پول خورد و ایمان
چهارشنبه 25 تیر 1393مغازه دار پرسید: معجزه می خوای چی کار عزیزم؟
دخترک گفت: یه چیز بَدی هر روز داره توی سر داداش کوچولوم گنده تر می شه! بابام می گه فقط معجزه می تونه نجاتش بده، منم همه پول هام رو اوردم تا اونو براش بخرم..
مغازه دار گفت: عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم، ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشم های دخترک پر از اشک شد و گفت: ولی اون داره می میره، تو رو خدا یه معجزه بهم بدید.
ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدایی گفت: ببینم چقدر پول داری؟
و بعد پول های دخترک رو شمرد و گفت خدای من عالیه، درست به اندازه ی خرید معجزه برای داداش کوچولوت!
بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت: منو ببر خونتون تا ببینم می تونم برای داداشت معجزه تهیه کنم؟
اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود، دو روز بعد بدون پرداخت هیچ هزینه ی اضافه ایی انجام شد.
هزینه ی عمل مقداری پول خورد و ایمان یک کودک
مدتی بعد هم پسرک صحیح و سالم به خانه برگشت.
.
.
.
.
.
.