بایگانی برای تیر 1392

منجی زمینی من

دوشنبه 3 تیر 1392

می گفتم خدایا فقط دختر باشه..خواهر می خوام..می گفتن خواهر دار شی حسودی می کنی بهشُ حسودی می کنه بهت..اما من دلم دختر می خواست..یه سال بود که فهمیده بود پاهام فلج شده یه سال بود که هر روز فیزیوتراپی یه سال بود که از دوستام جدا شده بودمو خونه نشین بودم گاهی بابا میبردم مدرسه یه روز که با اولین ویلچر زندگیم رفتم مدرسه، سپیده دوستم ویلچرو با سرعت میبرد بچه ها همه دورم بودن، جیغو شادی..گفتم سپیده یواش یواش..خیلی تند میری می ترسم.. آخرش خوردیم محکم تو دیوار..گریه کردم..آخه پایه ی ویلچر نو و تازه ام شکست دلمم شکست به س‍‍پیده گفتم بات قهرم حالا من چی به بابام بگم؟ اینو تازه برای من خریده..حتما ناراحت میشه..تو دلم گفتم خواهر میخوام اگر سپیده خواهرم بود هیچوقت ویلچر نوی منو نمی شکوند..

بالاخره فهمیدم بچه چیه..بچه پسر بود اما من نا امید نشده بودم همون موقع به خدا گفتم بچه که دنیا اومد همه رو سورپرایز کن.. خواهش می کنم خدا جون.. بچه که خواست بیاد دخترش کن تا من خواهر دار بشم…من امیـــــد دارم نا امید نمیشم میمونم منتظر..توی یه روزی مثل همین روزها(ماه شعبان) بچه دنیا اومد، یه که روز مامان بچه تو شکم منو بغل کرد گذاشت رو ویلچر که برم مدرسه یهو حالش بد شد رفت بیمارستان، ترسیدم، خیلی ترسیدم..بابا ماموریت بود..فرداش بچه دنیا اومد همه جا جشن بودو شادی..منم دست به دعا..برای مامان..برای اینکه بچه دختر باشه..

عصر بود پرستار زنگ زد گفت که مامانت میخواد بات حرف بزنه که صدای بچه رو بشنوی..گفتم بچه چیه گفت : دختـــــــــــر! از شادی جیغ کشیدمو گوشی رو گذاشتم..آرزوم برآورده شد..خیلی خوشحال بودم..پرستار دوباره زنگ زد گفت : حالا برای چی گوشی رو قطع می کنی..قهر کردی؟ اشتباه گفتم بچه پسره!..دلم شکست بعدش با بیحالی با مامان حرف زدم منتظر پسر نبودم تا دقیقه 90 هم امید داشتم..اما دیگه بچه پسر بود و قرار بود بشه برادرم….

بعد از دو روز با مامان بزرگ خدا بیامرزم رفتیم بیمارستان، بابا هنوزم نبودش با تاکسی رفتیم..بارون میبارید..مامان بزرگ بچه رو زیر چادرش قایم کرده بود..هی صلوات می فرستاد، مامان اومد.. ذوق زده شده بودم با اینکه منتظر دختر بودم اما بازم دلم میخواست ببینمش خیلی منتظر بودم از پنجره هی چادر مامان بزرگو تکون میدادمو می کشیدم که بچه رو ببینم هی بهم می گفت صبر کن تا بشینم بارونه بچه خیس میشه بعد هی دوباره صلوات می فرستاد وقتی نشست تو ماشین چادرو زد کنار..

چادرو که زد کنار دلم ریخت، بچه خیلی چاق بود..4 کیلو و خورده ایی..موهاش بلند بود، مژه هاش بلند بود و با چشماش خنده ها رو دنبال می کرد چشمهاش خیلی می فهمید خیلی نگاه میکرد .. شبیه نوزادا نبود.. دلم خواست بغلش کنم مامان بزرگ داد دستم..همون لحظه عاشقش شدم خواستم صداش کنم اما اسم نداشت مامان بلند گفت : صداش کن مهدی! اسمش مهدیِ..نیمه شعبان دنیا اومده..

رختخواب بچه پیش من بود دو رختخواب کنار هم یکی واسه من یکی برای بچه..مامان میرفت سر کار بچه پیش من میموند..کنارم میخوابید، شیر خشک و آب جوش و پوشک و تشت برای لباسای کثیف و ..همه دور تا دورم بود براش شیر درست می کردم و حتی لباساشو عوض میکردم همونجوری که کنارش میخوابیدم بغلش می کردم من که نمی تونستم بغلش کنم راه ببرم گریه نکنه..همونجوری دراز کش بغلش می کردم باش حرف میزدم براش لالایی می گفتم، نازش می کردمو بهش می گفتم که مچکرم که اومدی به دنیا، اومدی پیش من تا تنها نباشم..همه چی رو می فهمید چشماش بهم می گفت که همه چی رو می فهمه..بچه 24 ساعت با من بود همیشه باش حرف میزدم میخندومش باهاش درد و دل می کردم..همدم همه ی تنهاییهام شد..فارغ از آرزوم برای خواهر دار شدن به خاطر وجود نفس های گرم و مهربون “مهدی” هر لحظه خدا رو شکر می کردم..

راه رفتنش که شروع شد تموم عشقم بهش فوران کرد..لبه ی تخت من رو می گرفتو وایمیستادو به بهونه ی بوسیدن من هی وایمیستادو هی میخورد زمین.. بعدها که راه رفت به نفعم شد مثل یه تیله ی حرف گوش کن قِل می خوردو اینور اونور می رفتو با عشق پاهای من شده بود..هر کاری که ازش می خواستم بی معطلی اجابت می کرد..اون موقع همش دو سالش بود اما چشماش خیلی می فهمید..بعضی وقتها ساعتها بغلش می کردمو بدون کلام همدیگرو نگاه می کردیم و بعد بهش می گفتم به خاطر قدمهای کوچولوت که با عشق برای من برمی داری از خدا ممنونم..همش رو می فهمید..

حالا 15 سال از اون روز بارونی ماه شعبان میگذره من 24 ساله و همون پسر بچه ایی که آرزو داشتم خواهرم باشه حالا 15 سالشه..هر صبح با بوسه های مهدی روی پیشونیم بیدار میشم گاهی موقع درس دزدکی بوسم می کنه و الفرارررر..برای کمک به من سراسیمه ست و منتظر..محال است دلش برای من به رحم نیاید هر وقت کاری دارم ..و محال است کارهایم روی زمین بماند وقتی ازش خواهشی دارم..درد دل هایش با من است..سوال های زندگیش از من است..سلایقش را با من در میان می گذارد..حرف های پنهانی اش را برای من می گوید..و من هنوز هم هر وقتی در آغوش می گیرمش بهش می گم که مچکرم که به دنیا آمدی..تو منجی زندگی منی مهدی..چشمهات خیلی می فهمه..

___________
* دیروز که با همکلاسی اش صحبت کردم و گفت شما مادر مهدی هستید تمام خاطراتم زنده شد و یادم آمد که تمام این سالها مادر بودم..

** میلاد مهدی موعود(عج) مبارک..

***برای مادربزرگم که حالا فقط روحش در کنارم است دعا کنید چقدر دلتنگش هستم خدا می داند…..

0
0

انتخابات

پنج‌شنبه 23 خرداد 1392

امتحانام که تموم شد تونستم مستند آقای قالیباف رو تماشا کنم، نکته ی جالبی که تو مستند دیدم تلاش ایشون برای ساخت مرکز مغز و اعصاب ایران بود که ایشون از پرفسور سمیعی دعوت کردند بیان تهران و کلنگ ساختمون مغز و اعصاب رو بزنن..ساختمونی که نمای کلیش مشابه همون ساختمونیست که توی آلمان(شهر هانور) مرکزی که پرفسور سمیعی احداثش کردند هست(شبیه یک مغز)..برام جالب بود تلاش ایشون و اینکه این همه سال ما یه کله گنده مثل پرفسور سمیعی رو داریم اما حتی یه کلینیک مغز و اعصاب درست و حسابی که بشه توش از توانایی این دانشمند و خیلی از برترین های ایران و جهان جهت معالجه بیماران مغز و اعصاب استفاده کنیم رو نداشتیم و بالاخره یه کسی مثل آقای قالیباف به فکر میوفته و استاراتش رو میزنه

یکی از دوستانم که پزشکه سرطان خون گرفته دکتر بهش گفته علت سرطانش آلودگی و ذرات معلق در هوا بوده از همون روزی که فهمیدم خیلی پیگیر شدم تا هر چی زودتر یک چاره ایی کنن برای هوای جنوب و غرب ایران که بعد از 8 سال جنگ که رو سرشون بمب می ریخت، حالا هر روز باید کلی خاک بفرستن تو شش ها و کسی به فکر نیست!..یه جوری شده که مردم گاهی به شوخی می گن نور به قبر صدام بباره حداقل تا موقعی که زنده بود تمام بیابان های عراق بیابان زدایی می شد و توی این 10 سال مرگش ما یه روز هم یه نفس عمیق و راحت نکشیدیم.. تنها کسی از کاندیداها که برنامه ی خوبی داشت و حتی توی مناظره هم که از آلودگی تهران صحبت شد، گفتن که غیر از تهران مردم سالهاست در جنوب و غرب درگیر پدیده ی گرد و غبارن..آقای محسن رضایی بود..انشاءالله هر چه زودتر رسیدگی بشه نه فقط به خاطر دوست من به خاطر هزاران هزار کودک و پیر و جوونی که با بیماری های پوستی و تنفسی و قلبی و سرطان که از این ذرات درگیر شده اند…

امیدوارم هر کس که رییس جمهور شد این دو مورد رو پیگیری کنه و از ظرفیت های این دو بزرگوار جهت کمک به مردم استفاده کنه..

_________________

عزیزانی که در تهران هستند برای بهبود و پیگیری زندگی جانبازان و معلولین به مهندس افشین پرفکر مقدم کاندیدای معلول شهر تهران ( کد انتخاباتی 2179) و مهندس بهزاد اشتری کاندیدای ناشنوای شورای اسلامی شهر تهران(کد انتخاباتی 1585) رای بدهند..(البته اگر مایل بودند 😛 )

0
0