من رو میبره بالااااا تو آسمونا
جمعه 9 تیر 1402۵ صبح که بلند میشم، مثل همیشه تند و تند بدون غر و ناله حتى با هزاران درد، سریع کارهام رو مى کنم که سر وقت برسم سرکار..
صبح روى زمین کنار بالابرم نشسته بودم، جوراب پوشیدم و بعد که خم شده بودم و داشتم کفشهامو با حوصله و صبورى مى کردم تو پام، اولش با یه لبخند به خودم افتخار کردم و یه دمت گرم به خودم گفتمو و بعد مثل هر روزى که از بالابر استفاده مى کنم، براى سلامتى زهرا و بچه هاش دعا کردم.. سوار بالابر شدم… دکمه رو زدم و رفت بالا و بعد سوار ویلچر شدم….این بالابر انقلاب بود تو زندگیم، خیلى از کارهام و استقلال و آزادیم دقیقا از روزى شروع شد که بالابر رسید به دستم..این بالابر به من اجازه داد که در مورد موضوعات مختلف زندگى، جسارت و شجاعت پیدا کنم.. که بلند بگم: مى تونم! میشه…خدایا شکرت..الحمدلله
کاشکى یه روزى هم یه چیزى به من اجازه مى داد که جسارت و شجاعت پیدا کنم که بتونم بلند بگم: مى تونم! دوستت داشته باشم..مى تونم… من هنرم اینه توانم اینه که دوستت داشته باشم..
___________
* من دوست داشتن رو بیشتر از دوست داشته شدن دوست دارم!…فرصت دوست داشتن برام هیجان انگیزه..