عجب
یکشنبه 25 دی 1390مکالمه ی تلفنی من و رضوان دو روز بعد از پست قبل :
رضوان : باز خوبه اون دوتا (نسیم و نسرین) بعد از کار و بار و درس شب یکی هست نازشونو بکشه ببرشون پارک و خرید و تفریح …. من چی میرم سر کار و میام …همین
مونا : رضـــــــــــــــوان حالا همه این حرفا به کنار و حرفات متــــــــــــین ولی من دوست دارم کار کنم وای دستت تو جیبه خودته و مستقلی تازه مشغولی میری میای 4 تا آدم میبینی
من چی همش تو خونه م پوسیدم…میخورمو میخوابم …همین
عجـــــــــب ! چه احساس ارزش عمیقی!