بایگانی برای مهر 1392

One Step to Happiness with Imaginary legs

پنج‌شنبه 4 مهر 1392

چندی پیش شخصی به نام ” آقای دکتر علی اکبر مسلمی” که در امریکا مشغول درس بودند به واسطه ی ایمیلی با وبلاگ من آشنا می شن ایشون طبق اونچه که من توی بخش درباره ی نویسنده ی کتاب “یه قدم به خوشبختی با پای خیالی” خوندم در اقامتشون مشکلی پیش اومده بود و بسیار نا امید و پریشان به وبلاگ من میان بعد از خوندن زندگی نامه ی من امید از دست رفته رو باز می یابن و …
الان ایشون همون زندگی نامه ایی رو که روزی امید رو براشون زنده کرده بود به انگلیسی ترجمه کردند و در سایت آمازون قرار دادند.. از این کارشون بسیار خوشحال شدم و از وقتی که گذاشتن کمال تشکر رو دارم.. امیدوارم امید تو دل همه زنده باشه چرا که امیدِ که به زندگی معنا، جهت و هدف میده ..
همه ی این امید برای من “خداست” ..
خدایی باشید..

______________
* این خانوم مو قشنگه من نیستما خارجکیه 😀

0
0

دریا دل

جمعه 29 شهریور 1392

با سختی تموم در حالی که پیشونیش از عرق خیس شده بودو دمپایی هاش و چرخ های ویلچر تو ماسه ها گیر می کرد..از اون بالای تپه ی شنی تا لب دریا کشون کشون با زمزمه ایی آهسته که هی می گفت: دیگه چیزی نمونده! ویلچرو از قسمت جلوش گرفته بودو با هر چه قدرتی که تو بازوش بود به سمت دریا می کشید..همش برای یه لحظه شادی دل من..

مهدی!

____________
* سرویس خبری صبح امروز و بوی ماه مهر

0
0

روزی مورچه ها

چهارشنبه 27 شهریور 1392

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود..تو یکی از روزهای گرمِ شهریورِ جنوب، یه مونا خانمِ ویلچریِ جنوبیِ درب و داغون وسط کلی هیاهو و بِرم و نَرم کردن هاش به دلش میوفته که بزنه یه راست بره شمال..خلاصه این مونا خانم ویلچری قصه بار و بندیلشو جمع می کنه و به سمت شمال جان و دریا و بارون و یه نفس خنک سفرشو شروع می کنه..تو راه همش تو دلش می گفت یعنی خدایا میشه لب دریا باشم بعد نسیم شبانگاهی و قطره های ریز بارون بپاشه تو صورتمو من حس کنم که تو آغوش توام؟ میشه ؟ تو همین فکرا بود که یهو یه صدایی شنید که “دریا رو ببین” “دریا رو ببین” .. چشم های مونا از خوشحالی برق زدو گفت: خدایا ممنون..شب به هوای نسیم و بارون میام لب دریا بست می شینم..
شب شد از دیوارهای شیشه ایی خونه به فضای سبز اطراف نگاه نگاه میکرد بعد گوشش رو گذاشت رو شیشه تا بهتر صدا ها رو بشنوه..صدای دریا میومد که مواج بودو خودش رو به صخره ها می کوبوندو صدای جیرجیرکها و صدای شادی بچه های قد و نیم قد که تو پارک محوطه مشغول بازی بودند سرشو که از روی شیشه بلند کرد؛ دونه های ریز ریز بارون که تازه داشت باریدن می گرفتو روی شیشه دید از خوشحالی جیغ کشیدو راهی دریا شد..کنار دریا پر شد از همه ی حس های خدایی همه ی اون حسی که انتظارشو کشیده بود..
بارون که شدید شد با دریا خدافظی کردو با ویلچرش راهی خونه شد، تو راه چیز عجیبی دید!! دید که همه ی حلزونا از باغ زدن بیرونو و سنگفرش مسیرش پر شده از حلزون ریز و درشت و رنگی و سیاه و سفید..انگاری که حلزونا داشتن گروهی کوچ میکردن، توجه ش به نیمکت قرمز کنار پارک؛ که زیر یه لامپ بزرگ بود جلب شد زیر نیمکت پر بود از حلزون که داشتند گروه گروه میومدن به سمت مسیر رفت و آمد آدما..ویلچرشو کنار نیمکت نگه داشت و دستاشو به نیمکت تکیه دادو زمین رو نگاه میکرد، حلزونا دسته دسته شده بودن هر دسته 5 یا 6 بعضی ها 3 یا 4 اما تو همه ی دسته ها دو تا از بقیه درشت تر بودن انگاری مامان و بابای هر خونواده همون حلزون درشتا بودن..کوچکترها هم از سر و کول بزرگترا بالا و پایین می رفتن..

دیگه بارون خیلی تند شد و مونا ویلچری باید زودتر می رفت خونه..همینطور که ویلچرو تکون تکون داد صدای چَرَق چوروق اومد زیر چرخ های ویلچرو نگاه کردو گفت : “خدایاااا”
آره اون شب تا مونا برسه به خونه 9 تا حلزون رو زیر چرخ های ویلچرش له کرد..با هر صدای له شدنِ حلزون انگاری قلبشو له میکردن هر چی خواست تغییر مسیر بده تا حلزون کمتری رو از بین ببره فاdده نداشت که نداشت..
با قلبی پر از غصه رسید خونه..و همش به این فکر می کرد که مامان و بابای حلزونا رو له کرده یا بچه هاشونو؟
فردا صبح که بیدار شد پرده رو کنار زدو دید خورشیدخانم آبشارهای طلایی شو رو سنگفرش ها ریخته زمین رو خشک کرده، دوباره سوار ویلچر شدو از خونه زد بیرون اما هنوز به حلزونا فکر میکرد مسیر دیشب رو گرفتو دنبال حلزون های له شده می گشت که یهو چیز عجیب تری دید..
دید که لاشه ی حلزونا شده روزی مورچه ها..دور هر حلزون له شده یه عالمه مورچه جمع شده بودو مورچه ها بعد از تحمل تشویش دیشب از بارون روزیشونو از دستهای خدا گرفتن.. با خودش گفت :” خدایاااا” جنوب>شمال>دریا>بارون>مونا با ویلچرش>حلزون>مورچه….

0
0

روز دختر

جمعه 15 شهریور 1392

این روزها خیلی گرفتارم و خسته و مضظرب اما خب این چیزا باعث نمیشه یادم بره امروز روز میلاد حضرت معصومه س و روز دختره و این یعنی حتما باید بلند شم کامپیوترو روشن کنم و به خودم و دخترا تبریک بگم
این نقاشی رو چند وقت پیشا تمومش کردم با گواش کشیدم یه جورایی همون معنای از دامن زن مرد به معراج می رسد و بوی خوش یار و زلف پریشانو ایناست دیگه معناش با خودتون!.. البته برای دکی سین سینم کشیدم هدیه ست منتهی عکسشو تقدیم همه دوستام می کنم…

میگم نقاشی بکشم در این حد اونم رو مقوا فروش میره به نظرتون ؟
____________

* دوستان لطفا پیام خصوصی نگذارید چون سیستم مشکل داره و عمومی نشون میده و من هم برام مقدور نیست یک مدت که از مدیریت استفاده کنم..پس خواهش می کنم توجه کنید تا شرمندتون نشم خدایی نکرده

0
0