سارا و حمید از اون حادثه و از رها کردن طفل معصوم در آن جاده و در آن تاریکی شرمنده و پشیمان و ناراحت بودن … و با دلی شکسته تر به زیارت رفتن …
سارا در راز و نیازش در گریه هایش در بیقراری هایش مدام چرا چرا میکرد که آخر چرا ؟ من برای طلب بچه آمده بودم نه اینکه در راه بچه ای را تلف کنم … چه کنم که دیگر تا آخر عمر غصه ی این بچه از دست رفته بر روی دلم سنگینی می کند …
بالاخره سارا و حمید بعد از اینکه چند روزی را در مشهد سپری کردند به شهر خودشون برگشتند … از اون ماجرا یک سالی گذشت و بالاخره بعد از سیزده سال سارا بچه دار شد … یه پسر … خدا بهشون یه پسر داد … یه پسر که اسمشو گذاشتن ” رضا ” …
رضا اینقدر زیبا و جذاب و معصوم و مظلوم بود که هر کس این بچه رو میدید متحیر زیبایش می شد … چهار سالی از تولد رضا گذشته بود و سارا مدام شکرانه ی تولدش را در مراسم های مختلف به جا می آورد … تا اینکه اون سال در ایام عاشورا حال عجیبی بهش دست داد یه احساس نیاز یه احساس غریب … و به حمید اصرار کرد که هر طور شده به زیارت امام رضا بریم و دوس دارم که تو این ایام توی حرم امام رضا باشم … خلاصه حمید و سارا برای بار دوم اما این بار به همراه فرزند چهار سالشون رضا پا به سفر گذاشتن … اونم تو دهه ی محرم …
سفرشون با عشق فراوان و شادی شروع شد … گاهی سارا و حمید به یاد آن خاطره ی دردناک در اولین سفرشون به مشهد میوافتادن و یاد اون طفل معصوم و اون تصادف وحشتناک و به یاد حرم و امام رضا و رضای مظلوم خودشون !
قدم به قدم جاده های این سفر تداعی کننده ی خوبی برایشان نبود …
در تاریکی شب ناگهان ماشین حمید متوقف شد و دچار مشکلی شد … حمید از ماشین پیاده شد تا سری به موتور ماشین بزند و ببیند که چه اتفاقی افتاده است …
حمید به سمته سارا آمد و به سارا که رضا در آغوشش خوابیده بود گفت : سارا ماشینمان خراب شده است و کاری از دست من بر نمی آید نمی دانم که تعمیرگاه در این نزدیکی هست یا نه …؟؟
حمید یک نیم نگاهی به اطراف کرد و جز چند خانه ی ساده ی روستایی و مردی ساده پوش که به سمته آنها می آمد چیزی نمی دید …!
مرد روستایی به حمید سلام کرد و از آنها پرسید که برایتان مشکلی پیش آمده است ؟ حمید گفت ماشینمان خراب شده است و نیاز به یک تعمیرکار دارم خودم نمی توانم مشکلش را برطرف کنم…مرد مهمانواز و پرمحبت روستایی از آنها دعوت کرد که به خانه اشان بروند…
سارا هم در حالی که رضا را بغل کرده بود از ماشین پیاده شد و همراه حمید و مرد روستایی به سمت خانه آن مرد رفتند …
سرتاسر خانه ی آن مرد پر از پارچه های سبز و مشکی پوشیده شده بود و بساط پخت نذری هم به راه بود از فضای خانه معلوم بود که مراسم مفصلی به مناسبت عاشورا در پیش دارند …
بچه ها در حیاط خانه مشغول بازی بودند و رضا هم که آنها را دید به سویشان برای بازی رفت …
سارا و حمید با تعارف های صاحب خانه وارد خانه شدند با وارد شدن به خانه ناگهان سارا بهت زده شد آن هم وقتی که نگاهش به قاب عکس روی دیوار اتاق پذیرایی افتاد !
عکس توی قاب سارا را خشکاند … عکس همان طفلی بود که پنج سال قبل حمید با ماشینش به آن زده بودو در جاده رهایش کرده بود … سارا چهره اش را به خوبی یادش بود … در کنار قاب پارچه ی سیاه حاکی از این بود که پسر بچه فوت شده است …
سارا در حالی که بدنش میلرزید به حمید گفت : حمید میدانی الان در کجا هستیم ؟ خانه ی همان پسری که پنج ساله پیش در جاده رهایش کردیم و با انگشت اشاره به سمت قاب عکس آن را به حمید نشان داد… حمید و سارا هر دو ترسیده بودند … هر دو کامشان تلخ شده بود … حمید از صاحبخانه پرسید : این عکس روی دیوار کیست ؟ و مرد صاحبخانه گفت : حقیقتا سالها پیش پسرمان برای بردن گوسفندان به چرا صبح زود از خانه خارج شده بود اما بعد از گذشت چندین ساعت وقتی که خبری از او نشد وقتی به دنبالش رفتیم با بدن نیمه جانش رو به رو شدیم و متاسفانه وقتی او را به بیمارستان رساندیم دیگر دیر شده بود و آن موقع حسین ما هم به آسمان پر کشید … نامردها نکردن بچه را بیمارستان برسانند شاید اگر او را همان موقع نزد پزشک میبردندن حالا پسرمانن زنده بود … اینقدر نفریشان کردیم و میدانم بالاخره آهمان دامن گیرشان می شود … از آقا امام رضا خواستم که خودش جوابشان را بدهد …! اما از خدا هم ممنونم که حسن را به ما داد اگر او نمی آمد زندگیمان خراب می شد آخر مرگ حسینمان ما را حسابی داغون کرده بود … حسن دقیقا همسن رضای آنها بود …
در همین حین بود که صدای جیغ بچه ها از حیاط خانه بلند شد …
یا خدا …
سارا لیوان آبی که در دستش بود افتاد … گویا صدا صدای رضایش بود …!
بچه ی صاحبخانه(حسن ) گریه کنان آمد و گفت : مامان بابا تقصیر من بود … خودش گفت که من گوسفند می شومو تو قصاب !
تققصیر من نبود …
همه به حیاط دویدن … سارا بلند فریاد زد : یا امام حسین بچه ام …
رضا غرق در خون بود … شکاف روی گردنش و پارگی عروق، خون روان و زیادی را از او برده بود … رضا در حالیکه نفس های آخرش را میزد در بغل سارا در حالیکه به دنبال وسیله ی نقلیه ای برای بردن رضا به بیمارستان میگشتند … جانش را از دست داد …
…………………………………………………..
* به من کلی ایراد گرفتن که خیلی داستانت تلخ است … گاهی نوشته ها تلخ می شوند ای کاش دیده ها تلخ نشوند …
** شاید نباشم این روزها شاید…
خواندن دنبالهی این نوشته »