بایگانی برای اسفند 1389

کیمیای زندگی

چهارشنبه 4 اسفند 1389

بالاخره بعد از این همه مدت موفق شدم فیلم طلا و مس رو ببینم…تعریفشو زیاد شنیده بودم اما هیچوقت فکر نمی کردم که بتونه اینقدر روم تاثیر بذاره …
من تک تک لحظه های زهرا سادات رو حس کردم از همون اول اولش..از همون اولین باری که تو بیمارستان رو ویلچر نشست و به شوهرش می گفت ببرش خونه و که از محیط و شرایط میترسه و می گفت هیچیش نیست…من انکارو تو چشاش خوندم…اونجا که تلاش میکرد به هر قیمتی خودش کاراش رو بکنه و یا از خفت و خواری به رخ کشیدن شرایط گریه و اعتراض کرد…
حتی اتفاق ساده ی افتادن لیوان چای از دستش که اتفاقا صبح همون روز برای من تو دانشگاه اتفاق افتاده بود…روی نسیم طفلکی چای ریخت…
به نظر من عواطف، احساسات، واقعیت ها، انکارها، سختی ها، ترسها، مشکلات و اشکها و لبخندها واقعی به نمایش در اومده بود…از اینکه این فیلم رو دیدم خوشحالم…بغض من با لحظه های سخت زهرا سادات شکست اما با جمله ی آخر که دوستت دارم بود و محبت کامل رو نشون میداد به شعف و اوج شادمانی رسیدم و احساس کردم بعد از فیلم بیشتر خودمو شرایطو خانواده رو فهمیدم…
شاید یه مرور به صورت دیداری همراه با آرامش و گریه ی راحت، بهترین بود برای من، تا دوباره تلاش کنم…
تا دوباره بفهمم که کیمیای اصلی زندگی محبته ولا غیر…
که محبت و عشق و صبر و دستگیری که زندگی رو می سازه…
مثل دستگیری مهـــــــــــدی جــــــــــــــونی!:tounge
.
.
.
:regular

0
0

بزرگ مرد کوچک

جمعه 29 بهمن 1389

دلم میگیرد از بعضی چیزها…حتی از دست گرفتن های همیشگی مهدی…از اینکه میبینم بزرگ شدنش را به چه نحو به رخم می کشد…از اینکه تفاوتش را اینچنین و در این شرایط با همسن و سالهایش به من نشان میدهد…از اینکه تلاطم دل دریایی اش را در نگاهش میبینم و به قلب رئوف و دوست داشتنی اش حسودی میکنم…دلم میگیرد از این حسودی !
ده ساله که بود …فقط ده سال ! ژستش را میگرفت! اما زورش نمیرسید…صدای قلبش را می شنیدم …تالاپ تولوپش مثل گنجشک بود …بغلش میکردم …فشارش میدادمو آنقدر می بوسیدمش تا داد و قالش را در می آوردم…بعد هی قسم میخوردو می گفت…می توانم می توانم..و من همه چی را موکول میکردم به مرد شدنش…بزرگ شدنش…قوی شدنش ! تا شاید بیخیال شود…بیخیال دستگیری اش!
.
.
.
سیزده ساله که شد…یکهو قد و قواره اش درشت شد و به قول مادر انگاری کود و آبش درست و بجا بوده است این تربچه!
نقش و نگار چهره اش و اندامش ریز بود از بچگی لقبش تربچه بود از جانب من ! اما حالا از سکویا هم رد کرده است ماشاالله!
حالا دیگر دلش گرمتر و قرص تر شده است برای دستگیری من! و خیالش راحت از داشتن توان و قدرتش!
ژستش را که می گیرد هیچ فیتیله پیچم هم می کند!
یاد گرفته است بغلم می کند و بلندم می کند…از ویلچر به تخت …از تخت به ویلچر …اینور و آنور…زور زیادی میزند…سرخ می شود…کمی میلرزد…
یک ابوالفضل ابوالفضلی هم به یاد حسین رضازاده می کند که انگاری کنده ی 500 کیلویی بلند کرده است! و هی در حالی که من روی دستهای لرزانش هستم جلوی آینه ژست میگیرد که انگاری آینه دوربین رسانه ی بین المللی ست و منم تا می توانم جیغ می کشمو می گویم بگذارم زمین…خل شد ای؟
تازه مهدی یک خوی خصلت خاصی دارد به هر چیز روی بیاورد ول کن ماجرا نیست…مثل علاقه ی دیوانه کننده اش به ریاضی که چندین فرمول ساختو هی این وآن را با هم قاطی کرد ویا مشاعره اش که پوست حافظ را کنده…یا شطرنجش که در صدد رقابت 700 نفر است برای رکورد زنیه رکود احسان خان ..یا فوتبالش که دست کریسین رونالدو را از پشت بسته …یادم می آید یک مدتی رفته بود در خط و سوی پینگ پنگ و تمام هم و غمش شده بود اولو اولو اول بودن در این رشته ! آن موقع ها می گفت که دلش میخواهد اسم پسرش را بگذارد نوشاد !آن هم به یاد نوشاد عالمیان…!
ما هر سال با شروع سال نو و دادن برنامه ی قویترین مردان ایران برنامه داریم در خانه امان بس دیدنی …خانه امان میشود باشگاه و کیسه ی برنج و لاستیک ماشین و …روی دوش مهدی …برایش ثانیه میگیریم که رکورد بزند به قول خودش! از همه چیز بلافاصله الگو میگیرد نمی دانم شاید امسال جای کیسه ی برنج من را بلند کند و اینور و آنور خانه بدود ! این هم یک تجربه است ها که دور از ذهن نمی بینمش!
.
.
.
دستم را میگیرد به طنز اما محکم تر از واقعیت …این دستگیری ریشه در قلبش دارد …گرم گرم است… محبتش سیرابم می کند و محبت من او را سیراب تر …اما دلم میگیرد…دلم نمی خواهد به خاطر من لحظه ای خسته شود…لحظه ای از دنیایی که باید به سر ببرد مثل همه ی همسن و سالانش دور شود…همین..
:regular هی بخوانو هی بگو ماشاالله ! چشم نخورد پسرم!
:regular

0
0

{ ؟ }

سه‌شنبه 26 بهمن 1389

به مامان میگم ولنتاین کی هستش ؟
میگه : چمیدونم مگه من دوست پسر دارم ؟:laughing
میگم : ولنتاین همان روز عشاق هااااا:teeth

0
0

دسته گل 2

دوشنبه 18 بهمن 1389

وقتی استاد آمد همه ی دوستانم به اتاقم رفتند…مادر هم به سمت در حیاط رفت تا به استاد خوش آمد بگوید و منم سوار بر ویلچر روبه روی در ورودی خانه امان ایستاده بودم …
همان لحظه ها بود که متوجه حضور گل پسر استاد شدم و انگاری گل از گلم شکفت مثل این ندید بدیدها البته در دلم کاملا عادی بود و فکرهای عجیب غریب نکرده بودم… به قول سوسنی” والله”!
بعد از سلام علیک من و خوش آمد گویی و گرفتن دست گل از استاد که رویش کارتی بود و در آن کارت برایم بهترین ها را آرزو کرده بود از آنها دعوت کردم که بنشینند و نفسی تازه کنند که یهو دوستانم ریختند در پذیرایی و یک همهمه ی شد که نگو و نپرس… که استاد یکهو جا خورد و دسپاچه شد و …و شروع کرد با تک تک شاگردهایش سلام کردن و روبوسی از این حرفا…طفلک یاسین ! هنوز هم چهره اش در ذهنم هست آن موقع ها …که چشمهایش با دیدن آن همه دختر گرد شده بود و مثل ستاره هی سوسو میکرود هی برق میزد و من هم هی در دل خنده خنده میکردمو یکجورایی کیف کرده بودم انگار…
مجلس مجلسِ خواستگاری نبود اما خب آمدن یاسین به خانه ی ما و بین آن همه دختر کمی غیر عادی جلوه میکرد…کم کم همهمه خوابید و هر کس بر روی صندلی نشست…صندلی ها جوری چیده شده بود که همه ی بچه ها تقریبا رو به روی استاد و یاسین بودند …یاسین هم که نهایت مظلومیت و سر بزیری بود همش سرش پایین بودو از دست مادرش فکر کنم خودش را میخورد که آخر چرا مرا آوردی بین این همه دختر…یا شاید هم فکر میکرد که چرا به خواسته ی مادر تن داده است و آمده است ! یا شاید هم (استغفرالله) ذوق زده شده بود…!
من هم مثل همه ی دوستانم یاسین را می پاییدمو هر از چند گاهی یواشکی نگاهش میکردم و هر باری که نگاهم به نگاهش می افتاد میدم که او هم به من زل زده است و هی نگاهمان گره میخورد …نا خواسته ! والله!:teeth
بعد از این همه مدت منه خنگ تازه دو زاری مچاله ام افتاد که ممکن است یاسین به چه علت به خانه امان آمده باشد؟
استاد خیلی رک و رو راست ماجرا را گفت آن هم جلوی همه ! …
و این شد که حرفهای من و یاسین شروع شد…
یک حرف من
یک حرف او
یک جمله من
یک جمله او
.
.
.
و در نهایت انگشتر نام و نشان ماند برای من! دستش در دست من!:teeth
مونا هم پـــــــــــــــــــــــــــــــر!:tounge
برای دیدن عکسها به ادامه مطلب توجه کنید لطفا

خواندن دنباله‌ی این نوشته »

0
0