بایگانی برای اردیبهشت 1400
يه جمله، يه كلمه..
دوشنبه 6 اردیبهشت 1400دوست تراز
جمعه 3 اردیبهشت 1400قفلى!
پنجشنبه 26 فروردین 1400احساس ارزشمند بودن
دوشنبه 23 فروردین 1400بهم گفت دوست دارم فلان جا چادر بزنى
گفت مى دونم روى ويلچر سخته
ولى خودمم كمكت مى كنم
اون لحظه خيلى حس ارزشمند بودن كردم آخه مى دونين هيچوقت كسى بدن من رو جدى نگرفته بود! يعنى كه مى گفتن روى ويلچره كى نگاش مى كنه! اصلا نگاه كردنى نيست! حالا مى خواد تنگ ترين لباس رو بپوشه يا پوشيده ترين چه فرقى مى كنه
ولى يادم مى مونه تا آخر عمرم..
مزه ى اينكه چقدر من و بدنم ارزشمنديم
من تا هميشه مواظب خودم و بدنم و روحم هستم
من ارزشمندترينم..
تو هم خيلى خوبى..
بهشت
پنجشنبه 19 فروردین 1400بهش گفتم اسمش سجاد بود!
فقط اسم كوچكش رو به ياد دارم!
يه روزى كه خيلى داغون بودم يكى كه نمى شناختمش برام پيام گذاشته بود كه اگر رفتين بهشت زهرا بريد سر مزار سجاد ِ ……
قلبم گرفت فقط گريه مى كردم
بعد ديگه يادم نموند فاميلش رو سجادِ….. اااا
كه مهديه گفت: سجاد زبرجدى
گفتم آره خودشههههه
گفتم دوست دارم برم سلام بدم به اين شهيد..
مهديه متخصص مسيريابى و رمپ يابى ويلچره! و همه جا رو حفظه و قبل حركت كروكى مسير هموار تو ذهنش مى كشه و اگر جايى رو نشسناسه من رو مى گذاشت و خودش مى رفت بررسى و بعد ميومد دنبالم
جفت هم جفت هم و بالا و بلند چيده شدن، هر كدوم يه شكل و راه رفتن بين قطعه و قبرها با ويلچر غيرممكن بود
مهديه مى گفت اما من هر جور شده مى برمت سر مزار هر شهيدى كه تو بگى..اولين باره مياى گلزار شهدا اصلا هر چى تو بگيه!
سبكى ها! اگر راضى باشى، بلندت مى كنم ميذارمت روى اون صندلى و ويلچرت رو بعد ميارم و حله!
گفتم آخه با چادر! مى افتيم مهديه!
مهديه گفت اون جانبازاى ويلچرى كه دلشون براى رفيق شهيدشون تنگ ميشه چيكار مى كنن چرا گلزار شهدا اينجوريه..
گفتم يحتمل يه رفيقى دلسوزى مثل تو دارن ديگه! وگرنه توى مسائل مهم ويلچرى! ها رو يادشون ميره ديدار اهل قبور كه هيچى ديگه
توى كلنجار رفتن و گذر از يه زمين ناهموار بوديم و احساس پرت شدن داشتم كه دستاى مهربون يه آقايى كه من بش گفتم حاج آقا جلوى ويلچرم رو گرفت..گفت: اجازه هست كمك كنم دخترم؟ گفتم لطف مى كنيد..
و مى كشيد و مى كشيد و بيست قدم ناهموارى رو مثل آب خوردن ما رو عبور دادن
مهديه تو گوشم گفت چرا ول نمى كنه!؟ درسته ما ميخوايم بريم اونور اما اينجا رو ديگه مى تونيم
يهو ايستاد، سر مزار يك شهيد! و بلند گفت: حاج خانم برات مهمون اوردم.. حاج خانم ذوق زده گفت: خوش اومدن..و بهمون عيدونه هاى دخترونه ى امام زمانى داد
روى سنگ قبر نگاه كردم فرزند شهيدشون متولد٧٩ شهيد امنيت مبارزه با قاچاقچيان
چقدر اين پدر و مادر صبور پير شده بودند از اين رنج
اون كسى كه ويلچرم رو كمك كرد پدر شهيد محمدمهدى رضوانى بودند
قبر شهيدشون كجا بود؟
درست پايين قبر شهيد سجاد زبرجدى
شهيد سجاد زبرجدى..
شهيد
شهيد
يادم نخواهد رفت..
من و مهديه ❤️
توى بهشتى ترين تجربه ى زندگى م
.
اينم يه موهبته
پنجشنبه 19 فروردین 1400همكارم كه در سال آخر كارش هست و چيزى نمونده تا بازنشستگيش امروز گفت:
قبل از اومدن مونا، همش به همسرم مى گفتم كى بازنشسته بشم خسته شدم!!
از وقتى كه مونا همكارم شده روزى چند بار مى گم آقاجعفر اگر بازنشسته بشم چه كنم؟ من نرم سركار افسرده مى شم!
گفت چقدر تعطيلات نوروز بهم سخت گذشت بدون ديدن تو..
من رو مى گه ها :evilgrin:
بگم خنده ام از اينجا تا اونجا بود از تعريف ش از حس و حالش نسبت به من دروغ نگفتم
يه خنده به چه بزرگى