بایگانی برای فروردین 1392

سفر نوروزی

یکشنبه 11 فروردین 1392

امسال شرایط تحویل سالم فرق داشت امسال تو ماشین با سرعت 120 و تو اتوبان تهران به سمت قم و بعد اصفهان سالم نو شد …چند سال پیشا موقع تحویل سال خواب بودم وقتی عمه ام زنگ زد خونمون برای تبریک سال نو گفت مونا رو حتمی باید بیدار کنید تا باش صحبت کنم وقتی بیدارم کردنو مشغول صحبت شدم تنها جمله ایی که از اون صحبت خوب تو ذهنم بود این بود که ” خاک وچوک تا آخر سال خواب میمونیاااا دختر..پاشو پاشو ” حالا که فکر میکنم میبینم دقیقا راست میگفت اون سال تو خواب موندم خواب غفلت! اونم بدجور خیلی بد.. حالا رو نمیدونم اما سرعت 120 و بزرگ راهی به سمت حرم حضرت معصومه (ع) و دعای تحویل سال از رادیو جوان و جمع خونوادگیه فشرده تو ماشین و زمزمه ی همه ی اعضا با یا مقلب القلوبو قلب ما را دگرگون کن به سمت مهربانیها و بغل و ماچ و ماچ اعضای کم حرف خونواده ی ما و البته بدون سفره ی هفت سین و.. فکر میکنم احوال خوبی در پیش داره البته نمیدونم چرا بابام بمون عیدی نداد 😯

دعا کردم کسی تو راه نمونه ..چون تجربه ش کردم اونم از نوع حمل با جرثقیل..با جرثقیل حمل نشده بودم که شدم ده ساعت روی صندلی عقب ماشین توی مکانیکی نخوابیده بودم که خوابیدم یعنی تازه فهمیدم ابن سبیل یعنی چه!؟ ماشینمون که همه چیزمون بود رو در یک راه طوفانی از دست دادیم و تازه خواستیم یه نگاهی به موتور بکنیم کاپوتو باد برد 😯 بعدش هم که ساعت ها تو ماشین برای فرار از باد و گردباد به انتظار امداد… یعنی ابن سبیل شاخ و دم داره.. ای خدا شکرت که زودی برامون امداد فرستادی..امدادت بعد از اینکه یه عالمه مغازه ی لوکس و خوب رو به دید ما رد کرد بردمون گذاشت وسط یه عالمه مغازه داغون اما اونا ماشینمونو که ده روز زمان برای تعمیر نیاز داشت ده ساعته درست کردند..و عالی هم درست کردند..و من هی بیشتر و بیشتر حکمت خدا برام نمایان شد

موقع تحویل سال چند تا دعا کردم
1. خدایا همیشه تو دلم باش تا همیشه پاک باشم
2. سلامتی پدر و مادرو رضایت از من
3. خدایا ازم راضی باش و بهم یاد بده که کاری کنم که ازم خشنود باشی
4. سلامتی دوستانم و رسیدن به آرزوهای دلشون
5.خدایا حالا که داریم میریم اصفهان برف بباره بارششو ببینم
6. این دعا شیشمیه خصوصی بود 😀
7. خدایا این قلبمو نورانی کن

تا گفتم نورانی یاد دعای صباح افتادم و همونجا تو ماشین خوندم و حس خوبی داد..
شب که رسیدیم چادگان(استان اصفهان) وسط کوه و کمر کنار سد زاینده رود هوا خیلی سرد بود شوفاژا رو تازه روشن کرده بودند و هنوز ویلا گرم نشده بود از طرفی ورودی ویلا 6 تا پله میخورد بین دستشویی و اتاق خواب و پذیرایی که تلویزیون هم اونجا بود ده تا پله میخورد و هی من باید جا به جا میشدم از این اوضاع خیلی ناراحت بودم شب که میخواستم بخوابم زیر 4 تا پتو و اینکه نمیتونم تکون بخورم و به یاد پله ها که حتی نمیتونم برای کارهای ابتدایی راحت باشم چشمام داشت گرم میشد که اولین اشک 92 بریزه که یهو به خودم گفتم : آهای دیوونه حداقل بذار یک فروردین بیاد بعد گریه کن و اینچنین به گریه ی خودم خندیدم :laugh: و اولین گریه موکول شد به دو روز بعد که به خاطر پله ها بود یه گریه ی 4 ساعته دیگه نه دماغ مونده بود برام نه چشمو چال البته تا دلتون بخواد دماغ دارم 😥

دعام توی چادگان برآورده شد و من بالاخره رفتم زیر بارش برف..ممنون خدای خوب

به عنوان اولین بانو رفتم استادیوم برای تماشا و تتشویق فوتبال مهدی :chic: اونم زیر برف و وسط کوه و سرما..اونجا ابرها پشته پشته بودندو تا زمین میرسیدن انگار میشد یه تیکه از ابرو دست گرفت..اون نقطه ریز بلوز سفیده مهدی منه :inlove:

از این گلها خیلی خوشم اومد نمیدونم اسمشون چیه ولی دلم میخواست توی هزار هکتار زمین از این گلها بدوم :inlove:

سفر خوبی بود ..خدا رو شکر
امیدوارم نشستن تو ماشین با سرعت 120 تو بزرگراه تهران به حرم مطهر حضرت معصومه ع برامون تا آخر سال خاطرات پر سرعت و خوبی رقم بزنه

0
0

عیدی

یکشنبه 27 اسفند 1391

یکی از داییهام بعد از 35 36 سال از خارج اومده ایران و ما خیلی ذوق زده شدیم فکر کنید یکی به عمرتون ندیده باشید بعد بیاد بگه من داییتم، فدات شم.. البته خیلی زنگ میزد بعد مثلا با من که اصلا نمیشناختمش 50 دقیقه حرف میزد از خاطرات 40 سال پیش می گفت همش تو اون زمونا زندگی میکردو حرف نو تازه ایی نداشت اصلا انگار با اصحاب کهف حرف میزدم همش تو جاده خاکیهای شهر تابم میداد بعد از کارون و رستوران کنار ساحلش و خنکای هوای تابستونو خوابیدن شبها رو پشت بوم و10تا خواهر برادرو تقسیم کار و دعوا سر اینکه اون شب کی رختخوابا رو ببره بالا و نگاه به آسمون شبو از کلی ستاره حرف میزد و از حیاط خونشونو حوض وسط حیاطو شنا توی چله ی تابستونو برای من همش نا آشنا بود و من فقط یک گوش شنوا بودم تا حرفها و خاطراتشو بگه تا دلش تو غربت آروم شه..کارون خیلی خشک شده و جاده های ساحلی کنارش عرض کم رودخونه رو بیشتر نمایون میکنه هزارتا سد زدن روش که آشغالاش میرسه به شهر و با هوای گرد و خاکی، گل آلود و قهوه ایه نه آبی و زلال.. بین رستوران لب ساحل و رودخونه یه اتوبان شده دیگه کی میتونه شبهای تابستون بره رو پشت بوم بخوابه هوا خیلی گرم شده الان که تو زمستونیمو نزدیک بهار 35 درجه ست اصلا مگر اون همه دور هم نشینی ها هست؟ مگر هنوز حوضی و شنایی و..مگر مادربزرگ مهربونم دیگه تواناییشو داره که چهل تا مرغ شکم پر مثل اون زمونا درست کنه و همه رو دور هم جمع کنه.. اصلا مگر ما یخورده مروت هم مونده برامون؟هی هی هی قدیما چقدر خوب بود..
.
.
مزایای مهمان خارجی اینه که عیدی شو به دلار میده از وقتی که من و مهدی رنگ دلارها رو برای بار اول در زندگانیمان دیدیم هی تو سایت نرخ سکه و ارز هستیم و ثانیه به ثانیه قیمت ها رو چک میکنیم که چی ؟ که هی بالا و بالا تر بره تا به بابام قالبشون کنیمو…..اگر یه وقت دیدید قیمت خیلی خیلی بالا رفت بدونید دعای من و مهدی ست ها :rotfl:

تازه دایی گرامی برای مادر بزرگ یک عدد ویلچر سبک و عالی اورده احتمالا مخ مادر بزرگو میزنم که آخه بی بی جان این ویلچر چه به درد شما میخوره یه دو قدم که آسته آسته بری ولله میرسی اینو به عنوان عیدی بده به من باش برم دانشگاه 😛

تو دانشگاه واقعا میشد بهارو حس کرد پر از گل شده بودو پروانه و بوی خاک مرطوب و یه نسیم خنک..شاید سبز ترین جای شهر محوطه ی دانشگاست ولی برگهای گلها پر از خاکن و کدر؛ یه بارونه درست و حسابی میخوان..این دو پروانه ی عاشق اومده بودن ماه عسل دانشگاه ما ..

کاشکی توی این نزدیکهای نو شدن سال، یه بارونی توی دلم میومد تا خاک و کدرشدن دلم رو میشست..کاشکی..
خدایا یه عیدی ازت میخوام..روشنایی دل و صبوری و مهربونی و سادگی و عشق به خودِ خودِ خودت

__________________
* سال نو پیش پیش مبارک..

** ما به مادر بزرگامون می گیم بی بی..گاهی هم “یوما” به عربی یعنی مادر.. آخی یادش بخیر یه مادر بزرگی داشتیم که خیلی تپل بود میخواستیم از دو تا مادر بزرگها تفکیکش کنیم بهش یواشکی و پنهونی میگفتیم ” یوما چاقه”.. همیشه عیدی هاش به راه بود مخصوصا به من ..خدا بیامرزتش دیگه بینمون نیست..

***یه ده روز نیستم اگر زنده برگشتم که خیر و برکت اما اگر مردم یه خدابیامرزی برام بفرستین ها..سالی خدایی داشته باشید..

****درسته همه چی گرونه و ..ولی عیدی یادتون نره حتی اگر یه نقاشی باشه یا یه عکس یا خوندن دعا و قرآن به نیت دوستان یا یه شاخه گل یا عیادت یا یه پیامک و یا یه بوس آبدار وسط پیشونی مثل مهدی که صبحا منو اینجوری بیدار میکنه ..فقط ساده ی ساده دل همو شاد کنید.. همین

0
0

نقشه

یکشنبه 20 اسفند 1391

صبح اون روز دو تا عجوزه در حالی که خواب بودم افتادن به جونم، منم که مست و پاتیل فقط صدای وز وزاشونو میشنیدم ” مونا جون چقدر تو ناز نازی هستی ” و من : ها ؟ ناز کجا بود دارم میمیرم.. مشغول عوض کردن آنژیو کتهای سبز و طوسی… دو تای اولو از اون دست مبارک کندن و مشغول بررسی رگهای مادر مرده ی این یکی دست مظلومم بودن هی آنژیو فرو میبردن تو دستمو هی با صدای تو دماغی و کلی ناز و عشوه می گفتن: ” فکر کنم رگ پاره شد ” و من : مرضضض! حناق! خلاصه یه رگ ورقلمبیده پیدا کردن این هواااا قد لوله پولیکا ..و آنژیو چسبید به دستم خیلی تمییز..

یه دو ساعت بعد که از فضا اومدم زمین تازه فهمیدم که چهار تا رگ باقیمونده تو دستم با مدد عجوزه های محترم به فنا رفته و من بی رگ شدم .. با دستم میشد ده کیلو برنج آبکش کرد ..آتیش دستم هم که آماده بود همونجا یه برنج قد کشیده به طور اتومات میپختم یعنی همچین آدمیم من ! توانایهام خارق العاده ن..جونم بگه براتون.منم دیگه غرام شروع شد و هی زنگ پشت زنگ …هر نیم ساعت یه بار پرستارو صدا میکردم نشون به این نشون در عرض دو ساعت ریت مرفینم از 3 به 10 که آخرش بود رسید و پرستارا گفتن ” مونا جون منقل و سیخ و اینا بیاریم خدمتتون” و منم گفتم : منقل بخوره تو فرق سرم همینجا برم اون دنیا و برگردم از دستتون راحت شم کلهم..

بابا ریت میتو ول کنید یه سرنگ بگیرید همین جا در جا به من تزریق کنید این تکنولوژی ها به من نمی یاد هر ده دقیقه دستگاه چس مثقال میفرسته تو سرم به کجای درد من بنده آخه ؟ ضربات کارایی انجام بدید جانم ..و جواب پرستار محترمه(با صدای تو دماغی):” مونا جون میری تو کما ها ” ای حناق بگیری خب برم.. بهتره از اینه که اینجوری ده ساعته دارم برنج میپزم ! والا تو عزاداری ها و عروسی ها هم اینقدر مشغول برنج پختن نمیشن که من روی تخت بیمارستان مشغول دم دادن برنجم..آره ..من هم طبق معمول زیپ دهان مبارک رو بستمو مشغول تحمل دردها و آتش ها و سوزشها و بی حرکتهایی ها بودن که برام غذا اوردن اونم چی ؟ بعد از سه روز..

میلم که اصلا نمیشد سه روز بی آب و غذا عادت شده بود دیگه برام ..ولی مامان هی با ذوق غذا غذا کرد که بزاقم شروع به ترشح کرد و دلم خواست یه دو لقمه بوقلمونو کباب برگ و این چیزا بزنم به رگ ….ومنم طلب غذا فرمودم و با اجازه ی بزرگترها بله رو گفتم …غذا اومد چی بود ؟ یک کاسه سوپ ماهیچه با یک عدد نی..همین!..گفتم این چیه نمیخوام مسخره ام کردید این غذاست یا ته بندی! آخرش به زور ریختن تو حلقومم که باید بخوری جون بگیری هزار تا ماهیچه تو این آب غوطه ور بوده الان تو همه ی ویتامین ها شو دزدیو با یه کاسه سوپ هزار تا ماهیچه میره تو معده ت و جون میگیری گولم زدن … بله جانم گولم زدن..

چون به محض اینکه رفت تو قسمت چپ معده ام چپ کرد! و گلاب به روتون، گلاب به روتون شکم تا ته فرو رفت به داخل؛ دنده ها پرید بیرون؛ عضلات منقبض شدو پاها وحشی شدنو با فشاری معادل 100000 نیوتن بر متر مربع بر نخاع و ستون مهره ها یک شیشم سوپ مرحمت فرمودند به صورت استفراغ اومدن بیرون و من شبیه مترسک ها چشم و چالم پرید بیرونو مامان همچنان از سوپ و ویتامینه هزار تا ماهچه ی توش تعریف می کرد…
بعد از این فرآیند خوشگل بنده گفتم بهتره تلقین کنم به خودم و بگم (البته با صدای تو دماغی) :” مونا جون بتمرگ لطفا، الان بهتره دیگه بخوابی؛ سعی کن تو میتونی آبجی” و این چنین شد که عزمم را جزم کردم تا فکر و خیالم رو از درد دور کنم و بخوابم..اما خب پروسه ی خروج یک شیشم یک شیشمی سوپ ماهیچه و کلیه ی مواد مغذی و انرژی ماهیچه های درونش همچنان ادامه داشت…

بالاخره غروب اونروز فرا رسید..سرور (خانم هم اتاقیم که شیمی درمانی میشد) بقچه شو در اورد و یه کیسه مویز درشت و سیاه رو رونمایی کرد..دیگه خودشو مامان با هم گپ میزدن و مادر گرامی هم که روزه شو باز کرده بود سرور خانمو تو مویز خوردن و البته وراجی کردن همراهی میکردو منم مشغول چیدن نقشه برای رهایی از آنژیوت الرگ ال لوله الپولیکایی بودم ..الحق و انصاف بهترین رگ کل بدنم بود اما چه کنم دقیقا اعصاب محیطی و مرکزیمو یه جا باهم سوک میداد.. تو تخیلات خودم بودم که مامان 4 دونه مویز داد گفت بخور بابا حالشو ببر ..منم گفتم 4 تاست بذار یکم فکم ورزش کنه و زدم بالا..تازه از پروسه ی یک شیشمی راحت شده بودم که پروسه ی یک چهارمی شروع شد..اما اینبار دیگه نا و توانی برای کنترل درد و کاهش فشار روی بدن نداشتم..و همینجور بدون اینکه بفهمم جریان از چه قراره روی تخت برای خودم موج مکزیکی میزدم..و هر نیم ساعت مایعی قهوه ای سوخته رو به بادمجونی از مری مبارکم به بیرون تراوش میکرد…میگم جون سگ دارم باور نمی کنید والا به قرآن..

خلاصه وقت عملی کردن نقشه ام فرا رسید …یکهو به مامانم گفتم یا پرستار اینو در میاره یا خودم میکنمشششششش و اینچنین شد که مامانم دستپاچه دوید سمت ایستگاه پرستاری که به داد مونا برسید دیوونه شده یه ریز گریه میکنه و..مامان دوان دوان اومد که الان میان پرستارا نگران نباش..بعد داد زدم زود باشننننننن نمی تونم حتی یه ثانیه دیگه تحملم ران اوت آف شد…و اشک ها مثل باران میبارید …دستگاه شروع کرد به بوق بوق کردن قلبم 160 تا تو دقیقه برای خودش میزد کنترل از دستش در رفته بودو پاها رقص بندری و ته دیگمم داشت میسوخت ..که یهووو پرستار صدا تو دماغیه اومد” مونا این چه جیغی بود ساعت 11 شب مریضا رو ترسوندی آروم باش” آقا دیگه من به لکنت افتاده بودم حتی نمی تونستم از گریه دو کلوم اهداف نقشه امو بازگو کنم..یهو یه پرستار خشمناک با ابروهای گره خورده و بدن لرزان گفت: ” معلوم هست چه خبره قلبت داره منفجر میشه ؛ نگاه کن” و من گفتم کجا رو نگاه کنم چشمو چالی برام نمونده دیگه ” بعد با انگشت اشاره همچین تهدید کردو گفت مونا تا وقتی که گریه کنی از هیچ تغییر و کمکی خبری نیست” و من هی بریده بریده میگفتم : سو ز ش سو ز ش..گفت : “چی میگی” سوزش چیه دیگه؟ کجات میسوزه؟ همونجا خواستم یه فحش آبدار بهش بدمو بگم برو پروندمو بخون … من الان باید سه واحد فیزیولوژی و دو واحد آسیب چهار واحد آناتومی و شونصد واحد اصطلاحات پزشکی و.. وسط پاس کردن واحدهای نعره هام به تو درس بدم..زهرمار و کوفت و مرضه هههههههه سوزش..

بعد گفت:”همون که گفتم تا گریه کنی از هیچی خبری نیست” و از اتاق زد بیرون..نزدیک به نیم ساعت بود من عر میزدم و دستگاهها هم رفته بودن روی آبادانه چه شهر خوبانه و کلا حس کردم یه سکته خفیف زدم مریضا همه بیدار و منتظر بودن ببینن عاقبت نقشه ام چی میشه…تو این حین وسط نعره های خوشگلم هی میگفتم دکتر دکتر..مامانم دو زاریش افتاد که من با دکتر سین سین کار و مار دارمو (یخورده حساب شخصی بود)..مامان گفت : ” مونا الان دکتر خوابه” من: نههههههههههه مامان:” دکتر میترسه نصف شبی” من:نهههههههههههههه اصلا بترسه میخواست دکتر نشه اصلا دکتر همیشه باید آن کااااال باشه.. و من همچنان نعره..خلاصه دیگه مادر گرامی بعد از 5 دقیقه چونه زدن با من با دکتر سین سین تماس گرفت و گفت این مونا روانی شده نیاز به روان درمانی داره و گوشی رو گذاشت روی گوشم: “تا گفت مونااااا آوم باش چی شدی ؟ درد داری ؟ اولین نفس رو راحت کشیدم و یواش یواش از جو گریه اومدم بیرون حالا تو اون گیری ویری میگه دوستات دوستات..فکر کرده آخه من نفسم در میاد که چهار کلوم حرف بزنم دوستات دوستات..روانپزشکا هم روانپزشکای قدیم..والا به خدا..البته ایشون در کارشون یه مهره ی ماری چیزی دارن بیمارو جادو میکنن زود لال میشه و ورد گریه بند کن و همه چی آرومه من چقدر خوشحالمو اجرا میکنه و خلاص…

این داستان بر اساس واقعیت میباشد و همچنان ادامه دارد.. :laugh:

0
0

سه سالگی(3)

یکشنبه 13 اسفند 1391

1.فکر نمی کردم 4 تا خط از زندگیم گفتن واسه خیلیها جالب به نظر بیاد و اینکه درسی و نکته ای توش باشه یعنی اصلا به بهانه ی درس گرفتن ننوشتمش تنها بهانه ی من سالها سنگینی روی دلم بود نوشتم که نوشته باشم و شاید برای همیشه بندازمش دور..اما اون نوشته ها منو بیشتر و بیشتر تو خودم فرو برد.. و من فهمیدم چیزی که متعلق به منه رو نباید بندازم دور بلکه سعی کنم بپذیرمش با همه ی دردهاش.. و این شد که..

2.به واسطه ی وبلاگ بود که من شجاع شدم تا با دوستانِ دانشگاهم سفرهای زیادی رو تجربه کردم تا قبل از وبلاگ من هیچ جا نرفته بودم(البته دوستانه نه خانوادگی) حتی دوستانم سه چهار باری خواستن برن سفر نمی شد و وقتی هم به من می گفتن بیا می گفتم نمی تونم..خیلی عجیب همیشه سفرهای اونا کنسل میشد و به من میگفتن مونا حتما تو راضی به سفر ما نیستی یه وردی چیزی خوندی 😀 .. اما من واقعا عادت داشتم به این نرفتنها با اینکه ته دلم دوست داشتم برم اما همیشه به خودم یه جواب میدادم: نه! و بدون اینکه تو خونه حتی عنوانش کنم به دوستانم میگفتم نمیام..نمیدونم چرا هی نمیشد و چرا اردوها و سفرهای اونا کنسل میشد..اما میدونم که اولین سفر اونا با اولین سفر من در دوران دانشجویی یکی شد(دی 88).. سفرهایی که پر از تجربه بودن..من این جرات ورزی در وجودمو و تقاضای رفتن سفر و کسب اجازه از والدین رو از همین جا یاد گرفتم..و اینکه اگر توانایی شو دارم و دوستانم هم در کمک کردن پیشقدمن..چرا که نه!ممنونم بچه ها

3. اولین باری که بچه های اسپشیال رو از نزدیک دیدم توی حرم حضرت معصومه (ع) بود(همون دی 88) اون روز دلم گرفت و خیلی ساکت بودم حتی بهم برچسب “مغرور” زدن و گفتن هیچ وقت از سبک نوشتاریت نمی تونستیم بفهمیم که اینقدر مغروری مونا.(یکم خجالتیم 😀 ) اما واقعیت این بود که متاسفانه من اونجا فهمیدم که چقدر دلم میگیره از اینکه همتاهای خودمو ببینم ..قبلا هم متوجه شده بودم که اگر کسی رو روی ویلچر ببینم به شدت متاثر میشم اما اون روز برام اثبات شد..گفته بودم که من حتی نمیفهمیدم که این همه آدم معلول تو سایت یعنی چی و متعجب شده بودم دیگه چه برسه به اینکه با چشمام از نزدیک ببینم..و اینچنین بود که من دیگه به کل ارتباطاتمو با اسپشیال از قبیل فروم و تلفن و دیدار قطع کردم چون طاقت نداشتم خصوصا طاقت تعداد زیادی دوست معلول..البته الان خیلی تغییر کردم و تغییر مهم ام این بوده که خیلی بهتر خودمو اطرافیان مثل خودمو میفهمم و اون تاثر و غمزدگی کمتری با مواجهه شدن در این چنین موقعیت ها میاد سراغم..

4. ورود دکتر سین سین به زندگی من!.. حالا خیلی معلوم نیست که من از دکتر جماعت بیزارم شاید هم معلومه و شما هم متوجه شدید و خودم خبر ندارم ..اما شاید اگر همون اول دخترشو ندیده بودمو مهرش به دلم ننشسته بود همین لپ تاپ رو میکوبوندم تو سرش..یادمه جمله ی اولی که دکتر سین سین بهم گفت چیه..گفت ” یه گوشه ای از بیمارستان یکی میمیره و آه و گریه ست و یه گوشه ی دیگه یکی به دنیا میاد و همه خندانن؛ خدای بی همتایی داریم مونا” ..آره من با قصور پزشکی پاهامو و زندگیمو واسه همیشه از دست دادم اما چند نفر با همون دکتر زندگیشونو به دست آورده بودن..؟..دکتر سین سین شاید قطعه های گمشده ی پازل وجود من رو پیدا کردو درست چیدشون..یعنی تا این حد برای من مهم بود جدایی از تموم کارهایی که برام کردو نتونستم هیچ وقت جبرانشون کنم

5. دیدن یک اسپشیالی که کلا زندگی من رو در بیماریم دگرگون کرد..مشهد، آیدا …تا میام در موردش بگم همه چی از ذهنم میپره اما آیدا برای من یک نماده ..نمادی از خدا نه به خاطر بیماریشو دردش به خاطر صبرش..یعنی کامل میفهممش کامل..

6. طب سنتی و آقای حسینی..شاید دلهره هایی رو که به واسطه ی استقلال و تنهایی داشتم رو آقای حسینی با معرفی طب اهل بیت (ع) و یک چیزهایی که به راحتی میشه یافتشونو من نمیدونستم تونستم تقریبا به کنترل خودم بگیرم و از این بابت خیلی خوشحالم…

وبلاگ خیلی برام پیامد داشت خیلی ..خوب و بد… یه عالمه دوست که از هر کدومشون چیزهای خوبی یاد گرفتم..و الان سعی می کنم مواقعی به کار ببندمشون ..خاطرات بدی هم داشت خاطراتی که هیچ وقت از یادم نمیره اما من از بعد از ورود دکتر سین سین تو زندگیم فهمیدم که به این دنیای مجاز دل نبندم و هر چی هست رو توی واقعیت جستجو کنم..مثل 5 مورد مهم بالا که عمق خوبی هاشونو واقعی واقعی نه خیالی! یافتمو دلمو بهشون بستم..

آره بچه ها؛
حالا دیگه وبلاگم برای خودش مردی شده، میدوه، میخنده، بازی میکنه، بند کفششو خودش میبنده و بعضی وقتا با شیطنت زیاد محکم میوفته روی زمین! اما دوستهای خوبی داره که دستشو میگیرنو زخم روی پاشو براش فوت می کنن و بازم میخنده..واقعی واقعی

آره ثمره ی این همه روز و ماه و سال نوشتن، چند تا دوست خوب بود..
ممنونم بچه ها :rose:
اسمها زیاده وگرنه تک تک نام میبردم …………. :rose:
___________
*از مدیریت سایت “آقای حسین رسته” هم ممنونم .. و همینطور “نوید مجاهد” خدابیامرز، موسس سایت اسپشیال ..روحش شاد و یادش گرامی..

0
0