سفر خوب است حتی اگر بهانه اش و استارتش چیزی غیر از آنچه که دلت میخواهد باشد(مقاله ی جانباز عزیز آقای کاوسی را بخوانید…)
اینکه پا به جایی غیر از محیطی که دائما در حال سپری اوقاتت در آن هستی میگذاری روحت تازه میشود و تازه میفهمی و یادت میآید که چقدر دنیا بزرگ است و چقدر خالقش بزرگتر !
و تو چقدر کوچکی و چقدر فراموش کار و چقدر کوته بین که همه ی خوشیها و نگاه خوبت را راحت به یک غم هر چند بزرگ میفروشی و فکر میکنی که همه ش غم داری و غفلت می کنی از آن لحظه های نابی که بر تو گذشت…
سفر خوب است سالم و بیمار ندارد…
اما اثراتش بر کسی که جسمش آزرده است دو برابر است…نمی دانی!
بعد تازه سفر با ماشین شخصی را تجربه کردن حال و هوای دیگری دارد که لحظه لحظه حرکت کنی و هی تغییرات محیطی و آب و هوایی تغییرت دهد و هی فرو بروی در یک احساسی که شبیه دگرگون شدن و تازگی و طراوت است!
و هی فکر کنی…
که آغاز حرکتت تک درخت خاطرات کودکی و گنج و.. در میان آن همه خاک مثل یک نگین بدرخشد
و بعد برسی به جایی که یک وجب خاک دیده نمیشودو نمیدانی گنج دوران کودکیت زیر کدام درخت مدفون شده است!!
دلم هنوز هم شبهای شهریور شمال را با همه شور و نشاطش میخواهد …
و دلم دریا و مه و جنگل و گل فلور و محب شب و بوی رطوبت و ویلای رو به دریا میخواهد…اما حیف که زادگاهم هیچکدامش را ندارد و دلم به گرما و گرمی بخشی اش به وجودم خوش است…این عوض همه نداشتن هایمان!
_____________
شمال یعنی مازندران در اینجا
بعد گل فلور یا چلچلراغ را ندیده بودم و خوشم آمد و شبها هم که از کنار ویلا رد میشدم این محب شب ها دیوانه ام میکرد انگاری! و کلی موجود و عجیب و غریب دیدم آنجا و شناختمشان همه شان شمالی بودند! معرفی می کنم بعدها…شاید
بعد دریا چقدر مواج بود و خروشان انگاری دلم غرق کارون را میخواست آن لحظه ها نه خزر! مخصوصا شب هایش !
بعد ترشی جاتشان شبیه جنوبی ها بود چقدر!
فکر نکنید اولین سفر شمالی ام بوده است ها شاید 10 بار رفته ام اما هر بار که میروم هی نو می شود برایم، هی تازه می شوم من !
راستی موس را که نگه دارید روی عکسها معرفی میکند عکسها را…
بعد دفتر برنامه ام پر شده است حالا…وبلاگ میشود هفته ای یکبار…