بایگانی برای فروردین 1394

دوست جدیدم

جمعه 7 فروردین 1394

چند روز قبل از سال نو، جانباز بزرگوار جناب کاوسی که از شهرضای استان اصفهان عازم خوزستان و خرمشهر قهرمان بودن و متاسفانه نشد که بیان اهواز خونه ی ما، یه سوغات خیلییی خوب برای من فرستادن که یکی از دوستانشون، آقای دکتر لطف کردن و اوردن خونمون..
حالا قسمت اصلی سوغات چی بود؟ دو عدد کتاب نوشته ی خود آقای کاوسی..کتاب تیغ های گل رز و کتاب پرواز با بال شکسته..اول از همه کتاب پرواز با بال شکسته نظرمو جلب کرد..کتاب خاطرات جمعی از رزمندگان شهرضا از فرمانده ی شهید آقاجمال طباطبایی بود..میدونستم پرواز که منظورشون شهادت بود اما بال شکسته ش رو نمی دونستم..شروع کردم به خوندن تا بفهمم جریان بال شکسته ی شهید چیه؟ خوندم و خوندم تا که فهمیدم شهید طباطبایی مدتی با نصف تنه ی فلج یعنی یک دست و یک پا (جانباز شده بودن) به جبهه می رفتن و فرمانده بودن و با اون وضعیت جسمی کارهای سختی رو انجام میدادن..اونی که اندام فلج داره میدونه چی می گم..کار سخت منظور حتی کارهای روزمره و ساده س..مثل بالا بردن آستین و وضو گرفتن، مثل بستن بند کفش و … فرماندهی و بالا رفتن از دکل و دیده بانی و..بماند!..
یه لحظه به ذهنم اومد که ای بابا چقدر شهید آقاجمال طباطبایی از زندگی سیر بودن که با این وضع و حال فلجی نصف بدن بلند میشدن میرفتن جبهه! همین چیزا تو ذهنم بود که رسیدم به صفحه ایی توش نوشته شده بود آقاجمال یه گردنبند طلا خریده بودن و میخواستن مرخصی برن تا موقع به دنیا اومدن دخترشون پیش همسرشون باشه..هیچی دیگه از این قضاوتهای مسخره م همین جوری اشکام اومد..
وقتی رسیدم به آخر کتاب عکس سید زهرا رو که بالای تابوت پدر شهیدش بودو 9 ماهه با خنده ایی عمیق و گردنبند به گردن دیدم منو مصمم کرد که پیداش کنم..

هیچی دیگه پیداش کردم :inlove: دوستان جدیدم سیدزهرا طباطبایی و مادر محترمشون..چه مادر مهربونی واااای خیلی خوبن چقدر حرف زدن باشون حس خوبی بهم داد..چقدر هم منو تحویل گرفتن مادرشون (همسر شهید) و گفتن خودمون میایم دنبالتون تا چند روزی توی شهرضا مهمان ما باشی..یعنی یه همچین آدمهایی زیر این سقف آسمون زندگی می کنن بعله!

0
0

سال نو مبارک

پنج‌شنبه 6 فروردین 1394

نامگذاری سال ۱۳۹۴ توسط رهبر معظم انقلاب به «دولت و ملت، همدلی و همزبانی»
.
.
همدلیشو دوس دارم پر از حس های خوب و روح نوازه..
.
.
همدلی فراموش نشه..فراموش نشه بعله!
___________
بعد از یا مقلب القلوب گفتن و هزار تا دعایی که موقع تحویل سال مثه قطار از تو نونل دلم رد شد و بعد از ماچ و بوسه اهالی منزل نوبت رسید به عیدی دادن مامان و بابام..سه تا پاکت گذاشتن جلومون و گفتن هر کس یکی برداره و تو یکی از پاکتها مبلغ بیشتره..ببینیم این بخت با کیه
هیچی دیگه پاکت پر و پیمون تره رو من برداشتم..و همه گفتن مثه اینکه امسال ساله منه..از اولش که خوب کلید خورد..ببینیم چیا رو میسازیم امسال؟ 😐

0
0

حس خیلی خیلی خوب

شنبه 23 اسفند 1393

موسسه رعد به عنوان حق مولف نقاشی ارسالیم کلی کارت پستال برام ارسال کرده..خوشحالم که به اندازه ی همه ی دوستام هست و میتونم با کارت پستالهایی که نقاشی خودم روشونه بهشون تبریک و شادباش عید رو بگم.. :-))

___________
* خرید کارت پستالهای خیریه ی رعد از اینجا
* درآمد حاصل از فروش این کارت ها صرف امور خیریه و دانشگاهها و مراکز هنری ویژه ی معلولین میشه

0
0

اشانتیون

شنبه 23 اسفند 1393

امروز رفتم مرکز شهر واسه خرید شب عید..یعنی یه همچین خانمی فعالیم که زدم تو بازار ولوله..شلوغ و آفتاب سوزان سی و چن درجه
اونم با کی؟ دوست اول راهنماییم تا به امروز که هم خونسرد و صبوره و با حوصله س هم استاد ویلچر رانی 🙂 یعنی تا تونست منو چند بار برد جاهای دلخواهم و تا میشد به ساز من و وسواسها و گیرهام برای خرید رقصید آخرش هم بردمش تو یه مغازه نی نی گولی لباس بچه..من هی ذوق کرده بودم و پروانه ایی شده بودمو دوست جانم می گفت چه علایقی داری خیلی جالبه و آخرش به فروشنده گفتم من که بچه ندارم ولی همینجوری یه چیز کوچولویی میخرم یه قاشق و چنگال بچه برداشتم بعد که پول رو حساب کرد دیدم یه پستونک که اول میخواستم برش دارم هم اشانتیون بهم داد..والا خودم داشتم آب می شدم ولی چه کنیم دیگه درونمون پر بچه س..یعنی بچه های درونم نون و آب و پستونک و قاشق و چنگال نمی خوان انصافا؟ میخواااان

0
0

خاک خوشبخت

چهارشنبه 20 اسفند 1393

امروز دلم هوای شعرهای “عرفان نظر آهاری” کرد، کتاب “چای با طعم خدا”شو در اوردم و شعری رو که همیشه وقتی می خونم حالمو خوش می کنه رو نه یه بار نه دو بار ، چند باره و چندباره خوندم..دلم می خواد یه نقاشی بزرگ آبرنگ برای این شعرش بکشم یه نقاشی که تو دلمه..

سال ها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ایی از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
*
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ایی خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
از خدا دور هستم؟

_____________
یه جایی خوندم که وقتی بچه ایی دنیا میاد یعنی اینکه خداوند هنوز از آفرینش انسان ناامید نشده.. 🙂 :heart:

0
0

سیندرلا

سه‌شنبه 19 اسفند 1393

امروز داشتم کفشامو میشستمو برای عید خوشکل موشکل و تمیزشون میکردم یادم اومد ای وااای این گوگولیها رو معرفی نکردم
من یه معضل بزرگ به نام کفشیابی داشتم جدا از اینکه کفش گیرم نمیومد چون کفش سبک باید پیدا می کردم کفشای بندی و چسبی اسپرت پاشنه هایی قطوری دارن که کفشو سنگین میکرد و من پام از مچ به شدت درد می گرفت، کفشهای هم که سبک بودن می یافتم به دردم نمیخورد یعنی یا از پام میوفتاد یا سر یه ماه کفش بدشکل میشد آخه اغلب از این پارچه ایی ها و سبک یا کفشهای ژیمناستیک میخریدم، از این خال خالیها و گل گلیها و سفیدا که مثه مال عروساس 🙂 ..از این کفش طبی ها هم خیلی بزرگن واقعا مچ پامو تو کشیدن خودم اینور و اونور میکشید و دردناک میشد هم هیچ تنوعی ندارن و رو مخن انگار مثلا یه دختر 26 سال سربازه وطنه که اینجوری میسازنش

اغلب مامانم میرفت تموم پاساژها رو میگشت و من منتظر کفش بودم اما دست خالی میومد چون هیچ به دردم نمی خوردن و منم همشو همش با این کفش خال خالیها و گل گلیها یا کفشهای دوزاری باید مدارا می کردم یا کفشای اسپرت گیرم میومد که مجبور بودم همه جا بپوشم مثلا عقد نسیم یادمه دیگه من همون کفش دانشگاهم که اسپرت بود رو پام کردم و خیلی ضایع بود
اول راهنمایی بودم راننده سرویسم یکم شیرین میزد کفشمو از تو حیاط مدرسه اورد تو سرویس بهم گفت سیندرلا کفشتو جا گذاشتی تو حیاط..دیگه از اون به بعد هی بم می گفت سیندرلا هر چی به مامانم میگفتم بهش بگو رو اعصاب من راه نره میگفت: اشکال نداره سیندرلا که خوبه

خلاصه یه روزی از روزها (تقریبا 4سال پیش) من گفتم باید بگردم یه کفش خوب بیابم که برای هر جایی مناسب باشه یادم افتاد به فیلمهای انگلیسی که اغلب تو فیلماشون دخترا همون کفشایی رو می پوشن که من تو ذهن دارم خلاصه به یکی از بستگان سپردم که هزینه هر چقدر میشه بشه اما برای من یه کفش خوب بخر تا اینکه مارک “bootleg “clarks رو بهم معرفی کرد و گفت که اغلب مدارس انگلیس باید برای بچه ها تا دبیرستان از این کفش سفارش بدن و مشاغل سخت و کار طولانی که نیاز به ایستادن داشته باشه و معلم ها هم از این مارک کفش میگیرن، حتی گفت بچه هایی که پاشون مشکل داره و معلمشون تو مدرسه تشخیص بده خود شرکت میاد مدرسه و اندازه های پای بچه رو میگیره و براش کفش مناسب پاشو درست میکنه.. هم طبی هم باب هر سلیقه ایی و هم خوب کار میکنه و هم سبکه و یه جفتش رو برام اوورد حدودا 40 پوند انگلیسه گرون محسوب میشه، خلاصه لطف کرد یکیشو برام اوورد..
نگین خوش به حالتو ایناها که نفست از جای گرم بلند میشه و مایه داری و فلان 40 پوند میشه 167 تومن اگر با پست بیارن براتون تا 210 مثلا بشه، تقریبا من 4 ساله این کفش پامه حساب کنید خودتون تو سال چند تا کفش و صندل و دمپایی و بوت و اینا میگیرین بعد به من بگین خوشبحالت و مایه دار

اینو فقط واسه دوستایی گذاشتم که حالا معلولیت مختلف دارن میتونن از اینها استفاده کنن امتحانشو پس داده مال من به لحاظ فرم و.. داخل کفش و طبی بودنش آخ نگفته فقط دلمو زده آخه همه جا پامه تو عروسی و عزا تو دانشگاه تو مهمونی و.. همه جا و همه جا.. به خاطر بند چسبی هم که داره اصلا از پام نمیوفته
من تو سایت ابی و ایتسی دیدم بچه های مدارس بعد از مدرسه کفشاشونو که از همین مارکه حتی میذارن برای فروش چون نو میمونه و خیلی مقاومه
حالا شاید رفتم جایی و خودم از پام کندم یه لنگه شو جا بذارم جایی :evilgrin: دلیلش بماند!!! مدیونید اگر فکر کنید حس سیندرلاییم فوران کرده :laugh: :evilgrin:

این عکس کفشم :inlove:

_____________
* حالا تولید ملی ها رو هم معرفی می کنیم 😀
* از این سایت و این سایت هم میتونید بخرید شکلهای مختلفی داره یا به اونایی که مزون دارن بگید براتون بیارن یا شاید هم نمایندگی داشته باشه در ایران، من اطلاع ندارم

0
0

عکاسی بدون اجازه:(

شنبه 16 اسفند 1393

با رو مخ کار کردنای خونواده و دوستا و …توفیق اجباری کنکور دکترا نصیبم شد و با اینکه دیگه فعلا قصد گذر پله های موفقیت رو ندارم 😀 صبح پا شدم رفتم کنکور دادم، خیلیییی سخت بود نمی دونم چرا اینقدر آزمون دکترا در نظرم سخت میاد 😕 حالا آزمون سخت بودو خودم خوابالو و کسل و هوای سالن به شدت سرد و میلرزیدم یه دختر عکاسی همینجور فرت و فرت از من عکس می گرفت و رفته بود روی اعصابم، سوژه پیدا کرده بود اساسی
خودمو هی کنترل کردم و تا آخر آزمونم هیچی نگفتم دیگه وقتی برگمو دادم دیدم تو راهرو وایساده منتظره تا من بیامو عکس بگیره و همینطورم عکس می گرفت برگمو که داشتم به مسئولین می دادم مونای بی زبووون :-/ خشمگینانه جلوی همه 😯 گفت : لطفا همه ی عکسهامو پاک کنید این همه بدون اجازه از من عکس گرفتین من اصلا راضی نیستم…و واقعا هم اصلا راضی نبودم و به شدت ناراحتم کرده بود..بعد گفتم اصلا راضی نیستم از عکسام در جایی استفاده کنین..دختره یه لبخند شرمندگی زدو و بدون جواب راهشو کشیدو رفت..
خدا می دونه چندتا عکس نیمرخ و یه رخ و سه رخ و پا رو پا و خواب روی برگه :laugh: ، مداد روی چونه (ژست تفکری)، مداد در هوا (ژست یافتم یافتم) و در حال بسکویت خوردنو در حال تمیز کردن خرده بسکویتهای روی لباسمو دست توی دماغو لرزون از سرما و غمگین و خوشحالو و….از من گرفت این دختره
والا اگر عروسیمم بود اینقدر ازم عکس نمیگرفتن 😀 :laugh: :rotfl:
_______
* خواهرانه می گم نکنین این کارو

0
0