بایگانی برای آذر 1402

آجى داماد

پنج‌شنبه 9 آذر 1402

خواهر داماد بودن بینهایت شادمانى داره، خاصه که تو داماد باشى عزیز دلم..

همچین گوشه ى پیراهن پرسنسیم رو مى گرفتم و ویلچر رو تکون مى دادم که زمین به لرزه در میومد :)))))))))

_______________
* اولین بار بود که پیراهن مجلسى و بلند مى پوشیدم روى ویلچر، تجربه ى جالبى بود، پوشیده بودم و راحت و البته فوق العاده زیبا فیدبک هاى خوبى هم گرفتم و براى جشن هاى بعدى هم دوست دارم این مدلى لباس بپوشم. تنها مشکلش این بود که باید مواظب مى بودم کسى ویلچرو تکون نده وگرنه گوشه لباسم مى رفت زیر چرخ و پرت مى شدم روى زمین…منم تا یه جا مى ایستادم سریع قفل چرخ رو مى زدم که کسى یه وقت ناخواسته حرکتم نده..

** خدایا ازت ممنونم براى همه چیزهایى که خودت مى دونى 🙂

9
0

بالاخره بازم شد..

پنج‌شنبه 2 آذر 1402

بعد از کلى تلاش و صبورى، درست همون موقع که پلک هام از خستگى داشت میوفتاد، دیدم بهم گفت: You are welcome ، جا خوردم، یه لبخند زدم و چشمام خندید، نه از روى خوشحالى؛ از اینکه بازم شد..بازم جواب گرفتم از خداى رنگین کمان….

_______________

*از خاطرات ما پاییز مى ریزه… این حجم دلتنگى خیلى غم انگیز

7
0

قرص آرامبخشم

شنبه 27 آبان 1402

بهم گفت: فقط رضایت خدا رو در نظر بگیر..

___________
* تو چنین خوب چرایى؟

6
0

ویلچر میرا فروشى

شنبه 27 آبان 1402

یه ویلچر میرا ٣٣١٠ آلمانى اصل، سایز ٣٨ دارم که فقط مال محل کار و دانشگاهم بوده (دست خانم دکتر بوده 😀 )، تمیزه و پارسال هم فرستادمش مشهد با چاپار، پیش آقاى اسفندیارى که یکى از تعمیراتى ویلچر تو ایران هستن و هم آچارکشى هم مواد مصرفیش (مثل تیوپ و لاستیک ۴ چرخ، دسته هاى دو طرف و پارچه ى نشیمنگاه) رو کامل به مبلغ ٣ میلیون عوض کردن. البته این ویلچر ٣٣١٠ بهترین و مقاوم ترین ویلچر میراست و خیلى جون داره و مقاومه مى تونید باش همه جا برین، مثلا بدون هیچ نگرانى مى تونید برین دریا و استخر هیچیش نمیشه..

من الان باید فورى ویلچربرقى بگیرم، و نیاز مالى دارم. وگرنه نگهش مى داشتم.

مى خوام این ویلچر رو بفروشم.. زنگ زدم و از آقاى اسفندیارى خواستم قیمتش رو الان بگن، قیمتى که براش در نظر گرفتن ٢۵ میلیون تومان هست اما خب من ارزونتر هم میدمش.

اگر این ویلچر رو خواستید لطفاً بهم پیام بدین.. ممنون

 

5
0

سکوت تلخ

یکشنبه 21 آبان 1402

خیلى ناراحتم زدم تو ذوقشون…. اون لحظه که پریدم تو حرفاشون و گفتم نمى خوام دیگه و ایشون سکوت کردن؛ اون مکثشون، موقعى که حرف دلم رو بهشون گفتم تا ابد تو خاطرم مى مونه…چون من قلبم کوچکتر از اینه که بزنم تو ذوق و مهربونى کسى؛ ولى من حداقل الآن، دیگه نمى خوام وقت و زندگیم و قلبم رو مثل هفت، هشت سال گذشته صرف چیزى کنم که خیلى با امید و اعتقاد راسخ، براش وقت گذاشتم و نتیجه ایى که ازش مى خواستم رو نگرفتم..

 

7
0

زندگى..

جمعه 19 آبان 1402

دارم توى سینک کاهو و خیار و گوجه و قارچ و فلفل دلمه ایى رو مى شورم، سینک رنگارنگ شده..تند تند و بى هوا دستهاى خیسمو مى کشم روى شلوارم و حوله ى کوچولویى که از تو نمایشگاه تالار شهدا براى خونه م خریدم و روى دسته ى ویلچرمه برمیدارم.. فلفل دلمه ایى سبز رو باهاش برق میندازم.. بعد مى گیرمش زیر نورى که ریخته توى خونه.. انعکاس نور روى فلفل دلمه ایى.. بازى رنگ ها و این دستهاى من..و هى فکر مى کنم، آخه زندگى چیه غیر از این؟

________________
* چرا ما فراموش کاریم؟ چرا این همه نعمت رو فراموش مى کنیم؟

8
0

بردبارى

سه‌شنبه 16 آبان 1402

من دنبال پاداش هاى کوچولو توى زمان کم نیستم.. من دنبال پاداشهاى بزرگ و ارزشمندِ تو هستم به طول زندگى…

6
0

خدایا مددى

سه‌شنبه 16 آبان 1402

نمى دونم چطورى میشه از زمین بلند شد، یادم رفته! هیچ درک و تصویرى از حرکت پاها و کمک دستها براى اینکه خودت رو بتونى از زمین بِکَنى ندارم.. ولى با تمام وجود میخوام بلند شم و ادامه بدم..

____________
* اومدى عشق جا بذارى، روى گلبرگ هاى تشنه…

** بازم یادآورى کنم بهت مونا خانم که “من عاقبت از اینجا خواهم رفت، پروانه ایى که با شب مى رفت این فال را براى دلم زد..”

7
0

که مامان کوچولو بشه

یکشنبه 14 آبان 1402

یه عروسک بافتنى زیبا به “زهرا بافت” سفارش دادم؛ براى دختر کوچولوى دوستم زهرا، دقیق طبق تصوراتم بافتش، یه گُل روى گوشش و یه گُل روى پاى چپش و یه عالمه گُل روى شکمش شماره دوزى کرد…. حالا تو چمدونم گذاشتم، هى از چمدون درش میارم بغلش مى کنم و بوش مى کنم… و مى گم آه! این عروسکِ گُل گُلى متولد شده از دستاى معجزه گر زهرا، تو روستاى زفره فلاورجان استان اصفهان قراره تو آغوشِ دختر کوچولوى زهرا توى لندن آروم بشه…

قبول دارین همه ى دختر بچه هاى این سرزمین باید مادر یه عروسک بافتنى باشند… آخ قلبم

_____________________
* دل کشیدم پیش اسمت..

6
0

زهرا بافت

یکشنبه 14 آبان 1402

با یه خانمى آشنا شدم که دیستروفى دارن، با دو انگشت در دست راست و دو انگشت در دست چپ میل هاى بافتنى رو مى گیرن، به سختى و خیلى آروم چیزهاى مختلف میبافن

من که نمونه کاراش رو تو پیج اینستاگرام مى دیدم انگارى که لباسهایى که مى بافه مال این برندهاى معروف اروپاییه!!.. خدا وکیلى هر اثرش معجزه ست واقعاً کارهاش جزء معجزه چیزى نیست! براى خودم یه کلاه فرانسوى و یه شالگردن رینگى سفارش دادم… ازم پرسید چه جورى باشه؟ گفتم: نمى دونم! گفت: بهم اعتماد مى کنى که نقشه ى کارت رو ذهنى بزنم؟ گفتم: حتماً..

.

من با کلاه و شال گردن زیبام که همه ى صورتم جزء چشمهام رو پوشونده؛ تو خیابونهاى برفى قدم مى زنم و به معجزه ى دستهاى زهرا فکر مى کنم.. بعد یه لحظه رومو بر مى گردونم و خیابون برفى پشت سرم رو نگاه مى کنم و بعد دوباره به راهم ادامه مى دم….مى دونى اون نگاهم از بین کلاه و شالگردن زهرا بافتم، تا ابد به خاطرش مى مونه……..

___________
* امان از گریه هاى زیر باران

5
0

ما ١۴ نفر!

یکشنبه 14 آبان 1402

تقریباً ٣-۴ سال پیشا یه خانمى که استاد زبان انگلیسى و فرانسه بود توى روز معلولین یه فراخوان تو اینستاگرام منتشر کرد که به افراد داراى معلولیت، زبان رو مى خواد رایگان آموزش بده… خلاصه مى تونستیم با مدارک پزشکى مون تو این کلاس ثبت نام کنیم.. بعد از روز معلولین یه پیام دیگه منتشر کرد، که اینقدر استقبال زیاد بود که بایستى از همکاران دیگه شون براى تشکیل کلاسها کمک بگیرن.. خلاصه بعد از دو سه هفته ایى به چند تا گروه تقسیم شدیم و کلاسهامون به صورت آنلاین شروع شد.. کلاس ما با یک استاد مرد، به نام محمدرضا بود… حالا تو این جایى که ایستادم مى بینم خیلى بهشون مدیونم…

تو کلاسمون ٢٠ نفرى بودیم، ١ نفر سى پى، ١ نفر ام اس، ٣-۴ نفر دیستروفى و بقیه آسیب نخاعى بودیم…همه هم خانم بودیم…

کلاسمون ٢ سال؛ تقریباً ۵ ترم، خیلى خوب پیش رفت تا قطعى نت و ف ى ل ت ر ی ن گ ى که از پارسال شروع شد، همه کلاسا تعطیل شدن و یکى دو نفرى که از کلاساى دیگه دوست داشتن زبان رو ادامه بدن به کلاس ما پیوستن… کلاس ما هم خیلى ریزش داشت.. آخرش ١۴ نفر موندیم اما اینقدر دیگه کلافه شدیم با این وضع نت و ف ی ل ت ر ی ن گ که به خاطر اینکه استادمون رو که مرامى و رایگان برامون وقت مى گذاشت رو بیش از حد اذیت نکنیم کلاس رو متاسفانه؛ به اجبار! منحل کردیم…

حالا ١۴ تا دوست خیلى گل دارم که فقط با اوناست که از ته دل به شرایط مون و زندگیمون و بیمارى مون از ته دل خندیدم از ته دل ته ته ته دل…فکر کن از اتفاقایى که رو ویلچر برامون میفته اینقدر مى خندیم تا اشک مى ریزیم :))

این روزا دارم آموزش آشپزى با ویلچر رو از دوستام یاد مى گیرم، و به نکته هاى جالبشون گوش میدم… مثلا کترى شیر دار بگیر راحت ترى، قابلمه ت رو گوشه ى اجاق بذار نه وسط تا بهتر ببینى زیر و روشو، موقع جا به جایى وسایل یه سینى یا یه تخته چوب بذار روى پات، یکى دیگه گفت یه حوله هم بنداز روش تا وسایل از روش سُر نخوره… و خیلى نکته هاى دیگه براى اینکه راحت تر بتونم با ویلچر آشپزى کنم… 🙂

____________
* نمى تونم ف ی ل ت ر ی ن گ کردن رو هیچوقت ببخشم هیچوقت.. عمر و وقت و سرگرمى و محیط خرید و فروش و درس و… ازمون دزدیدن! و بعد با پول و خرید قفل ش ک ن و دل خونى در دسترس گذاشتنش!

6
0