بایگانی برای دی 1389

سایه 4

جمعه 10 دی 1389

وقتی در انتظار در مرکز ام آر آی نشسته بودیم … نمی دانم چرا به سایه که نگاه میکردم انگاری غم بزرگی را در چهره اش میدیدم…
خودش و مادر با هم مچ بودند و به هم می آمدند از نظر و سوال و جوابهایشان … یکی سایه می پرسید و دو تا مادر و مدام با هم درد دل میکردند …تمام سوالهای سایه حول زندگی من بود … حتی از نحوه ی نماز خواندن و خوابیدن و نشستن و برخاستن و ریز به ریز کارهای من می پرسید… گاهی از سوالهاای سایه ناراحت می شدمو و مادر که لم من را می دانست سعی میکرد سر و ته اش را هم بیاورد…نمی دانم واقعا سایه جوابهایشان را نمی دانست یا می دانستو دلش می خواست بپرسد و مطمئن شود..
از لا به لای حرفهایشان فهمیدم که سایه بیمار است و ناراحتی قلبی دارد …از اینکه سایه هم بیمار بود از ته ته دلم ناراحت شدم و برایش دعا کردم که حالش خوب شود…سایه از بیمارهایش برای مادر می گفت …از چند صد بیماری را که با عشق احیایشان کرده بود از احساسش برای کمک به بیماران و وظیفه اش …از اینکه مجبور بود برای رسیدن به محل کارش که یک درمانگاه تقریبا خارج از شهر بود ساعتها در راه باشد و راهی طولانی بپیماید…از اینکه دوست داشت زنده بودن و زندگی هم نوعش را…
سایه برای مادر یک چای گرم گرم آورد و بعد هم برای خودش…و نشست پیش مادر و دوباره ادامه دادن به حرف و گپ و من همینطور نگاهش میکردم که یک جورایی بفهمانمش پس من چی ؟
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره خودش گفت فعلا ممنوع الخوراکی و باید ما را نگاه کنی…ام آر آیت را گرفتی چای هم بت میدهم نگران نباش..!
پیک داروهای تزریقی ام که آمد و اسمم را در سالن گفتند یکهو تنم یخ زد و ترسیدم و به ساعتم نگاه کردم…چه زود دو ساعت گذشته بود…سایه بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر است وقتی که برگشت گفت مونا نوبتت شده است و بیا برویم لباسهایت راعوض کن…
مادرم را که نگاه کردم فهمید که دلم نمی خواهد سایه با من باشد و به سایه گفت خودم می برمش…سایه مدام اصرار می کرد و می گفت محال است که ثانیه ای مونا را تنها بگذارم من به دکتر سین سین قول داده ام…در ضمن مونا هم مثل خواهر کوچک من است…اصرارهای سایه اذیتم می کرد و هی می ترسیدم که نکند مادر را خام بکند و تنهایم بگذارد و تو رو دربایستی بیافتد …
بالاخره بعد از کلی کشمکش مادر به سایه گفت کمک برای آماده شدن با من و همراهی کردن مونا تا دستگاه با تو! و سایه هم با بی میلی پذیرفت…در دلم قربون صدقه ی مادر میرفتم و میدانستم کارش درست است…تا این حد هم که توانسته بود سایه را قانع کند خدا را شکر میکردم آخر سایه از این آدمهایی بود که حرفش یکی هستو به هیچ وجه ول کن ماجرا نمی شد
با مادر که رفتم گفتم ای کاش سایه با من نیاید و مادر گفت : مونا سایه پزشک است خودت را اذیت نکن…بگذار سایه همراهت بیاید تنها باشی بهتر است یا یک دوست همراهیت کند؟
آماده که شدم مادر رفت و سایه آمد و هی نگاه نگاهم میکرد و منم نگاهش کردم مثل بید میلرزیدم و سردم بود سایه دوباره لباس گرم خودش را آور و تنم کرد و گفت این را هم روی لباسهایت بپوشی موردی ندارد …لباس را در نهایت عجله تنم کرد بو من و سایه به سمت اتاقی رفتیم که دستگاه ام آر آی آنجا بود…این میز پر از سرم و آمپول و الکل و… جانم را به لب آورده بود…و احساس خیلی بدی داشتم…
:regular

0
0

هفته پژوهش 5 تا 9 دی در سراسر کشور

سه‌شنبه 7 دی 1389

هفته ی پژوهش تو دانشگامون جالب و تقریبا پر بار بود… نمایشگاه کتاب هم تو کتابخونه مرکزی برگزار شده بود که من فقط تونستم کتابهای طبقه ی همکف رو ببینم که کتابهای کودک و علوم انسانی و پزشکی فارسی و کشاورزی و علوم دامی وعلوم پایه بودن…. آخه آسانسور خراب بودو طبق معمول همیشگی باید بیخیال طبقات بالا می شدم:confused…بالا هم کتب ناشرین مختلف رو طبقه بندی کرده بودن و هر ناشر به صورت مجزا غرفه داشت….
بخش کودکش رو دوست داشتم به روحیات من فوق العاده نزدیک بود مخصوصا ماکت زندگی مورچه ها و اسرار آفرینش! بیشترین و بهترین جایگاه رو تو طبقه ی همکف به خودش اختصاص داده بود…
بخش علوم انسانی جایگاه خیلی کوچیکی داشت و بسیار شلوغ بود…بیشتر کتبش مربوط به روانشناسی بود…کتابهای آموزشی وغیر درسی اش هم حول محور روانشناسی می چرخید …
بخش پزشکی و پیراپزشکی و علوم دامی و کشاورزی هم همه یه جا بودن که به تفکیک رشته های دانشگاهی کتب رو چیده بودن ..

بخش علوم پایه و فنی مهندسی
هم به صورت مجزا کتب خودش رو ارائه کرده بود…
pazhohesh3.jpg
pazhohesh5.jpg
pazhohesh4.jpg
pazhohesh2.jpg
pazhohesh1.jpg
آخرش هم من وفاطمه و رضوان و نسیم رفتیم نسکافه و بسکویت و این چیزا میل فرمودیم جای شما خالی….:regular
یادش به خیر

0
0

سایه 3

یکشنبه 5 دی 1389

پورفسور آرام پشت میزش نشسته بود…و منو مادر و سایه وارد اتاقش شدیم…شاید 5 دقیقه ای بیشتر نبود که سایه را دیده بودم و هنوز از لحاظ عاطفی چیزی بین و منو او شکل نگرفته بود…برخلاف انتظارم و تعریف های دکتر سین سین و آن زرنگی و سرعت عملی که چند لحظه قبلش از سایه دیده بودم در اتاق پورفسور با سکوتش مواجه شدم…و همه ی توضیح ها و گذشته و حال و بازگو کردنشان بر دوش من افتاد…
من می گفتمو بعضی جاها که میدیدم نمی توانم توضیح بدهم به مادرم و سایه نگاهی می انداختم…و حتی سایه را میدیدم که دوست داشت وسط حرف من بپرد و حرف من را قطع کند و خودش سکان را بگیردو به من کمک کند اما انگار نمی شد…و تنها نگاهی دلداری دهنده به من می انداخت…فقط گاهی مادرم در خصوص گذشته ها کمکم میکرد…
پورفسور آزمایشی جدید خواست تا با آزمایش 2 سال قبلم مقایسه کند و نظر دقیقش را بدهد…ساعت 3:15 از مطب خارج شدیم و سایه گفت هر جا بخواهید بروید همراهتان می آیم …هوا سرد بودو باران می بارید…سرد سرد سرد…آنقدر بود که بدنم بلرزد و لپ هایم گلی شود…برای گرفتن تاکسی به سمت مرکز ام.آر.آی دقایقی را در سرما بودیم و همان موقع ها در اوج سرما سایه لباس گرمش را از تن در آوردو به تن من کرد… قیافه ام را در هم بر هم کردم… و تا آمدم بگویم پس خودت چی ؟ با برخورد تند سایه مواجه شدم که گفت : بپوش … من سردم نیست…من میدیدم که سایه خودش سردش بود و لباسش مناسب آن هوای سرد نبود اما به خاطر من…
خسته بودم…خیلی…آنقدر که دلم میخواست با یک چشم بر هم زدن همه چیز تمام شود وآرام شومو بروم خانه و با خیالی آسوده بخوابم… و این سایه بود که به ماجرا سرعت میداد و مرا به آرزویم نزدیکتر میکرد…
سایه گفت اگر عجله کنیم می توانیم همه ی کارها را همین امروز انجام دهیم …و در آن سرما بدون لباس گرمش به دنبال تاکسی بود و به دنبال بهترینش برای راحتی من…برایم باور اینکه سایه یک خانوم دکتر است سخت بود…با همه ی خانوم دکترهایی که از دوستان و آشنایانم دیده بودم فرق داشت…سایه برای دل من و مادرم همه کار کرد…و برای تسریع در درمان در هر لحظه و نقطه ای اعتبارش را رو میکرد…و مثل یک بزرگتر من و مادر را همراهی میکرد…و ثانیه ای را هدر نمیداد…آن لحظه همه چیز با برنامه های سایه جلو میرفت…
اولین حرفهایم با سایه در تاکسی شکل گرفت تازه توانستیم از خودمان برای همدیگر بگوییم از کار و بارمان و درس و دانشگاه و…و این شد باب آشنایی مان و دوستی بیشترمان…
تند و تیزیش و حرف زدنش با اینو آن و حل همه ی مشکلات و موانع با کلام و برخوردهایش در نوع خودش بی نظیر بود و من را مدام میخنداند…از اینکه چه راحت با مسائل برخورد میکند و چه راحت همه چیز را به زبان می آورد و چه راحت سوال می کند و منتظر جواب است تعجب کرده بودم…حتی بحث سختش با راننده ی تاکسی و چونه زدن سر کرایه اش که اگر مادر بحث شان را قطع نمی کرد به قتل منجر می شد مرا روده بر کرده بود….!
وقتی به مرکز ام.آر.آی رسیدیم سایه بلافاصله نوبت گرفت…نوبت برای 2 ساعت بعد…و رسیدن پیک داروهای تزریقی…
جمع سه نفره امان 2 ساعت فرصت داشت برای حرف زدنو حرف شنیدن…و من در تمام این دو ساعت فقط شنونده بودم شنونده ی حرفهای سایه و مادرم…
کم کم داشت برایم همه ی برخورد ها و رفتارهایش معنا پیدا می کرد….سایه مرفه بی درد نبود …دردهایش هم شمردنی نبود…اما گرمای قلب مهربانش و تلاش بی وقفه اش برای کمک به بیمار، بی همتا وتکتاز و ستودنی بود…سایه پزشک بود یک پزشک واقعی…:regular
پ.ن: الانه که دکتر سین سین حســـــــــــــودیش بشه!:teeth
پ.ن: هفته ی پژوهش شروع شده…اولا تبریک به پژوهشگرای عزیز…دوما بگم که با دوستام رفتم دانشگاه و خیلی عالی بود حتما میگم که چه ها گذشت..:regular

0
0

به یادموندنی

سه‌شنبه 30 آذر 1389

چه خوب که شب یلدا هم برام خاطره شد… یه خاطره ی تا ابد به یاد موندنی…بهتراز این فکرشو نمی کردم که اتفاق بیافته…
دلتون پر از آرامش..
mm0.jpg
پ.ن. فراخوان مسابقه سراسری عکس *نگاه نو* نخستین جشنواره عکس با موضوع معلولان (برای عموم مردم)
من عکاسی رو خیلی دوست دارم اگه شد حتما شرکت می کنم…

0
0

سایه 2

شنبه 27 آذر 1389

آن شب برایم سخت سخت گذشت…سخت تر از همیشه…یک سختی توام با انتظار … که یکجورایی آدم را تیکه تیکه میکند…دلم پر از آتش شده بود…با اینکه با مشورت پزشک دوز داروهامو بالا بردم اما یک دقیقه هم چشمامو رو هم نگذاشتم … حس بدی داشتم انگاری منتظر یه چیز بد، یه اتفاق بد یا شاید هم یه خبر بد بودم…و در دلم از دست سایه و دکتر مغز و اعصاب به شدت ناراحت بودم…
روز موعد فرا رسید…
قرارمان ساعت 3 بعد از ظهر بود…
آنروز بر خلاف دو روز قبل عجله ای نکردیم و به همه ی کارهایمان رسیدیم…و با فراق بال و آسایش خاطر و دلگرمی های مادرم و کمی هم کج خلقی و ناراحتی من که سعی در کنترل و پنهان کردنش را داشتم، برای بار دوم به مطب دکتر رفتیم…
هنوز باران می بارید و هوا سوزناک و گرفته بود…و من در بدترین شرایط روحی و جسمی بودم و دلم می خواست که آن لحظه ها زودتر بگذرند و چقدر آن لحظه ها دلم را به خدا سپردمو با او یک رنگ شدمو به او گفتم که هر چه خودت برایم صلاح بدانی می پذیرم…با همه ی ترسها و لغزش های لحظه به لحظه ی ذهن و فکرم…
وارد کلینیک که شدم خانمی با لبخندی به لب به سویم آمد…سایه ربع ساعتی زودتر از ما خودش را به کیلینیک رسانده بود…
– سایه : شما مونا خانم هستید؟
– مونا : بله … دکتر سایه ؟
– سایه : بله …
دستم را به سویش دراز کردم …دستم را که به دستش سپردم احساس صمیمیت و رفاقت در دلم موج زد و از همان نگاه اول فهمیدم که می توانم دوستش داشته باشم…او هم دختری مهربان و دلسوز و البته پزشکی از خود گذشته بود که رفتارش نسبت به من به نوعی خواهرانه بود…سایه فقط 4، 5 سالی از من بزرگتر بود و همین اختلاف سنی کمی که بینمان بود ارتباطمان را راحت تر می کرد…از طرفی رفتار و خلقیات سایه با همه ی آدمهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت…سایه دختری پر جنب و جوش و فعال و زرنگی بود که به هر نحوی که میخواست حرفش را به کرسی می نشاند…و از کوچکترین و بزرگترین روزنه ها و میانبرها برای عملی کردن کارش استفاده میکرد…و من بعدها فهمیدم که چرا دکتر سین سین سایه را برای همراهی من انتخاب کرده بود…
هنوز ساعت 3 نشده بود و ربع ساعتی را باید منتظر می ماندیم تا آسانسور و راه پله ها برای ورود بیماران به کیلینیک باز شود اما با میانجیگری ها و زبان چرب و نرم سایه درب ورودی به صورت اختصاصی برای من باز شد …و من سوار آسانسور شدم…اما متاسفانه معماری ساختمان با طبقاتی که درب آسانسور باز می شد هماهنگ نبودند و ما پس از خروج از آسانسور مجبور بودیم از یک ردیف پله ی وحشتناک پایین برویم…لعنت به این پله ها و لعنت به آن کسی که مجوز این ساختمان های پزشکی را امضا میکند آن هم پزشک مغز و اعصاب !
هیچوقت یادم نمی رود لحظه های پایین آمدنم از پله…سایه به اسم اینکه دکتر است و از شاگردان پورفسورکیلینیک را به خاطر من بهم ریخت و سعی میکرد تمام آدمهای آنجا را برای پایین آمدنمان بسیج کند…آن لحظه با اینکه از ته دل حس خوبی به سایه داشتم اما هنوز دوستش نداشتم … و فکر میکردم همه ی این کارها را برای ماست مالی آن روزی که نیامد انجام میداد…
تک تک پله ها را که پایین می آمدم دستم در دست سایه بودو احساس خوبی داشتم…چقدر خوب است که احساس امنیت بکنی در کنار همراهیانت در شرایط سخت…وارد مطب که شدیم حتی چراغهای سالن انتظار بیماران خاموش بود و جالب است بگویم منشی هم در جایگاهش نبود اما سایه مرا بدون هماهنگی با منشی به داخل اتاق پورفسور برد…!!
آن زمان خیلی ها بودند که بیشتر از خودم به فکر حال و روزم بودند و مدام و لحظه به لحظه تلفنی همراهم بودند و یاریم میکردند اما این دلداریها و پیگیریها و تماسها و اس ام اس های مکررشان شاید به نوعی دلهره و نگرانی ام را افزون میکرد…از اینکه چرا به این سرعت مونا برای همه مهم شده بود ؟ چرا گذشته ها سالی یکبار هم حالم را نمی پرسیدندو حالا…؟ از اینکه نکند اتفاقی برایم افتاده است که خودم هنوز وسعت خطرش را نفهمیده ام !!؟
ترسیدم…زیاد…چه چیزی در انتظارم بود…؟ دلم می خواست بمیرم…نه به خاطر شرایط کنونی ام … به خاطر ترس از خطرات جدید و جدیدتری که هر لحظه نزدیکی اشان را به خودم و خانواده حس میکردم…
و این دل به خواهی ها و آرزوی مرگ کردنها و از خدا غافل شدنها و خودخواهی ها را از ته دلم دوس نداشتم…
وارد اتاق پرفسور شدیم …یک اتاق بزرگ و تاریک…قلبم داشت از جا کنده میشد…!

:regular

0
0

سایه1

دوشنبه 22 آذر 1389

وقتی درمان قطعی و تاریخ پروازمان ، برنامه هایمان و از همه مهم تر پزشک مغز و اعصابی که دکتر سین سین در آن وقت محدود برایم نوبت گرفته بود، مشخص شد دلم روشن بود که خدا و زمین و زمان و همه ی آدمهای توش به یاریمان می آیند تا سختی هایمان کمرنگ تر شود….
“خدا، خودت، خونواده، و همه ی دوستات هستن … ذکر خدا بگو مونا “
این آخرین حرفی بود که دکترسین سین قبل از رفتنم به تهران به من گفت و من با دلی قرص تر رفتم…همه چی آرام به نظر میرسید…من، مادرم، پدرم، دکترسین سین و دوستانم…اما در درون را خدا داند !
آنروز نوبت دکتر ستون فقراتم آرام، بی دغدغه و با رضایت کامل من به پایان رسید و استارت خوبمان خوشحالم کرد…خوشحال …از ته ته دل…و یک جورایی ترسم از جراحی و مخلفاتش با آن انرژی آرامبخشی که دکترم ساطع میکرد، کمتر شده بود اما همه چی به دو روز بعد و دیدن پزشک مغز و اعصاب و نظر او موکول شد…هر چه او می گفت همان میشد…!
قرار بر این بود یکی از همکاران دکتر سین سین ما را در روز رفتنمان نزد پزشک مغز و اعصاب همراهی کند…من او را(دکتر سایه ) نمی شناختم و تنها در حد یکی دو دقیقه برای هماهنگی های لازمه با او تلفنی صحبت کرده بودم…اما دکتر مدام از او تعریف میکردو میگفت او با شما باشد بهتر است !کاربلد است و زبده ! پزشکِ پزشک است و دلسوز…و منم که میدانید حســـــــــــــود!:sickو در دلم می گفتم ببینیمو تعریف کنیم…! و هی حسودی ام می شد و حسودی…آنقدر که حس خوبی به او نداشتم و فکر میکردم که باید رسمی رسمی در مقابلش باشم…
دو روز گذشت مثل باد…
قرارمان ساعت 4 در مطب دکتر مغز و اعصاب!
باران می بارید…شدید شدید..مثل همیشه از بارشش لذت نمی بردم!…و دلم پر از ترس و استرس و اضطراب بود …
هزار بار عکسها را چک کردم که نکند اشتباهی برده باشم و یا کم و کسری در آنها باشد…
هزار بار با برادرم تماس گرفتم که نکند دیر بیاید دنبالمان…
و هزار بار به سرم زد که اصلا نروم…
و هزار بار با دکتر سایه ساعت قرار را بررسی کردم…
ساعت 3:30رسیدم با دلهره و امید! یک مخلوط قمر در عقرب!درمغزم هزاران فکر و خیال در جریان بود …حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را نداشتم فقط می خواستم که زمان بگذرد…زودِ زود… و هیچکس کاری به کارم نداشته باشد و بگذارنم به حال خودم…حتی حال و حوصله ی برخورد با سایه را هم نداشتم…حوصله ی سلام علیک های الکی و من بمیرم و تو بمیری های الکی تر را هم نداشتم…!و من منتظر بودم …هم منتظر سایه هم پزشک مغز و اعصاب…تا تصمیم نهایی را بشنوم…
تا ساعت 5:30 نه خبری از سایه شد و نه پزشک مغز و اعصاب … و مطب به خاطر جراحی اضطراری که برای پزشک به وجود آمده بود تعطیل شد…!
و همه چی مثل آوار روی سرم ریخـــت…خدایـــــــا…
“میدونم خسته شدی، تحمل کن و ان شاالله خیره…، مونا امیدت به خدا باشه”
و باز هم این دکتر سین سین بود که مثل خدا مثل مادرم مثل پدرم همراه من بود…
سایه نیامد… و یکجورایی دلخور شدمواز چشمم افتاد…بدون اینکه کمی فکر کنم که چرا نیامدو دیر کرد …!
همه چیز مجددا به دو روز بعد سپرده شد
….
:regular
*.این شبها که آدم حس می کند می تواند خوب باشد و پاک باشد و بگذرد و از نو شروع کند وبا خواندن زیارت عاشورا برود تا خود خود آسمان برای من هم دعا کنید…برای سایه برای دکتر سین سین و خیلی های دیگری که دور برتان نفس می کشند و محتاجند به دعا…من هم دعاگویتان هستم…:regular
*.ببخشید که گاهی نمی توانم جواب نظرات را بدهم…فقط بگویم اینقدر مثل یلدا به جانتان ولوله نیافتد…
*.اسامی مستعار می باشند
*.قالب وبلاگ در دست تغییر و تحول اساسیست!
:regular

0
0

ایمان عمیقم چه ؟

شنبه 20 آذر 1389

من زندگی و حیات و ماندن و بودن و نفس کشیدن را دوست میداشتم با اینکه از نظر روحی و جسمی بارها بارها کم می آوردم و بسیار سست و شکننده بودم اما هیچوقت دلم نمی خواست روزی پایان بخش زندگی ام در این دنیا دستان خودم باشد … و وقتی از حرفهای دکتر سین سین فهمیدم که با دوری از درمان شیطنت های عزرائیل به نام من می افتد قلبم از دست خودم شکست… من این را نمی خواستم…دوست نداشتم…و در فکرم هم نمی گنجید که به جای یک مرگ آرام و آسان (البته برای اطرافیان نه من !)مسبب مرگم خودم باشم…و خودم را چندینو چند بار توجیه می کردمو می گفتم خب من نمی دانستم! اما حالا چی ؟ حالا که می دانم…همه چیز را….حتی نامی که بر روی مرگم می گذاشتند را ! مرگی که وجود نداشت!حالا چی ؟ مونا ! و این غلط ها ! پس امانت نفسم چه می شد؟ آن ایمان عمیقم چه ؟…
و سرانجام بعد از ماهها همراهی دکتر سین سین با سختی های فراوانی که من متحمل شدم تصمیمم برای درمان قطعی شد …نمی توانم وصف کنم که چه شدو چه کشیدند پدر و مادرم و چه کشیدم من، اما نتیجه اش یک درمان ضرب العجلی شد…و بعد از بیش از دو سال از آخرین چک آپم که انتظار رشد بیماری ام تقریبا بالا بود و در سه قدمی مخچه! به همراه مادرم و با راهنمایی های دکتر سین سین و پدرم که قرار بود یک هفته بعد به ما بپیوندد برای آزمایش های اولیه به تهران رفتیم…:regular
پ.ن. البته بگما نه اینکه اینقدر حالم بغرنج باشه که فکر کنید در یک قدمی مرگ بودم اما خب وقتی بیمار باشیو تحت درمان و زیر نظر پزشک نباشی و هیچ اطلاع جدیدی از بیماری ات نداشته باشی احتمال هر گونه مشکلی برای بیماری آن هم در نخاع وجود داره خب.. تازه فکر کنید خودتونم از نظر روحی-روانی پرورشش بدید! چه شود!! دیگه میشه نور علی نور !!
پ.ن یادم می مانند!
sokhanane%20dr.%20sin%20sin.jpg
:regular

0
0

به سوی آرامش

یکشنبه 14 آذر 1389

به خاطر بی حسی و سوزشهای دستم که چیز جدیدی در بیماریم محسوب می شد بعد از 20 ماه مجبور(به اصرار و پافشاری دکتر سین سین) به مراجعه به جراح مغز و اعصابی در شهر خودمان شدم و آنجا بود که تشخیص اختلالی که سیگنالهای منفی اش تا مهره ی C3 را فرا گرفته بود و در آزمایشهایم به چشم میخورد تائید شد..
سخت بود…
هیچکس نمی توانست بفهمد… درک کند…
و من بودم که شاید باید میپذیرفتم…و پذیرفتن شرایط و قورت دادن همه ی حاشیه هایش در اولین قدم مال من بود…برای قدم های بعدی…برای آنکه همه ی اطرافیانم هم بهتر بتوانند بپذیرند و کنار بیایند…
و البته تعامل من و اطرافیانم بهترین بود برای پذیرفتن همگام و راحت تر هر دو مان…
خطا و اشتباهم در این بود که خودم را در اوج دانسته هایم زده بودم به ندانستن و همین شد که پذیرفتن را ببوسم و بگذارم کنار…یکجور سر خوشی ! وجودم را احاطه کرده بود…و همین سرخوشی کار خودش را کرد…به فراموشی سپردن پذیرفتن…پذیرفتن من، خانواده و همه ی آنهایی که باید بپذیرند…برای زندگی بهتر
نمیدانم اسمش را چه بگذارم…حادثه ی عجیب…اتفاق خوب…یا معجزه… اما میدانم که آن موقع ها فقط یک تلنگر نیاز بود تا همه چیز یادم بیاید برایم مرور شود…از نو..و دوباره و اینبار با حسی همراه شکستن…
آمدن دکتر سین سین در زندگیم همان حادثه و اتفاق خوب و یا معجزه بود…
همان تلنگری بود که همه چیز را یادم آورد.. نقطه به نقطه اش…
و من در ابتدای راهی که به سمت پذیرفتن، با او و در آغوش خدا میرفتم، شکستم…از بن!
شکستم از روح و جسم ! شکستنی که از گذشته با من آمده بود…ثانیه به ثانیه! شکستنی که در گذر زمان شاید باید تدفین می شدو می پوسید اما گویا تازه ی تازه بود!
تجویز داروهایی تسکین دهنده و جدید توسط پزشک مغز و اعصابم که فقط خودم علت دقیق خوردنشان را میدانستم…روحم را رنجور تر میکرد…اما نه ! اینبار کس دیگری هم میدانست…یک پزشک معتمد.. که مرا سوق میداد به سوی پذیرفتن و پیوستگی ام با خانواده…به سوی بهترین راه حل…به سوی آرامش…
و من و دکتر و خدا راهی طولانی را در پیش داشتیم..راهی که انتهایش از همان لحظه های ابتدایی با همه ی بی تابی ها و شکستن ها و ناتوانی ها معلوم بود…درمان به هر قیمتی!
:regular

0
0

یک روز

یکشنبه 14 آذر 1389

دو روز پیش روز جهانی معلولین بود…تبریک یا تسلیت مسئله این است ! بهتر است بگویم گرامی باد!
این روزهای جهانی معلولین میرود و می آید ولو ذره ای تغییر در این مناسب سازی ساختمانها!
آخر چرا مجوز میدهید به این ساختمانهای بی رمپ یا بی آسانسور!؟
چقدر بگوییم ؟ زبانمان مو در آورد !
به قول دکتر حیدری گوینده ی اخبار شبکه 2 : فکر نکنید معلولین کم هستن چون در خیابانها نمی بینیدشان! نمی بینیدشان چون نمی توانند راحت عبور و مرور کنند!
اوهوم!

0
0