بایگانی برای آذر 1397

رها شو…تا رها بشى

جمعه 2 آذر 1397

خيلى اتفاقى ديدمش وسط يه قلب نوشته بود شهادت شوخى نيست…. و بعد زيرش نوشته بود قلبت رو بو مى كنند اگر بوى دنيا داد رهايت مى كنند…نمى دونم چرا اما اشكام ريخت به خودم فكر كردمو و دنيام و آرزوهام! به اينكه قلبم بوى دنيا مى ده و چى ميخوام از دنيا…ديدم تنها تنها تنها و تنها چيزى كه از دنيا دلم شديدا مى خواد اينه كه مادر باشم همينجا بود كه بيشتر اشك ريختم چقدر بدون مادر شدن دنيات تباهه……و تباه تر و افتضاح تر از اون اينه كه قلبت بوى دنيا رو مى ده….

0
0

پياده روى اربعين١(با ويلچر)

جمعه 18 آبان 1397

سارا بم پيام داد، خواهرزاده ى زن عموم! از راهى دور
بهم گفت: مونا تو ميرى كربلا؟ تو فكر رفتم! خيلى! حتى زورم اومد بش بگم نه! نميرم و نميشه و …
دلم يهو خواست كه برم براى اولين بار شوق رفتن داشتم، پدرم نمى گذاشت هيچوقت! حتى بعد از فوت مامان بزرگ و بابابزرگم، عمه م كه خواست بره شوهرش گفت از برادرت اجازه بگير! بابا گفت نه! اما عمه خيلى اصرار كرد تا نتيجه داد مى گفت امن نيست خطرناكه…من كه گفتم مى خوام برم كربلا نمى دونم چى شد نه كه نگفت هيچ! برام ويزاى آنى گرفت سه ساعته ويزا رو داد دستم با سه چهار برابر قيمت!…بعد كه كوله م رو بستم يكى از فاميلامون كه تو روستا و نزديكاى مرز چذابه هستند شام دعوتمون كردند، راستش شاخ در اوردم تا به حال نرفته بودم روستا و دعوت نشده بودم بازم نمى دونم چى شد كه تا نزديكى مرز هم شام دعوت شديم و من قبل از رد شدن از مرز مى تونستم استراحت كنم!
شب رفتن كه تو خونه روستايى بوديم اما بارون و رعدو برق و طوفان و سيل شد زد همه برنامه هامونو خراب كرد اما مى دونين چى شد؟ بابام گفت امشب تو خونه روستايى مى خوابيم و فردا صبح راهيتون مى كنم هيچوقته هيچوقت يادم نمى ياد كه پدر شب رو خونه كسي مونده باشه…خوشحال شدم اما تا صبح براى اولين بار دعاى آرامش آسمون مى كردم و مى گفتم بارون نبار….

0
0

گمشده

جمعه 18 آبان 1397

كاشكى خودش پيدام مى كرد و يا حداقل كسى رو تو اين دنيا داشتم نشونيمو ميداد بهش…

0
0