بایگانی برای مهر 1389

سکانس اول پاییز

یکشنبه 4 مهر 1389

آخرین روزی که اومدم بیرون روز عید فطر بود !
پانزده روز پیش ! دلم برای آسمون تنگ شده بود !:hug
امروز هوا مارمولکی بود … یه جوری که موها وز می شه و لباسها به بدن می چسبه و عذاب آور :teeth… دقیقا شبیه این مارمولکه !:sick این عکسه رو خودم گرفتم … این مارمولکه بیچاره دلم براش سوخت :confusedیه دستش 4 تا انگشت داره !
P1000788.JPG
استادمون گفته بود که امروز بیاید دانشگاه یه جلسه توجیهی واسه کارآموزی ! این ترم کارآموزی هستیم … ما پنج نفر هم که مثل همیشه با همیم … وای که چه کارورزی بشه این ترم … :wink
در کنار کار در عرصه هر گروه یه طرح هم باید انجام بده منم که عاشق پروژه ام … خوشم اومد از این برنامه ای که استاد برای این ترممون چیده …:regular

0
0

! عید فطر مبارک

جمعه 19 شهریور 1389

عیدتون مبارک …
به همین زودی این یه ماه هم گذشت !
چقدر زود میگذره این روزها …
فاطمه میگه : بهتر که این روزا زود میگذره !
اما من !
گذر زمانو دوس ندارم دوست داشتم ساعت برناردو داشتمو زمانو متوقف میکردم اونم با همه ی آدمای توش !

0
0