سکانس اول پاییز
یکشنبه 4 مهر 1389آخرین روزی که اومدم بیرون روز عید فطر بود !
پانزده روز پیش ! دلم برای آسمون تنگ شده بود !:hug
امروز هوا مارمولکی بود … یه جوری که موها وز می شه و لباسها به بدن می چسبه و عذاب آور :teeth… دقیقا شبیه این مارمولکه !:sick این عکسه رو خودم گرفتم … این مارمولکه بیچاره دلم براش سوخت :confusedیه دستش 4 تا انگشت داره !
استادمون گفته بود که امروز بیاید دانشگاه یه جلسه توجیهی واسه کارآموزی ! این ترم کارآموزی هستیم … ما پنج نفر هم که مثل همیشه با همیم … وای که چه کارورزی بشه این ترم … :wink
در کنار کار در عرصه هر گروه یه طرح هم باید انجام بده منم که عاشق پروژه ام … خوشم اومد از این برنامه ای که استاد برای این ترممون چیده …:regular