نشستم از همین موقع حتی که اسمش رو اوردم همیشه حالم خوب میشد اما این دفعه فرق داشت..

این دفعه قرار بود در نزدیک ترین حالت ممکن، آرام و با احترام، به همراه کسایی که دلشون خیلی پاکه و از بندگان نزدیک و خوب خدا هستند برم دیدار…… شب قبلش “مادر سپید” هدیه هایی رو که برای بچه ها و خونواده هاشون آماده کرده بود رو بهشون داد..سوییت ما پر بود از چمدون های کادویی..هر خونواده ایی میمود هدیه ش رو تحویل میگرفت..برای پسرها تیشرت های خوشرنگ و برای دخترا هم شال های گل گلی شیک…همه شاد بودن موج شادی تو آسمون جریان داشت..” مادر سپید” همش تاکید می کرد فردا که داریم میریم دیدار حضرت لباس نوهاتون رو بپوشین..و من تو این فکر بودم که چیکار کنم؟ چه جور باشم ؟ چی بپوشم؟ استرس دیدار رو داشتم.. یه نگاه کردم به رقیه و شال قرمزی که تو دستش بود به چه قشنگی..و بعد یه نگاه هم به چشمهاش که پشت عینک دودی پنهان بود..تو دلم گفتم کاشکی میشد تا فردا صبح هم شال قرمزت رو میدیدی و هم میتونستی اون همه شکوه و اون همه زیبایی رو تو دیدار حضرتی ببینی..

صبح ساعت 6/30 زدیم بیرون، قرار قُرُق 7 بود..همه شاد بودن و لباس های رنگی و نو به تن کرده بودن بچه ها همه دستای همو گرفته بودن.. و به صف و پیاده به سمت حرم حرکت کردیم..

یه راه باریک درست کرده بودن که دو طرفش نرده داشت..اینور و اونور نرده ها ازدحامی بود بیا و ببین.. اما تو این باریک راهی که تا ضریح بود جز ده تا خادمی که ایستاده بودن و خوش اومد گویی میکردن کسی نبود…درب ورودی راهروی باریک تا ضریح رو به روی ما باز کردن.. هر خونواده ایی جدا جدا میرفت داخل..من ایستاده بودم تا نوبتم بشه..همون دم در به اشکای رقیه منصوره و ملیکا و… که شبِ قبلش، از خدا خواسته بودم تا فردا صبح بتونن اون همه بزرگی حضرت رو ببینن زُل زده بودم هر کس از دیدار بر می گشت چشماش پر از اشک بود و های های گریه میکرد..خیلی تعجب کرده بودم.. چه اشکایی..چه حس و حالی..

تو دلم می گفتم خب برسم اونجا چیکار کنم؟ چی بخوام؟ چی نخوام؟ به چی فکر کنم؟ به کی فکر کنم؟ همینجوری هی سوال پشت سوال و هی التماس دعاهای مردمی که نمی شناختمشونو از پیشم رد میشدن میگفتن تو رو خدا داری میری داخل برای ما دعا کن..

بچه های ویلچری همه تو یه صف بودن جلوتر از من فاطمه ایستاده بود..فاطمه 4 سال پیش تو 17، 18 سالگی چند دقیقه ایست قلبی کرده بود و واسه خاطر همین مغزش آسیب دیده بود هم دستاش هم پاهاش هم تکلمش مشکل دار شده بود.. جلوتر از من وایساده بود وقتی رفت میدیدمش با مامانش و خانومای دیگه..دیدم سر ضریح از رو ویلچر بلندش کردن..دستپاچه بود..همونجوری که بی تعادل ایستاده بود و دو سه نفری به زور نگهش داشته بودن نگاهش به زمین و و دستش پشتش بود..انگاری دنبال ویلچرش بود..

خودم رو گذاشتم جاش..تو اون حالت که قدرت به پام نیست کسی منو به زور سر پا نگه داره و ویلچرمو هم ببره دورتر و بگه حالا با کمک من و بقیه بیا تا برسی به ویلچر..ناراحتش شدم..از اینکه فرصت زیارت و خلوتش سوخت عمیقا ناراحت شدم از اینکه جای اون همه التهاب و نگرانی و ترس از نقش بر زمین شدن دلش میخواست تو حال و هوای خودش دو کلوم با محبوبش صحبت کنه و اما این فرصت ازش گرفته شد ناراحت شدم..نگاهم گره خورده بود به نگاه پر از ترس فاطمه..که حالا دیگه رو ویلچرش نشسته بود و انگاری از مکان خوف ناکی بیرون اومده بود..همه فکرم رو فاطمه گرفته بود..

نوبت من که شد رفتم..حتی نمی دونستم کی ویلچرم رو هل میده..انگاری یک آن مغزم خالی شد..نه کسی نه چیزی نه نگاهی..هیچی توش نبود ذهنم خالی بود چشمام هیچکس رو نمی دید و گوشام هیچی نمی شنید..فقط ضریح رو به روی من بود و دستم به ضریح و اشک..نمی تونم بگم چه حسی بود اما امیدوارم تجربه ش کنید یه خالی شدن عمیق بود..انگاری که حضرت اونجا نشسته باشه بدون اینکه حرفی بزنی براش حرف بزنی خالی بشی دلت که تمام و کمال اروم شد و هر چی اشک بود که ریختی بی قضاوت و بی غیبت و بی نصیحت و بی …..بلند شی بری..

وقتی اومدم بیرون هر کس که می گفت : منو دعا کردی ؟ می گفتم : نه! حقیقتش من اصلا اون لحظه تو این دنیا نبودم…

_________
* دعای خیرم تا همیشه بدرقه ی راه “مادر سپید”
** مادرای مهربون میدونم اینجا رو میخونید، میدونم نیتتون خیره..میدونم کلی امید دارین برای شفا..اما..اما مطمئن باشین اگر شفایی قرار رخ بده اولا تو دله بعدش هم هر جایی و به هر طریقی حتی با غذای نذری هم اتفاق میوفته….فقط کافیه که بخوان..

0
0

سفرنامه مشهد2

شنبه 14 مرداد 1396

“مادر سپید” از اول میدونستم خیرخواهه از همون روزایی که داستان زندگی حسن پسر روشندلش رو خوندم و مادری هاش رو در حق حسن و دوستای حسن.. اینکه یه مادر بیست شبانه روز چشمبند ببنده برای تجربه ی ندیدن مطلق و درک اینکه به پسرش چی میگذره خیلیه خیلییی… این که یه مادرِ عاشقِ هنر و نقاشی بیاد هر رنگ از گواش رو با یه ادویه قاطی کنه تا هر رنگ یه بویی داشته باشه تا پسر روشندلش رنگا رو بشناسه و رنگ بازی کنه خیلیههه خیلی…

اولین بار که دیدمشون حسن رو اورد بیمارستان به عیادت من..حسن اون موقع کوچیک بود (حالا مردی شده و طلبه 🙂 ) از نوک پا و تا اجزای صورتمو لمس کرد..هی میگفت چرا روی تختی..صدات و بدنت خوبه که خدا رو شکر..بش گفتم می دونی من نمی تونم راه برم حسن..یه حرفی بهم زد بد جور دلم ریخت..بهم گفت خوبه که خدا رو شکر با این پاها خیلی جاهایی که منجر به گناه کردنه نرفتی..منم با چشمام خیلی چیزای گناهبارو ندیدم..بهم گفت خوش به حالت با پاهات گناه نمی تونی بکنی………چه لطفی بهتر از این از جانب خدا…می دونی اشکام ریخت..

مادر سپید خیلی تلاش کرده برای کودکان و نوجوانان روشندل تهرانی..می دونستم قبلا بچه های روشندل و خانواده هاشون رو می برده اردو مشهد، اما نمی دونستم این سفر همیشگی و هر ساله شده..

خیلی اتفاقی دیدم داره به آیدا میگه ما داریم میایم مشهد تو رو هم میخوایم ببینیم دلم خواست گفتم منم دلم میخواد مشهد 🙁 گفت برای دو نفر توی هتل جا داریم میتونیم رزرو کنیم برات..خیلی یهویی یهویی تصمیم گرفتم که برم..
گفت تنها میای یه خانم اهوازی داریم که از تهران به جمعمون می پیونده اسمش مریم جونه میتونی از فرودگاه با هم بیاین سمت هتل..گفت اون خانم اهوازی رو میذارم هم اتاقیت..یه سری از دوستان بودن که تو گروه بودن فقط برای کمک به بچه ها..مثلا برای بلند کردن ویلچر و هل دادن ویلچر و …چقدر دوستشون داشتم مثل ریحانه و مامان ریحانه می گفت من خیریه میرم ملافه های مراکز نگهداری معلولین رو میشورم و… از اینکه اینجوری از تن سالمشون در راه خدمت به بقیه استفاده می کردن عشق کرده بودم نکته ی مهمش این بود که حتما یه روزی ریحانه ی بهشتی مثه مامانش میشه نه؟ کسی که از بچگی مهربونیه مامانش رو در حق دیگران میبینه و پا به پای مامانش ویلچر هُل میده بزرگ بشه چی میشه ؟

چقدر دوست داشتم داداشم مهدی هم بام بود به بقیه کمک می کرد…همون جا که 10، 20 نفر از بچه های روشندله همسن و سال مهدی دستاشونو بهم حلقه می کردن و هر کدوم یه سرگروه بینا داشتن که مسیریاب راهشون باشه تا گنبد طلایی دلم میخواست مهدی هم دستاش تو دستای این پسرای هم سن و سال خودش بود…رفیق راهشون می شد.. :inlove:

مادر سپید بهم گفت کارهایی که مریم جون باید برات بکنه رو لیست کن… هر چی خواستم لیست کنم دیدم کار خاصی ندارم 😀 فقط گفتم مثلا ممکن پریز برق کنار تختم نباشه موبایلم رو باید بذاره تو شارژ برام یا هر وقت خواستمش بهم بده :laugh: فکر موبایلم بود.. یا ویلچر رو کنار تخت نگه داره تا خودمو بکشم روش و یه سری چیز میزای اینجوری..دلم میخواست یه آدم مهربون و بی رودربایستی باشه که راحت بش بگم الان از اتاق برو بیرون من کار دارم یا هر چیز دیگه راحت بتونم بگم..فقط همین

خلاصه که مریم جون اهوازیه ساکن تهران به عنوان هم اتاقی من از سوی مادر سپید انتخاب شد..
مریم جون تلگرامی لیست کارهای منو دیده بود به واسطه ی مادر سپید و من و اون نه حرفی زده بودیم نه همو می شناختیم..اصلا دوست نداشتم با آدم جدید آشنا بشم از گفتن داستان زندگیم حالم بهم می خوره..ولی بازم با مهربونی و روی خوش این داستان بسیار تکراری رو تعرف می کنم..فکرم مشغوله هم اتاقیم بود..کاشکی خوب باشه..
__________
* خیلی دوستت دارم امام رضا جونییییی

0
0

سفرنامه مشهد1

دوشنبه 2 مرداد 1396

“مادر سپید” مادر حسن روشندل رو می گم..با هیجان به آیدا می گفت داریم میایم مشهد با یه گروه 120 نفره از روشندلا و خونواده هاشون…از برنامه هاش نوشت این کارو می کنیم اون کارو می کنیم کاشکی تو هم بیای آیدا..می دونی دلم پر کشید وسط حرفاشون گفتم وای چه خوب چه قشنگ..دلم خواست…یهو “مادر سپید” گفت تو هم بیا مونا جا داریم برای یکی دو نفر…بعد رفتم تو فکر..من که یکم پیشا رفته بودم مشهد..فکر همون بالابره افتادم که قراره واسش پول جمع کنم تا یکم از کارهای روزمره ی مهدی کم کنم بالابره دیگه کارمو راحت می کرد هر وقت می خواستم برم بیرون برم سرکار راحت باش می تونم بشینم رو ویلچرو نمی خواست وقت و بی وقت مزاحم کسی باشم اما خب گرونه..پول اونو کجای دلم بذارم؟..یاد قولی که به آیدا دادم افتادم که یه بار با هم بریم سفر خارجه و هزارتا چیز دیگه..
مهدی می گفت: خودم نوکرتم بالابر میخوای چیکار؟ پولاتو بذار برو سفر اینور و اونور خوش بگذره بهت و این یه دنیاست برام.. بهش گفتم سلامتی و آرامش توو و بقیه هم یه دنیاست برای من..دلم دردسر برای شماها رو نمی خواد..می گفت نه این دردسر نیست این خود خود خود عشقه..بفهم اینو..
دیگه این عشق عمیق و قدرت جذب امام رضا جونی و حرفای مهدی باعث شد بیخیال همه ی برنامه هام بشم..بیفتم دنبال بلیط :inlove:

0
0

عازمم..

شنبه 24 تیر 1396

توی یه بحران سخت زندگیم و خیلی خیلی اتفاقی طلبیده شدم 🙂 منی که تو برنامه ی سفرهای امسالم(زمان و مرخصی و مالی و…) سفر به این شهر نبود اما خب وقتی که طلبیده میشی همه چی خود به خود جور میشه و دلت هم روی برنامه هات و فکرهای دیگه ت خط میکشه…
خیلییی خوشحالم که تجربه یه سفر تنهایی رو به بهشت دارم با کلی برنامه که قراره داشته باشم…خودم هم از مرور برنامه م در این سفر ذوق زده و هیجان زده م و دوست دارم زودتر ببینم چطوری از آب در میاد و تجربه ش چقدر دلنشینه ؟؟ البته اگر عمری و توانی باقی باشه….
پیش به سوی ..عشق….
_________________
دعاگوی همه ی دوستای خوبم هستم :heart:

0
0

سفرنامه آلمان 14

سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396

دارم از اولين صبحه خونه مشترك حرف ميزنم.. از چاي شیرینو و نیمروی عسلی صبحگاهي از پرده و پنجره و باد اول مهر ماه توی خونه.. و صدای چکاوک ها که دور و نزدیک میشن…از لمس دست و حال مشترك نگاه… از حضور از عمق وجود از ماه از بارون از خدااا.. دارم از يه نوشته كوچيك روي آينه ی اتاق حرف ميزنم از سااال ها حرف براي گفتن از كتاب هاي خونده مشترك و از ظرف انار… و خرمالوهای بهشتی توی کاسه مسی و یه دسته گله نرگس به چه بزرگی و خوشبویی.. از تکیه به در تا وقت رسيدن..نگاه کردن و خندیدن چشمات.. دارم از عطر غذاي خونه حرف ميزنم از جلز و ولز پیازهای سرخ شده برای اولین آش رشته ی خونه تو کاسه ی گل گلی..از رفتن و رسيدن از چسبوندن اولين عكس ها توي البوم از نوشته هاي كنارشون و شنیدن دوستت دارم ها با صدای تو .. از رنگ مورد علاقه و ديوار خونه.. از گلخونه ی كوچيكو پیچک هایی که از دیوارهای آبیش بالا رفتن تا کجا… از شمعدونی های توی راه پله مثه خونه ی شهرزاد و از آرامش بي صداي خونه… از همصحبتي كه خستگيت و دردت، از وصلش فراموشت ميشه..از قفل هایی که تا ابد بسته میشن روی همین حفاظ فولادی دریاچه ی نقره ایی..اسم من اسم تو..خیال خیال خیال
خیال باید ایرونی باشه اصیل باشه خیال باید مثل فرش کاشان پر از نقش و نگار دل باشه حتی کنار دریاچه ی ماچ سی هانوفر..عروس و دومادهایی که میرفتن و میومدن تا دریاچه ی نقره ایی که قفل هاشونو ببندن و من غرق خیااااال تا ابرهای دور و لبخندم رو که از شال گردنه پیچیده شده دور صورتم در اوردم و به دوربین دایی خندیدم.. خندیدم به خیال هایی که می رفتنو میومدن حتی به این ویلچر این یاره قدیمی..صدای دیلینگ دیلنگ موبایلم که اس ام اس اومد..یعنی کی میتونه باشه؟ من اینجا تو هانوفر کنار دریاچه ی نقره ایی؟ و ایرانسلی که حالا شده آلمان سل..
واریز گروهی حقوق..بیشتر تر خندیدم..چه حال خوبی..ها مونا مشکوکی های فامیل شروع شد برای خوشحالی های پنهانی از اس ام اس دریافت حقوق..!! با این همه خیال شبیه عاشق هایی شده بودم که از اس ام اس یار ذوق مرگ میشن، میدونم خودم..دلم بابام و مامانمو خواست همون موقع..که بگم این حس خوب همش برای شما..شما که منو به اینجا رسوندین.. :heart:

__________
*عروس دوماد آلمانی و ماشین عروس آلمانی هم دیدم به پای ایرونیش نمیرسن ولی خوشبخت بشن الهی
موبایلم تو این سفر اصلا همراهی نکرد یه چهار تا عکس خوشگل بگیرم

** بيايد برای حاله خوبه دل هم “حمد” بخونيم…باشه؟

0
0

سفرنامه آلمان13

شنبه 16 اردیبهشت 1396

از ایستگاه مترو اومدم بیرون و راه میرفتیم به سمت جایی که نمی دونستم کجاست فقط میخواستن ببرنم که شهر رو ببینم..شال بزرگ پشمی رو محکم دور خودم بپیچیدم..هوا خیلی سرد بود..تو خیابونا هیچکس نبود..بی روح و آرام…پیچیدیم سمت راست که این صحنه رو دیدم..حس کردم قدم گذاشتم به کارت پستال..یا نقاشی..انگار الان تو نقاشی باشم باورم نمی شد اینها همش طبیعیه..کار خداست..نمی تونم زیباییشو بگم اما خدای بینظیری داریم خدای بینظیری دارم..دلم خواست تا بینهایتش رو بدوم..دویدم..روحم دوید..پرواز کرد تا الَّذي أَحْسَنَ کُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ….

مونا ! تكرار غريبانه ي روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيت
از تنهايي معصومانه دستهايت
آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت
و در گير و دار ملال آور دوران زندگيت
حقيقت زلالي درياچه نقره اي نهفته بود؟
مونا !
اكنون آمده ام تا دستهايت را
به پنجه طلايي خورشيد دوستي بسپاري
در آبي بيكران مهرباني ها به پرواز درآيي
و اينك مونا شكفتن و سبز شدن در انتظار توست… در انتظار توست..

_________________
*خدایی که آنچه را آفرید زیبا و نیکویش ساخت(سوره سجده آیه 7)
**از وقتی هفته ایی یه بار یا دو هفته ایی یه بار میرم بیرون از خونه طبیعت گردی خیابون گردی حس خیلی خوبی دارم… :heart: :heart: لیمی جونم دختردایی جونم عاشقتم :heart: :heart:

0
0

سفرنامه آلمان 12

سه‌شنبه 10 اسفند 1395

یه چیزی که فهمیدم اونجا این بود که تو خیابونا و مراکز خرید و.. رمپ یا شیب یا پل و… ندارن! چون کلا پله ندارن و یا جوی آب ندارن که نیاز به پل باشه یا وسط خیابانوشان گل کاری و یا حصار وسط خیابون ندارن..تا چشم کار میکنه صافه..پیاده رو از خیابون به واسطه ی سنگفرش متفاوتش مشخص میشه گاهی بعضی پیاده رو ها با یه ارتفاع 5 سانی از خیابون بلند تره که با نزدیک شدن به چهار راه ها و یا جایی که عابر پیاده میتونه عبور کنه از این سمت خیابون به اون سمت به طور ظریفی با یه شب ملایم ارتفاع 5 سانتی پیاده رو به خیابون وصل میشه بنابراین اصلا متوجه نبودم که من الان رو ویلچرم و هیچ جا دلم خون نشد برای گشت زدن تو خیابونا..

اولین روز که خواستم برم مرکز شهر سر ساعت باید خودم رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندم..مثلا 2:02 ساعت دو و دو دقیقه اگر دو و سه دقیقه میرسیدم اتوبوس رفته بود..سر ثانیه اتوبوس ها و مترو و قطار می ایستنو حرکت میکنن(نهایت 20 ثانیه)..وقتی خواستم از عرض خیابون رد بشم و خودم رو به ایستگاه اتوبوس برسونم یک میله که روش یه جعبه ی کوچیکه سر خط عابر پیاده هست و اون جعبه رو لمس می کنم..اون وقته که چراغ برای خودروهای در حال عبور قرمز می شد و برای منه عابر سبز و میتونستم از خیابون رد بشم ..واسه همین هم جریان ماشین هاشون تنده وقتی که عابری نیست… هم وقتی عابر هستو ماشینی هم نیست و تردد ماشین کنده عابر معطل نمیشه تا چراغ واسش سبز بشه همه چی دست عابره 😀 فقط نمی دونم اونایی که تتراپلژی هستند چیکار می کنن اما قطعا راهی برای اونا هست..

اتوبوس هاشون دو نوعند از لحاظ خدمات به ویلچری ها..بعضی اتوبوس ها با دکمه ایی که راننده میزنه اتوبوس به سمت درب متمایل میشه میاد پایین (اتوبوس کج میشه انگار) و همسطح پیاده رو میشه..بعضی اتوبوسها که قدیمی ترند راننده پیاده میشه و از وسط اتوبوس رمپ رو از کف میکنه و به سمت در اتوبوس میاره و یه شیب برای اتوبوس درست میشه و البته اینم بگم درب وردی سایر مسافرا رو بسته نگه داشت اول راننده اومد منو با احترام سوار کرد و بعد رفت سراغ سوار کردن سایر مسافرا..جای ویلچر هم هست همونجوری که روی ویلچر بودم کمربند بسته بودم و به مناظر نگاه می کردم و به این فکر می کردم که بعد از بیست سال این دومین باریه که سوار اتوبوس میشمو چقدر دیدن دنیا از پشت پنجره های بزرگ اتوبوس و از بلندی لذت بخشه و خاطره ی اولین باری که به لطف دوستام سوار اتوبوس شدمو مرور می کردم (البته هزینه ی حمل و نقل گرونه اونجا برای رفت بین 5 تا 7 یورو یعنی برای ما 20 تا 28 هزار برای مرکز شهر و البته جاهای دور تر خب خیلی بیشتر و اینکه معلولین و دانش آموزا و مادر با بچه کوچیک کارت تردد ارزان دارن اما نه معلولین مسافر..پس امکانات هم الکی نمی دن و هزینه باید کرد)

چند روز پیش رییس محل کارم یک معمار اورده بود تا بهش بگه فضای داخلی رو چه تغییراتی بده..معمار ایده هاشو که میداد فهمیدم به طور کلی می خوان محل رو بکوبن و جدید درست بکنن..وقتی همین ایده هایی که تو آلمان دیده بودم رو به رییسم گفتم رییسم گفت اونجا بهشته و با یک پوزخند گفت که اینجا همچین کاری نمیشه کرد! من ادامه ندادم اما واقعا یک سوال دارم از رییسم که خیلی هم خوشفکر و روشن فکره.. واقعا چرا نمیشه؟ چرا ما نمی تونیم خودمون برای خودمون بهشت درست کنیم و فقط کارهای دیگران برامون بهشته و دست نیافتنی..به رییسم گفتم میدونم آخرش صندلی های این مرکز سمعی بصری برای کارگاه ها رو که میخواین چنین و چنان درستش کنید رو اینقدر به همدیگه می چسبونید که ویلچر رد نشه و من پشت در بمونم!! خندید و گفت خب فضا محدوده و ما باید بیشترین ظرفیت صندلی رو توش قرار بدیم…….

تو رو به خداوندیه خدا..توی هر کار و هر رشته هر سمتی که هستید سعی کنید همه رو بفهمید…اینه که میگم رفتار و فرهنگ و احترام اونجا حاکمه و دلم مناسب سازی هاش رو نخواست دلم این همه احترام و فکر و فرهنگ و توجه رو خواست..

به فکر هم باشیم.. درک و همدلیمون رو ببریم بالا اینجا هم بهشت میشه.. :rainbow: :heart:

0
0

سفرنامه آلمان ۱۱

چهارشنبه 4 اسفند 1395

در مورد نحوه ی ارتباط با پرفسور سمیعی که کلینیکشون توی هانوفر آلمانه
اول بگم که پرفسور سمیعی یه اکیپ فوق العاده خوب دارند..یعنی پزشکایی که باشون همکاری دارن همگی پرفسور هستتند و خبره..
من توی کنگره ی مغز و اعصاب تهران خیلی خیلی اتفاقی با کمک و محبت بچه های خبرنگار پایگاه ریاست جمهوری، با پرفسور محمدی صحبت کردم..که از دوستان نزدیک و جز اکیپ پرفسور توی ساختمون مغز هانوفر هستند..سوالاتم بیشتر حول و حوش سوختن بدنم بود..یه چیزی شبیه آتیش توی دستم..وقتی دستم رو معاینه کرد با دیدن ناخن هام مشکلم رو تایید کرد و گفت اعصاب سمپاتیک و پاراسماتیکت تحت فشاره و قابلیت درمان و کنترل داره..من خیلیی خوشحال شدم اولا علت مشکل ناخن هام رو فهمیدم..همیشه باید ناخن هامو قایم می کردم از اینکه خودکار دست بگیرم و دیگران به ناخن هام نگاه می کردن خجالت می کشیدم از اینکه ممکن با خودشون فکر کنن چرا به ناخن هاش نمی رسه خیلی معذب بودم..با اینکه من خیلی پیگیر بودم و هیچکس متوجه نمی شد چرا ناخن های کشیده ی من به یک سوم حالت اولیه شون تقلیل پیدا کردن و چرا فقط توی یه دستم با این شدت اتفاق افتاده!! احتمالات زیاد بود از کمبود کلسیم تا قارچ و پسوریازیس و سایر اگزماهای پوستی اما هیچکدوم نبود که نبود..و این منو آگاه کرد که مشکل ناخن هام منشاش چیه و بعد اینکه احتما درمان و کنترل درد بود که منو امیدوار کرد که یه روزی میشه که این درد درمان بشه یعنی من که با صحبت با پرفسور محمدی خیلی امیدوار شدم……

اما
همه ی اینها نیاز به هزینه ی سنگینی داره یعنی درمان تو کلینیک پرفسور سمیعی مال هر کسی نیست(جالبه بدونید که مال میلیاردها و بازیگرهای هالیوود و فوتبالیست های مشهور و… دنیاست و البته ناگفته نمونه که کلینیک پرفسور به زبان آلمانی، انگلیسی و عربی! خوش آمد گویی کرده اما به فارسی نه!!! و این نشون میده دقیقا چه کسایی میتونن تو اون کلینیک خودشون رو درمان کنن)..فقط ام آر آی اون کلینیک 700 یورو به بالاست که تقریبا معادل سه میلیون وجه رایج مملکته (سه ماه کار کنی و هیچی نخوری تا بتونی ام ار ای بگیری 😀 )، ام آر آیی که تو کشورمون با 200 هزار تومن می گیرن..دیگه جراحی ها و بستری و… مبالغ سنگینی (احتمالا بالای 500 میلیون) داره که هر کسی از پسش بر نمیاد متاسفانه..

از طرفی قبل از اینکه بخوای بری آلمان تو مراحل ویزا گرفتن باید علت رفتن مشخص بشه..برای چی میخوای توی خاک کشورشون بری؟ چه انگیزه و هدفی داری؟ برای هر هدفی مراحل خاصی داره..من ویزای دیدار بستگان گرفتم..وقتی می گی دیدار بستگان و گزینه ی درمان پزشکی رو نمی زنی تو مرحله ی تحقیقاتشون (از مصاحبه تا زمان صدور ویزا دو هفته طول می کشه) اگر ببینن تو توی کلینیکی نوبت داری و یا به منظور پزشکی و هدف درمانی داری به کشورشون میری رد میشی به خاطر دروغت و ویزا صادر نمیشه و من نمی تونستم تا قبل از صدور ویزا هیچ مکاتبه ایی با کلینیک پرفسور داشته باشم..شاید از خودتون بپرسین خب چرا ویزای پزشکی نگرفتم؟؟ ویزای پزشکی گرفتن بسیار مشکله اولین نکته ش اینه که حتما حتما باید یک حساب پر پول داشته باشی و مطمئن باشن تو از پس کلیه ی مخارج درمانیت بر میای و این حساب باید به نام خودت و مال خودت حتما باشه و …(این مال خودت هم منظور اینه که نمیشه حتی قبل از مصاحبه 500 میلیون بریزی به حسابت تا ویزا روو بگیری و بعد مثلا به صاحب مال پس بدی یا حتی بذاری بری سفر و بیای.. حداقل باید یه سال توی حسابی به نام خودت در جریان باشه..خوب میدونن چطور مردم دوروشون میزنن 😀 ).

اما برای ویزای دیدار بستگان نه..بازم اونم سختی های خاص خودش رو داره..اما خب خیلی خیلی راحت تره نسبت به ویزای پزشکی..فقط کافیه حمایت مالی خانوادگی، شغل (ترجیحا دولتی) و کار و بار و فعالیت و تحصیلات و …داشته باشی 😀 یه جورایی همه چی باید داشته باشی و بدونن که آدم آویزونی نیستی و خودت اینجا برای خودت کسی هستی و همه رو باید مستند ببری توی مصاحبه(مدت کار، بیمه ی کار، حقوق دریافتی، حساب بانکی (گردش یک ساله)، تحصیلات، تعداد روزهای مرخصیت 😀 ، اموال به نامت(که من نداشتم ولی تحت تکفل پدرم اموال پدرم رو ارائه دادم) …… من حتی به پیشنهاد بستگانم کارت پستالای چاپ شده در موسسه رعد و فعالیت های هنری و جایزه هایی که گرفتم هم ارائه دادم. :laugh: خواستم بگم خیلی فعالم مثلا :sick: وای که چقدر دوست داشتم تندیس برنزی شدن وبلاگمم ارائه بدم اما خب دیگه 😀 😀 خویشتن داری کردم

به همین دلایل من تا صدور ویزا هیچ نوبتی تو کلینیک نداشتم و بعد از گرفتن ویزا تا شروع تاریخ ویزا برای رفتن به آلمان فقط یه هفته وقت داشتم که طبیعتا نمی شد هیچ کاری کرد.. :-/
من توی این سفرم نرفتم که ویزیت بشم چون تنها بودم و خونواده ام همراهم نبودن و خب بار اولم بود و برام همه چی ناشناخته بود..از قضا درست همزمان با سفر من پرفسور سمیعی ایران بودن و در دانشگاه علوم پزشکی بابل مهمان..اما خب وقتی اونجایی شاید بشه که ویزیت بشی مثلا اگر دو ماه میمونی از همون روز اول نوبت بگیری برای ویزیت تا مثلا یه ماه بعد شاید بتونی ویزیت بشی..

اما چطور میشه با پرفسور ارتباط گرفت؟

ابتدا گرفتن ام آر آی یا سی تی اسکن..به صورت سی دی..فیلمش رو بگیرین از همون جایی که ام آر آی میگیرن ازتون
بعد ارسال فیلم به این ایمیل با گفتن شرح حال مختصر (به زبان انگلیسی بهتره) request@ini-hannover.de
به دلیل حجم بالای ایمیل ها به کلینیک پاسخگویی بین ده تا 14 روز طول میکشه یا شاید بیشتر ولی خب پاسخ میدن..
که پاسخ مبنی بر اینه که درمان داره یا خیر و اینکه ممکن ازکیفیت ام آر ای تون رضایت نداشته باشن و بگن که باید یه ام آر آی خوب و شفاف بگیرید(من که از کیفیت ام آر آی ملاصدرای تهران خیلی راضی بودم و خیلی شفاف و با کیفته)
و در صورت درمان میتونید باز به همون ایمیل برای گرفتن نوبت مکاتبه کنید و البته وقتی میخواین برین آلمان این مکاتباتتون رو باید حتما به سفارت ارائه بدین چون بعد خودشون درش میارن و اگر نگفته باشین به خاطر پنهان کاری توی مصاحبه رد میشین به همین سادگی

اینم صفحه ی کاملا رسمی پرفسور سمیعی که جدیدا نوه شون فیلم های پرفسور رو میذاره و مردم رو راهنمایی می کنه..

از خداوند طلب دارم که هیچ بنی بشری درد نکشه..به امید سلامتی همه ی بیماران و یادآوری اینکه قدران نعمت سلامتی و هر آنچه که داریم باشیم… :rose: :rose:

0
0

سفرنامه آلمان 10

جمعه 22 بهمن 1395

قبلا تو وبلاگم در مورد نونا پسانین (+ و + )دونده ی مشهدی که توی ورزشگاه آزادی درب چند تُنی ورزشگاه افتاد روش و آسیب نخاعی و تتراپلژی (فلج 4 اندام) شد نوشته بودم گفتم که یک ماه بعد برای معالجه، نونا به آلمان کلینیک پرفسور سمیعی رفت.. و الان با گذشت 6 سال اونجا زندگی می کنه و من هم یک روز از این سفر دو هفته ایی رو مهمان خونه ی نونا بودم.. 🙂
خونه ی نونا اینا طبقه ی دوم یه آپارتمان قدیمی و زیباست که علاوه بر اینکه درب ورودی آپارتمان که دو پله می خوره رمپ داره یه در از طبقه دوم به بیرون باز میشه که بی هیچ پله و رمپ و…به یه باغ و بعد به خیابون منتهی میشه…این همون دری هست که نونا با ویلچر برقیش ازش میزنه بیرونو میره مدرسه..من از درب رمپ دار وارد آپارتمان شدم..درب آسانسور رو کسی به روم باز کرد که فکر کردم نوناست و دیگه میتونه راه بره آخه نونا یه خواهر دو قلو داره که عین یه سیب از وسط نصف شده هستن.. :inlove:
یه خونواده ی شاد که منتظر من بودن همه کلی ذوق داشتیم باورم نمی شد که من الان از اون سر دنیا تو خونه ی کسی هستم که به طور مجازی و از طریق وبلاگم باش آشنا شدم..نونا با ویلچر برقیش دم در منتظر بود..همیشه برای رفتن به مهمانی وقتی میخوام وارد خونه ایی بشم خیلی معذبم آخه خیلی ویلچر کثیفه عینه این میمونه که با کفش می خوام برم تو..اما تو آلمان به خاطر تمیزی بیش از حد خیابونا این مورد خیلی محسوس نبود از طرفی اونایی که خودشون ویلچر نشین دارن همیشه یه راهی دارن و اینکه برخوردی که می کنن از ته دله..مثلا اگر میگن بیا رو فرش موردی نیست از ته دله یا اگه ملافه پهن می کنن یا دستمال میارن پاک می کنن یا هر چی…میدونی که چون خودشون با این مورد مواجهه شدن قبلا و هر تصمیمی می گیرن و بهت می گن بهش فکر کردن و احساساتی نشدن..
در خونه ی نونا اینا با کمال میل به روی من و یلچرم باز بود و من اصلا معذب نبودم..یه خونه ی ساده و زیبا که آفتاب افتاده بود وسط خونه و یه میز زیبا با خوراکی هاش 😀 با چند تا شمع خونه رو گرم تر کرده بود..حرف ها زیاد اما اولین اولین حرفم این بود که تو چطور اینقدر عکس های خوشگل خوشگل میگیری میذاری اینستاگرامت؟ نونا هر دو دستش رو میتونه تا حدودی به جز مچ و انگشتان رو حرکت بده..و انگشتاش هم کمی به سمت داخل به صورت مچ بسته شده و حالت گرفته با کمک هر دو دست گوشی رو به سمت سوژه می گیره و تنظیمات دوربین گوشیش رو هم روی عکاسی صوتی گذاشته و با گفتن کپچر گوشیش عکس میگیره:

گاهی هم گوشی رو روی پاش نگه میداره..اینجوری

و البته به نظرم برای اونهایی که فقط یک دستشون کار می کنه و دلشون عکاسی می خواد میشه با یه مچ بند و چسب گوشی رو به دست ببندن و یا روی کلاهشون بذارن (این دیگه خطریه البته به عنوان جاسوس نگیرنتون صلوات 😀 )و بعد برن تو تنطیمات گوشی و اون رو روی عکاسی با صوت بذارن
میتونید توی گوگل بزنید : تنظیمات عکس گرفتن با موبایل به صورت صوتی و بر حسب مدل گوشیتون یا دوربینتون تنطیماتش رو اعمال کنید.. به همین سادگی

نونا یه عالمه عکس گرفته که خونواده اش به عنوان سوپرایز براش عکس ها رو چاپ کردن و زدن روی دیوار اتاقش..چه حس خوبی میداد دیدن این عکس ها که از دریچه ی نگاه فردی بود که با رنج و سختی اونها رو گرفته..و حتما خیلی خوب این نعمت و حرکت جاریه توی انگشتها رو میفهمه..قدر این انگشت های ظریف و پر از توانایی و راز رو باید تا همیشه دونست..و ازش خوب استفاده کرد و خمس و زکاتشون رو داد..

من رازهایی را با تو خواهم گفت: اما نه به فریاد که به زمزمه..قدری نزدیکتر آی ای دوست..هزار و یک راز با من است که باید با تو در میانش گذارم..

0
0

سفرنامه آلمان 9

یکشنبه 17 بهمن 1395

دستهایم برگ سبز شد و تنم نیلوفر؛ با اینکه همه چیز مرداب بود، من زنده آبش کردم..
انگار قصه همین بود که سرم را از گنداب بیرون بیاورم و چنان زشتی را به زیبایی بدل کنم و لجن زار را به گلزار، که پلشتی شرمنده شود..

هر “نیلوفر” به من می گوید حتی اگر همه ی جهان زشت است تو زیبای خودت باش

آری.. قصه همین بود..

سی لایف شبیه سازی زندگی تو اعماق دریا اما روی زمینه (مشابه آکواریوم کیش منتهی خیلی خیلی بزرگ).. و من باز چشمم به مناسب سازی ها و توجه های زیباشون به آدم ها بود..که چقدر دقیق به آدم ها و نیازهاشون توجه می کنن 🙂
عمه م همش نگران بود برای رفتن به اونجا می گفت یه جاهاییش ویلچررو نیست و ممکن اذیت بشیم اما من که باورم نمی شد تو ساخت یه جای دیدنی فکر من و امثال منو نکرده باشن..با تردید تا خرید بلیط رفتیم و پرسیدیمو گفتن مشکلی نیست و برای ورودی آکواریوم و جنگل آسانسور هست..

یاد پارک آبی مشهد افتادم بزرگترین پارک آبی خاورمیانه!!..تا حالا نگفته بودم اما هیچ وقت یادم نمیره اون سالی که با دوستام رفتم مشهد قبل رفتن به پارک آبی من از اهواز تماس گرفتم..اینجا که میرم استخر و آب درمانی چون آسیب نخاعی هستم به خاطر داشتن کنترل ادرار باید برای استخر تاییدیه پزشکی ببرم..آره من از اهواز به هوای رفتن به پارک آبی با پارک آبی تماس گرفتم و با پزشک پارک صحبت کردم..شرایطم رو کامل توضیح دادم و پرسیدم که چه مدارکی نیاز هست باهام باشه؟ که من آماده کنم..پزشک پارک گفت هیچی! (من اعتنایی نکردم و بازم رفتم پزشک و گواهی گرفتم) و چند تا مدرک مبنی بر بازگشت کنترل ادرار رو هم که داشتم با خودم بردم وقتی خواستم تلفن رو قطع کنم گفتم ببخشید خانم دکتر اصلا من میتونم با شرایط جسمیم از بازی های پارک استفاده کنم؟..چند تا رو نام برد یکیش همون تیوپ و رودخونه بود 😀 که آره میتونی از چند تا استفاده کنی…
هیچی دیگه ما 4 تا دوست با کلی هزینه و شادی رسیدیم به پارک..موقع دادن بلیط که توی یه صف طویل بودیم انتظامات پارک که یه آقایی بود اومد سمتم گفت خانم شما نمی تونی بری پارک
من :-/
دوستام 😯
چرا ؟ خانم این ورودی رو نگاه کنید..دویست تا پله میخوره میره پایین بعد از استخر کلر باید رد بشی بعد دوباره باید دویست پله بری بالا تا به پارک برسی..از پارک هم نمی تونی استفاده کنی..امکانات خاصی برای شما نداره..
من که سنگ کوب کردم خداوند شاهده که نه برای خودم برای دوستام که میدونستم پارک رفتنشونو حالا به خاطر من کنسل می کنن گفتم یعنی چی؟ من که با پزشکتون صحبت کردم 😥 هیچی دیگه به اندازه ی پارک آبی گریه کردم اصلا یه اقیانوس گریه کردم الانم که یادم اومد گریه کردم 😀 هی آقاهه می گفت بابام جان من خودم تو بنیاد جانبازان کار کردم کامل شرایط شما رو میشناسم باور کن راه نداره بری..دوستام می گفتن آسانسور نداره به پارک؟ گفتن نه! وسط یه عالمه آب که آسانسور و برق کشی نمی کنن!!! دوستام هی می گفتن ما میبریمت..من می گفتم نه و گریه..وسط گریه ریحانه و نسیم رفته بودن بلیطا رو پس بدن و رضوان رو به روم بود اونم به گریه انداختم هی می گفت تو رو خدا قبول کن ببریمت مونا ما میبریمت ..منم اون موقع تنها جایی نرفته بودم هی تو ذهنم می گفتم برم حرم بمونم منتظرتا اینا بیان و نمی دونستم چیکار کنم مثل خر گیر کرده بودن..هی هم یادم میومد دوستام دارن بلیطاشونو پس میدن و ضجه میزدم 😀 هیچی دیگه وسط گریه با اصرارهای رضوان بله رو گفتم 😀 اونم دیگه محل من نداد بم 😀 سریع زنگ زد به اون دوتا گفت بلیطا رو پس ندینننن مونا میاد ما میبریمش اونا هم تی ثانیه و از خدا خواسته برگشتن..

پزشکای پارک آبی ازم تعهد گرفتن که هر بلایی سرت اومد پای خودت و دوستاته و امضا کردیم..دو نفر منو بلند کردن و یه نفر هم صندلی پلاستیکی رو با خودش میورد که تو پا گرد های راه پله من بشینم رو صندلی تا اون دو نفر نفسی چاق کنن..من که جایی رو نمی دیدم از اشک یکی از بدترین جاهایی بود که به واسطه ی بیماریم و عدم مناسب سازی تحقیر می شدم..هر نفس نفسی که دوستام از خستگی میزدن پتکی روی سر من بود..و من اونا رو خسته می کردم و به جایی میرفتم که هیچ تفریحی برای من نبود و فقط به واسطه ی تفریح کردن اونا داشتم این خستگی رو بهشون تحمیل می کردم..دلم می خواست زمین باز بشه منو بخوره..
هیچی دیگه بی ویلچر به پارک به اون بزرگی رسیدیم من یه گوشه رو صندلی نشستم و دوستام رفتن بازی و نوبت نوبتی بهم سر میزدن و حال و احوال می کردن و منم از حس و حال و هیجان بازی ها ازشون میپرسیدم و یا از بالای سرسره آبی ها باهام بای بای می کردم..و من تا تنها می شدم گریه می کردم…

میدونید آخر قصه های اینجوری برای هر کسی که تعریف کردم آدم قهرمانه اونایی هستن که مردونگی کردن کمک کنن و حس سرباری برای منه.. در صورتی که من مردونگی کردم و این خفت رو پذیرفتم برای شادی اونا که رو دوش دوستام 400 پله رفتمو هر کس میرسید میپرسید چی شده و… حسم رو نمی تونم بگم ولی دوست ندارم به جاهایی که مناسب سازی نیست و دردسر برای دیگرانه و من مستقل نیستم برم..

sealife آلمان محل شنا کردن نبود اما یکی از بهترین مکان های تفریحی آبی به جهت مناسب سازی بود که رفتم، با اینکه شبیه سازی دریا و جتگل بود اما برای معلولین خیلی راحت بود..
اول از همه بلیط ورودی یه مُهر بود که روی دست میزدن اینجوری بچه ها و معلولین(نابینایان) راحت بودن و اجازه داشتن هر جا می خوان برن و بیان حتی بیرون از پارک برن..

آسانسوری که برای چند پله ی کوچیک آماده شده بود و هیچ بنی بشر سالمی نمی دونست این درب آسانسوره چون مخصوصه معلولین فقط و پوشیده شده بود..

و دستشویی ویژه ی معلولین وسط دریا 🙂

به محض اینکه وارد شدم یه آقایی پشت سرمون حرکت می کرد و توی راهرو ها هدایتمون می کرد و مدام احوالمون رو می پرسید و نظرمون می پرسید در مورد زیبایی و یا اینکه چیزی نیاز دارین یا نه و یا اینکه توی تونل های باریک از مردم خواهش می کرد به من اجازه بدن رد بشم عمه م گفت اینا تا دیدن ویلچر هست سریع این رو فرستادن 🙂

دستهایم برگ سبز شد و تنم نیلوفر؛ با اینکه همه چیز مرداب بود، من زنده آبش کردم..
انگار قصه همین بود که سرم را از گنداب بیرون بیاورم و چنان زشتی را به زیبایی بدل کنم و لجن زار را به گلزار، که پلشتی شرمنده شود..

هر “نیلوفر” به من می گوید حتی اگر همه ی جهان زشت است تو زیبای خودت باش

0
0

سفرنامه آلمان 8

دوشنبه 4 بهمن 1395

به نظرم اونجا ارزش چند تا چیز رو خیلی بیشتر فهمیدم..یعنی یه جورایی به یقین برام تبدیل شد و گرنه قبلا هم ارزششون رو میدونستم..و اینکه برای چند چیز حس خیلی خوبی در من وجود داشت..
مردم آلمان، مردم گشاده رویی هستند از کنار هم رد میشن بدون اینکه هم رو بشسناسن به هم دیگه سلام میدن..جالبه که زن به زن سلام میده و مرد به مرد..یعنی اون مرزهای بین زن و مرد هم توی روابط عمومیشون رعایت میشه..من ندیدم مردی به من سلام بده یا حرفی بزنه یا نگاهی بکنه(با توجه به اینکه روی ویلچرم و در واقع گاو پیشونی سفید)..اما تا دلتون بخواد زن و دختر و بچه و … سلام دادن..رد میشن با مهربانی میگن hallo (هالُ).. وقتی می خوان بهت کمک کنن حتما ازت اجازه می گیرن.. هیچ مردی و یا حتی زنی(چون معمولا آقایون کمک می کنن) به ویلچر من دست نمی زد و حتما قبلش ازم اجازه می گرفت..دلم می خواست اینجا هم این فرهنگ پا بر جا بشه که هیچ احدی به ویلچر من دست نزنه جز وقتی که خودم بخوام؛ این ویلچر پاهای منه شما تو خیابون پاهای کسی رو هل میدین به طرف جایی، کسی رو به زور به سمت در و مسیری هدایت می کنید؟..چند روز پیش وسط سالن در محل کارم بودم مشغول صحبت با همکارم و چند قدمی به اسانسور فاصله داشتم یکی از همکاران آقا بدون اجازه منو تکون داد به سمت اسانسور که به شدت باش برخورد کردم و اونم گفت فقط خواستم کمک کنم!!!

اولین چیزی که به من تو ارتباطاتم در آلمان حس خوب میداد زبانم بود..زبان فارسی..اینکه تو فروشگاه ها و مراکز تفریحی و .. من به زبان فارسی حرف میزنم و مردم اونجا با تعجبی آمیخته با شوق به حرف زدن من توجه می کردن..و خب میفهمیدن که من مهمان خارجیشون هستم و زبانم براشون جالب بود این حس رو به من انتقال میداد که من چیز خیلی مهمی رو دارم..و باید قدرش رو بدونم..

با توجه به اینکه همیشه پاسپورتم همراهم بود هم کارت شناساییم بود هم اینکه با نشون دادن پاسپورتم و دادن برگه های مالیات میتونستم وسایل توی فروشگاه رو بدون مالیاتی که خود آلمانی ها باید بدن بخرم در واقع یکم ارزونتر بخرم وقتی پاسپورتم و ملیتم رو نشون می دادم و با روی گشاده بهم می گفتن که ایرانی هستی حس خوبی در من بود

پرچم ایران.. من از اینکه نقاشی پرچم ایران با قلم موی خودم به ویلچرم هست حس خوبی بهم دست میداد یعنی بدون توجه به زبان و لباس و پوشش و پاسپورت و.. دیگران بفهمن من کجایی ام؟ نگاه اونا جالبه و به آدم حس خوبی میده و اصلا هم اونجوری که قبلا تو تصورم بود که آلمانی ها نژاد پرستن و یا با غیر خودی ها فلان فلانن نبود..

لباس و پوشش و حجاب هم که دیگه نگم بهتره..من همیشه لباسهام (مانتو شال و کفش) رو از یک برند ایرانی می گیرم 😀 ترکیبی از سنتی و مدرنیته البته لباس رسمی نه لباسی که روزانه برای کار و یا انجام امور روزانه ازش استفاده می کنم..پوشیدن این مانتوی ایرانی با کفش های ایرانی و اینکه مدام ازت بپرسن که این رو از کجا گرفتی؟ خارجین؟ خارجی شدی ؟ و بعد بگی نه اینها کاملا ایرانی ان 😀 و براشون هم جالب باشه که ایران هم همچین کیفیت و.. داره حس خوبی به آدم میداد…و اینکه برای روسری بهت بگن یو آر ماسلم ؟ و تو بگی آره و اون هم با خوشحالی بگه آره بینهایت به آدم خوشحالی میده

از طرفی اونجا اصالت چهره ت رو بی هیچ آرایشی و با اعتماد نفس دوست داری..نمی دونم چرا ؟ شاید به خاطر این باشه که اونجا خیلی کم از وسایل آرایشی استفاده می کنن و بیشتری ها اون چیزی هستن که هستن و چهره شون رو تغییر نمی دن
و یه چیز دیگه..وقتی میرفتم بیرون اینقدر دختر و پسر جوون هم سن و سال خودم روی ویلچر میدیدم که راحت تردد می کنن و تو کتاب فروشی و فروشگاه و مراکز تفریحی با دوستاشون سرگرمن و فعال و پویا حس خوبی بهم دست میداد که ببین چقدر جوون روی ویلچر که سرحال و خوشتیپ و شاد دارن زندگی می کنن و تو هم ادامه بده..
من توی این ده سالی که توی دانشگاه بودم از دوره تحصیل تا به امروز که تقریبا همه جاش رو رفتم و هیچ پسر و دختری که روی ویلچر نشسته باشن ندیدم (البته یه دندان پزشک دیدم 😀 ) .. راستی از معلولین جسمی و نخاعی های حوادث بگذریم این همه جانباز توی خوزستان کجان؟ کار و تفریح و …چیه؟ واقعا غم انگیزه

حس خوب من تو این سفر از برخورد مردمشون این بود که خوشحال بودم ایرانی ام و مسلمان و البته با اعتماد به نفس بودم روی ویلچری که نشستم..امیدوارم این حس راضی بودن از ایرانی بودن و مسلمون بودن و شرایط خاصم رو بتونم همیشه حفظ کنم..

0
0

سفرنامه آلمان 7

یکشنبه 26 دی 1395

وقتی رسیدم خونه عمه م تازه فهمیدم چه دلایی نگرانم بوده و به یادم بوده..همه ی بستگان درجه یکم در همه جای دنیا گوش به زنگ بودن..خیلی بیشتر از خونواده خودم 🙂 و شجاعتم رو تحسین میکردن و میگفتن مثل مامانبزرگ خدا بیامرزت شجاعی :inlove: و حتی منو به کشورهای محل زندگیشون دعوت کردن و گفتن پیش ما هم باید بیای.. حس و حاله قشنگه روز رسیدنم این بود که من یه جای دور از وطنم توی آلمان وسط تقریبا یه محله شبیه به جنگل توی خونه ی ویلایی که دیوارهای شیشه ایی داشت و از لا به لای پرده ی سفید توری، نور میوفتاد روی فرش ایرانی و سفره ی با نقش و نگار اصفهانی، خورشت بادمجونِ عمه پز خوردم و خدا رو برای همه ی نعماتی که بهم داده و نداده شکر کردم..

دلم می خواست تا غروب نشده یکم برم بیرون همون دور و بر خونه بگردیم.. پس شال و کلاه کردم..
اونجا بود که فهمیدم زندگی برای نخاعی ها مشابه با شرایط جسمی من و دست تنها، با وجود همه ی امکانات خیلی سخته..آخه هوا خیلی سرده و برای هر بیرون رفتنی باید سه تا شلوار و سه تا ژاکت و کت و کلاه و شال گردن و کیسه آب گرم و…رو به خودم میپوشوندم..سرماش خیلی متفاوته..شاید بشه گفت پاییزش شبیه زمستون مشهده..برای من خیلی سرد بود و البته این مراحل لباس پوشیدن و لباس در اوردن بیرون و حتی لباس پوشیدن های توی خونه برای من خیلی سخت بود..انگاری که خودم بچه ی خودم باشم مثل یک بچه مجبور بودم روزی چندین و چندین دفعه خودم رو تر و خشک کنم..و هی به خودم گوشزد کنم که حواست به همه چی باشه مونا، تو اینجا مهمانی..از طرفی تمام کمک ها رو پس میزدم و مثه پلنگ با اون همه لباس خودم رو از زمین میکشیدم روی ویلچر..موقع برگشت به ایران دست و پام کبود بود از این روحیه ی به شدت استقلال طلبانه م..

وقتی رفتم از خونه بیرون اولین چیزی که چشمم رو گرفت سر در خونه ی همسایه شون بود که روی یه تابلوی سبز خوش رنگ در ورودی خونشون نوشته بودن: “إِنَّ اللّه مَعَ الصَّابِرِینَ“..

من تو فکر این بودم که خدا با صابرینه و دستای دختر عمه ی کوچیک و مهربونم دور گردنم و حلقه ایی از گلهای سفید بابونه دور سرم..و قاصدک سفید پنبه ایی تو دستم و آرزوهای خوب رو با فوت کردن به قاصدک به آسمون می فرستادم و از ته دل نفس می کشیدم.و..و برای خودم می خوندم: “صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست”*…

_________
* سعدی

0
0

سفرنامه آلمان6

دوشنبه 29 آذر 1395

با نشستن هواپیما تو خاک آلمان یه نفس راحت کشیدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره تونستم با همه ی سختیاش14 ساعت رو صبوری کنم.. به شدت حالم بد شد مدت پروازِ طولانی حسابی خسته ام کرده بود بعد از اینکه همه ی مسافرا پیاده شدن من همینطور تکیه داده به صندلیم و منتظر بودم، مدام مهماندارها حالم رو میپرسیدن..بعد یه خانم دکتر آلمانی تقریبا 65 ساله اومد بالای سرم، خوش آمد گویی کرد..حالم رو پرسید..پاهام رو چک کرد خیلی مهربان و مودب و آروم بود..حتی برای اینکه موقعی که پاهام اسپاسم داشت و میخواست بهم کمک کنه ازم اجازه گرفت..با لطافت اسپاسمه پامو شکوند!!! (در خستگی زیاد به شدت پام منقبض میشه و گاها نیازه برای خم کردن زانو یه فشار شدید به پام بیارم) و بعد پرسید تنهایی؟ میتونی سر پا بیاستی؟ گفتم تنهام و نه
تا گفتم نه دو نیروی جوان خدمات ویلچری اومدن، یک خانم و یه آقا..پزشک هم که خانم بود..خانم پشت سرم ایستاد و گفت من از بالا تنه کمک میکنم و آقا پاهام رو کمک کرد..(تو بلاد کفر همه شون خدمات ویلچری خانم دارن پس توی جمهوری اسلامی ایران چی؟ کاشکی برای ما هم بذارن نه اینکه توی هواپیمایی که همه تو خاک ایران، لُخت نشستن!! و من تنها کسی هستم روسری سرمه سرِ محرم و نامحرم با من که خدمات ویلچیری ام و باید بهم کمک کنند بحث میکنن و میگن ما نمی تونیم تو رو کمک کنیم )

بعد از اینکه پیاده ام کردند همه ی مسافرا تو صف چک پاسپورت ایستاده بودن..فوری با صدای بلند مسافرا رو به سمت چپ و راست هدایت کردند و من از وسط مسیر به اول صف بردند و نفر اول پاسپورتمو چک کردند..با هم رفتیم چمدونو و ویلچرمو تحویل دادند و من رو سپرده ن به دست خونواده ام 🙂 (جا داره که بگم وقتی برگشتم ایران اول سرِ پیاده کردن من بحث بود می گفتن ما نامحرمیم نمی تونیم تو رو از صندلی بلند کنیم بذاریم روی آی چِر و منم خب خیلی خسته بودم میترسیدم بیفتم! نقش بر زمین بشم و بعد با کلی بحث، که شما موظف هستید وظیفه تون رو انجام بدید اگ نه یه خدماتی خانم بذارید..یعنی چی نامحرم هستید مگه میخوایم چی کار کنیم بلند کردن بیمار اصول داره و همیشه و همه جا باید یکجور بلند کنند فردی که پشت سر بیمار می ایسته وقتی دستانش رو میذاره زیر بغل بیمار باید دو کف دست بیمار رو از زیر بغلش بگیره و به سمت سینه فشار بده و یک نفر هم از پا بلند کنه و با اعلام یک دو سه بیمار رو آماده کنه
مثه این، نقاشیم خوب نیست 😀

بماند که بعد از بلند کردن من بدجور و بی هوا منو همینجور توی آسمون نگهم داشتن و هی یکی رو صدا می کنن بیاد ویلچر رو نگه داره و بعد من رو توی باند فرودگاه رها کردن گفتن خودت برو ورودی فرودگاه یه سکو داشت و همونجا نشستم به گریه تا بعد از بیست دقیقه یه سرباز اومد منو رد کرد و بعدش نه تنها خودشون کمکم نکردن اجازه نمی دادن برادرام بیان کمکم برای چمدونم یه وضعی بود..نکنید این کارو 😕

خدمات ویلچری فرودگاه هانوفر آلمان:

ایستگاه هایی داشت مخصوص همه ی معلولین ناشنوا و نابینا معلول جسمی..دکمه ی زنگ هم به قد کسایی که روی ویلچرن هم به قد بقیه..
با زنگ زدن بلافاصله خدمات ویلچری های مهربونشون میرسن..زیادی انسانن واقعا

خدمات برای نابیناها عالی بود تمام راه های اصلی توی فرودگاه با خط بریل و برجسته روی زمین مشخص شده بود..

اینم از بسته ی مقوایی قرص سرما خوردگی 😀 با بریل اسم دارو روش نوشته شده (سرما خوردم این رو کشف کردم 😀 ) ..منوی غذاها..بلیطها همه و همه..با بریل هم بودن

چقدر با ایده های ساده میشه به زندگی راحت معلولین کمک کرد..کاشکی همه دست به دست هم بدیم و این ایده های ساده رو عملی کنیم

0
0