بایگانی برای اردیبهشت 1389

عکس های خاطر انگیز!

پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389

در خونه شون که باز شد مستقیم رفتیم تو اتاق …
یکم معذب بودم … از اینکه با چرخهای کثیف ویلچر روی فرش های خونشون داریم میریم …
وقتی به فاطمه گفتم که واقعا معذرت میخوام از اینکه با این چرخ ها رو فرشها راه میریم کلی غر غر کردو ازم خواست که دیگه به این چیزا فکر نکنم … و سرعت ویلچرو برد بالا تا به من بفهمونه که بابا بیخیال !
رفتیم تو اتاقش… روی دیوار اتاقش یه عالمه عکس بود…عکس های خانوادگی از خواهرا برادراش و … دوس داشتم تک تک عکسا رو نگاه کنم … عکس منم بود … یه عکس دو نفره ی بزرگ …
عکس آخرین دیدار من و فاطمه بود … !
که فاطمه با خانواده ی من اومده بود عروسی یکی از قومو خویشامون … عکس قشنگی بود … لبخند هر دوتامون تو اون عکس واقعا لبخند بود ! یه لبخند با تموم وجود … اون روز خوشحال بودیم خیلی … شام خوردن اختصاصی من و فاطمه اونم به بهانه ی اینکه من نمی تونم برم تو سالن غذا خوری خیلی کیف داشت !
عکس روی دیوار منو یاد خیلی چیزا انداخت … خیلی خاطره ها … !
اصلا کنار فاطمه بودن همه جا چه تو شادی چه تو غم منو پرواز میده … خیلی حیف که دسته زمانه ما ها رو از هم جدا کرد … هر چند که کمتر همدیگه رو می بینیم اما همدلمیم و همیشه دلامون با هم …
بعضی عکس ها عجب برای آدما خاطره می شن به طوری که تو اون لحظه ای که عکسو میندازی یه ذره هم فک نمی کنی که یه روزی ممکنه با اون عکس یا از ته دل بخندی و یا زار زار گریه کنی …
امروز که تنها بودم تو خونه … یه لحظه گرسنه ام شد … همیشه وقتی گرسنه ام می شه عکس شامی که اونشب فاطمه به هوای اومدن من تدارک دیده بود رو نگا نگا می کنم …
Image066.jpg
عکس شام اونشب خونه ی فاطمه اینا مثه عکس رو دیوار اتاقش کلی برام خاطرست …

0
0

تنها میرم…

سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389

http://aachp.persiangig.com/audio/05%20-%20Tanha%20Miram.mp3تنها میرم.دانلودکنید
خداوندا …
اگر روزی بشر گردی
ز حالم با خبر گردی
پشیمان می شوی از قضه ی خلقت
از این بودن….از این بدعت…
خداوندا….
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ….
چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
(دکتر شریعتی )
دعایم کنید …..

0
0

امروز

شنبه 4 اردیبهشت 1389

امروز دوست نداشتم تنها باشم … دوست نداشتم ساندویچ کوچک مامان پزم را مثه همیشه تو خلوت خودم بخورم …
امروز دلم می خواست بخندم و شاد باشمو و بگمو بشنومو… لذت ببرم… همین …
یه آن تصمیم گرفتم با بچه ها برم سلف … و دور میز … صمیمانه و دوستانه … ناهارو نوش جان کنیم….
امروز را دوست داشتم … هم خنده های موقع ناهار را و هم خوابیدن در نمازخانه ی دانشگاه به هوای بهتر شدن حال من … و هم نقشه کشیدن ها برای سفر …!!

0
0

صدا

جمعه 3 اردیبهشت 1389

خود را در تونلی دیدم از نور، نوری بنفش با هاله های سفید و طلایی…و من بودم که از آن بالا به پایین پرتاب می شدم ….
دستان و پاهایم سبک شده بود به سبکی پر
دنباله ی پیراهن سفید با گلهای صورتی ام در آن تونل باریک تکان تکان می خورد … عطر و نسیم خوش بویی هوای تونل را معطر کرده بود و من را مست و مدهوش
احساس پرواز و سبکی و خنکای و طراوت به من دست داده بود …
پرواز در تونل و آرامشش و تنهایی اش و بی خیالی اش و راحتی اش و دوری از دغدغه اش چشمانم را کور و گوشهایم را کر کرده بود … خوش نبودم اما خودم را زده بودم به خوشی … گویا فرار می کردم از آن تاریکی های زندگانی ام … گویا …
گویا جنگیدن را به تنهایی دوست میدا شتم
و سختم می شد که با سختی ام بر دیگران سخت بگذرد !
و تصمیم گرفته بودم که به هر قیمتی نگذارم بر دیگران سخت بگذارد حتی به قیمت کوه شدن سختی های خودم …
ناگهان صدایی بسیار بسیار ملایم به گوشم رسید … صدا صدایی مردانه بود که در تونل طنین انداز شد ..
صدایی زمینی …
صدایی آشنا …آشنا تر از آشنا …
صدایی از عمق عمق وجودش…
صدایی که بی بها و بی بهانه از طرف خدا آمده بود …
صدایی که من را به آرامی خواند : … مونا …!

0
0

حال من خوب است

پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1389

حال من خوب است … دماغم چاق است… اینجا همه چی رو به راه است …
ازت تشکر می کنم که منو به مبارزه با شکست…یا کم اوردن …وغیره دعوت کردی ….دوست داشتنی ترین دوستم روی زمین
میگم دوست داشتنی ترین چون احساسه بودنت از نبودن منشاء گرفته و با امید و توکل به رفیقم و ایمان همهءسدها رو به زودیه زود می شکنم…

خواندن دنباله‌ی این نوشته »

0
0

دختر بسم الله کن !

دوشنبه 30 فروردین 1389

وقتی اومدم از دانشگاه خسته بودمو عصبی و بد اخلاق و بی طاقت …
دوست داشتم فقط بخوابم … چند شبی بود درست حسابی نخوابیده بودم … و مغزم دیگه ارور میداد…
سعی کردم لباسمو بدون کمک کسی عوض کنم و سریع روی تخت دراز بکشمو بدون خوردن ناهار فقط بخوابمو به هیچی فک نکنم … به هیچی
تا دراز کشیدم دیدم ساعتم بدجوری دستم رو اذیت می کنه … بند ساعتمو باز کردم و تا آمدم از دستم در بیارم دیدم دو تا بند به هم گیر کردنو هر چی دقیق می شم که از هم بازشون کنم نمی تونم … بیشتر تمرکز کردم … همون لحظه احساس کردم بدنم داره گر میگیره و عصبی شدم فراوون و دستمو محکم کوبیدم به تختو مامانمو صدا کردم …
مامان ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن
مامانم سراسیمه گفت چی شده ؟ گفتم بیا که بند ساعتم دیوونم کرد !
مامان گفت نمی بینم برم عینکمو بیارم و بیام …
گفتم: نه … نه …خودم کمکت می کنم …
اما بازم نشد !
بغض گلومو گرفته بودو عصبی بودنم به اوج رسیده بود… و از فرط عصبانیت شده بودم مثه لبو…
مامان که دید چهره ام گلی شده گفت : دختر بسم الله کن …
و من بسم الله کردم …
و یه آن مثه یه پرنده که از قفس آزاد بشه … آزاد شدم …
بند ساعتم باز شد …
.
.
——————————-
دوست عزیز
من معمولا برای MRI میرم مرکز MRI کوروش واقع در : تهران ، خیابان مطهری ، نبش خیابان سنائی ، پلاک 171
البته نظر پزشک معالج شما در انتخاب مرکز MRI شرط هست دوست عزیز

0
0

نا امید نیستم دوست عزیز

یکشنبه 29 فروردین 1389

امروز برایم دنیا کوچک شده بود …خیلی خیلی کوچک … به اندازه ای که خودمم در آن جا نمی شدم …و قلبی دارم که با اینکه کوچک است و در میان آن تنگنا تنگ و تنگ تر شده است اما بزرگترین امید دنیا را در خودش دارد … امید به خدا …
ریحانه می گفت : مونا تو که نا امید نبودی …!
حرفهایم و درد دلهایم و سخن هایم ناشی از نبود امید نیست … ناشی از نداشتن توکل به خدا نیست … حرفهایم از جنس درد و خستگی و نا ملایمات زمینی ست که گاهی دوست دارم همه بدانن که در دلم چه غوغاییست…غوغایی که گوش فلک را کر می کند…بدانند که من هم مثله همه دوست میدارم هر آنچه را که آنها دوست میدارن … بدانند که من هم در زمین سیر می کنم نه در آسمان و بدانند نیازهایم مثله خودشان است …
هم خسته هستم و هم با ترسی از آینده روزگارم را می گذارانم … نمی دانم آینده چه در انتظارم خواهد بود اما امید دارم و از خدا می خواهم که یا تحمل و صبرو درک بیشتری به من بدهد و یا امانتی را که بیست و یک سال به من داده است از من پس بگیرد که در دو حالت به خاطر آن آرامش او را شاکرم ..
tumblr_krbypnaffg1qzd68wo1_400.png
چقدر دویدن زیر باران را دوست دارم !وقتی هوا بارانیست دلم بارانی می شود …

0
0

اندر احوالات آشپزخانه ی سلف ما !

شنبه 28 فروردین 1389

در سال اولی که به دانشگاه رفتم دوست داشتم هممه چیز را امتحان کنم و به همه ی جاهای ناشناخته که دیگران نرفته بودن من بروم… مثلا اتاق تکثیر سوالات امتحانی یا آشپزخانه ی سلف !
بچه ها همیشه برای صرف غذا به سلف دانشگاه می رفتن و من تنها تنها غذای ماما ن پز خودم را دریک سکوت مطلق نوش جان می کردم .یه دو ترمی به همین منوال گذشت و دوستانم که خواستن منو از این تنهایی در بیارن گفتن تو هم پاشو بیا سلف همه با هم دور یه میز بشینیم و بگیمو بخندیمو … مهم تر از همه غیبت کنیم !
و من هم خصوصا به خاطر نکته ی آخری با شوق و ذوق خیلی زیادی پذیرفتم … و از فردای آن روز به سمته سلف دانشگاه همانجایی که جز موارد ناشناخته ی ذهنم و صد البته جز کشفیات جالبم بود حرکت کردیم !
وقتی وارد سلف شدیم … باز هم طبق معمول همیشگی ها پله ها زدن تو ذوقم و آسانسوری در کار نبود … غر غر کنان به سمته مسئول تغذیه رفتیم و گفتیم که همین امروز هر جور شده منو باید بفرستن بالا ! که خیلی گرسنه هستم …!!!!!!!!!!
مسئول تغذیه خیلی جالب مشکلمان را حل کرد و گفت : یک میز را در سلف آقایان برای شما کنار می گذاریم و شما در همین طبقه در کنار آقایون ناهار رو بخورین ! آخه پدر بیامرز اینم راه حله جلو پای ما گذاشتی ؟ ما بریم تو سلف آقایون ! آخه ما اگه می رفتیم اونجا غذاها می موند رو دستشون خوب هیچکس عملا غذا نمی خورد و دو چشمی یا شاید هم چهار چشمی ما رو دید می زدن !
خلاصه بیخیال غذا خوردن در سلف شدیم و به سمته در خروجی دست از پا دراز تر حرکت کردیم که آقای تغذیه ای محترم دوان دوان به سمتمان آمدو همون لحظه من متوجه ی کشف بزرگ ایشون بودم که بسیار بسیار موشکافانه و عجیب ماجرا را تحلیل کرده بودند و چاره ای ناب و جالب برای من طراحی کردند !
ایشون گفتن : خانوم ! خانوم ! کجا ؟ شما می تونید با آسانسور برید بالا !
من : آسانسور کجا بود ؟ آسانسور داشتینو لو ندادین ؟ اصلا آسانسورتونو قایم کردید ؟
ایشون : آسانسور برای عموم نیست ! شما می تونید به آشپزخانه ی سلف بروید و از آنجا با یک آسانسور اختصاصی (آسانسور حمل دیگ ) به بالا همچون شاهزاده ها بروید و غذای بسیار بسیار خوشمزه ی خود را میل کنید !
من که کلی کیف کرده بودم و یه جورایی ذوق مرگ شده بودم مثه ….. ( با عرض معذرت ) به سمته آشپزخانه رفتم !
حالا توضیحاته مخصوص در مورد نحوه ی ورود و موارد ناشناخته در آشپزخانه ی سلف دانشگاه:
ابتدا خودتان را کاملا از نظر روحی و روانی آماده کنید چرا که ممکن است هر آن با دیدن وضعیت عجیب در آنجا دچار ایست قلبی شوید !
سپس اگر آقا هستید که با خود یک عدد ماسک از جنس سرب ! و اگر خانوم هستید همان بالا آوردن مقنعه و پوشش راه بینی کافیست ! آخه نمی دونید اونجا چه بوی مارمولکی می یاد !
به چیزی در آشپزخانه دست نزنید که به طور حتم اگر دست بزنید ویروس ، باکتری ، یا قارچی به بدنتان نفوذ می کند !
آنچه که من به وضوح دیدم :
یک آشپزخانه ی بزرگ در حد استادیوم آزادی ! با حدود 100 شعله که به صورت خطهایی در مرکز آشپزخانه کار گذاشته شده اند ! دیگها بر روی آن و لوله های آبی که آب موجود در آن مستقیما از کارون به همراه تخلیه ی بیمارستانی ! به طور بسیار جالب به درون دیگ می ریزد !
آنجا به جای لوبیا از کله ی مارمولک که چشم و چالش را کامل تخلیه کرده اند و می گویند سرشار از فیبر است استفاده می کنند … آهان یادم رفت یک اتاق سه در چهار که دمایش تقریبا منفی بیست درجه است را به عنوان یخچال به کار می برند ! می بینین تو رو خدا چه با کلاسه ! در ضمن از کله ی گاو گرفته تا ترشی سوسک درون آن موجود می باشد … من خیلی هوس کرده بودم که کلید یخچال را از نگهبان بدزدم آخه چند سالیست مامانم دم موش با سویا و نان خشک برامون درست نمی کنه و من رو عقده ای کرده !
خوب بگذریم دوباره برویم به آشپزخونه !
پیازهای آنجا مثه پیازهای خودمان است با این تفاوت که با دستانی عرقی پوستشان کنده می شود ! می گویند عرق دست پیاز را طلایی و خوشرنگ می کند و طعم خوبی به غذا می دهد !
در آنجا به جای زعفران از بتادین رقیق شده استفاده می کنند و تا دلتان بخواهد بوی کافور می آید که من هنوز دلیل اضافه کردن کافور را نمی دادنم یادم باشد از آقای تغذیه ای بپرسم ! این را بگویم که من تا به حال بوی کافور را استشمام نکرده بودم اما تابلویی که روی آن نوشته بود : بوی کافور ، عطر یاس ! من را متوجه کرد که این بو بوی کافور است !
چیزی که برایم جالب بود ایستادن ده نفر با لباس به اصلاح فرم و یک کلاه که از بس تمیز بود و بوی وایتکسش سرم را به درد آورده بود به ردیف بود آن هم در حالی که یک بیل در دست داشتن !
ابتدا فکر کردم احتمالا آنجا حفاری برای گاز کشی و یا احتمالا برای دفن من ! را می خواهند از سر بگیرند اما زه خیال باطل ! این بیل ها همان کفگیرها و ملاقه های خودمان بودند ! که یا علی گویان در دیگ های برنج فرو می کردند و ته دیگ ها را بیرون می کشیدند !
خلاصه سرتان را درد نیاورم ! ما وارد آسانسوره مذکور شدیمو به سلف رسیدیم ! نمی دونید که اونجا غذاها با چه ولعی خورده می شود … احتمالا به خاطر وجود آن پیازهای عرقی ست که غذاها درجه یک و خوش طعم هستند !
به خودم گفتم چه غلطی کردم … از دسته خودم که همه چی را باید امتحان کنم و کشف !

0
0

زنده باش

جمعه 27 فروردین 1389

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای ست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده
راه بسته ای ست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود؟
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده
آن شکوفه زارِ انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان بی کرانه را
تو با شمارِ گام عمرِ ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
«ه. ا. سایه»
ممنون از تو که خودت میدانی !

0
0

امید و مبارزه

جمعه 27 فروردین 1389

امشب خیلی آرومم … آروم تر از همیشه … گذر زمان برایم امروز شیرین بود … با همان دردها و هق هق ها و نفس نفس زدن ها … بعد از 10 ساعت یا شاید هم بیشتر… در اتاقم را بستم گریه کردم زیر پتویم … و شنونده ی حرفهایی بودم که دوستش داشتم از جنس خودم … زمینی زمینی ! و حالا …آرامشی دارم که در وصفش ناتوانم…
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است … خیلی چیزها … حتی لی لی بازی هایی که با مرضیه دختر همسایه مان می کردم ! حتی قدم زدن با چکمه های نو در بارانی که تا مچ ،پایم در آب فرو می رفت … دلم برای طناب بازیها و فوتبال بازی کردن ها در حیاط مدرسه امان تنگ شده است…دلم برای یکی دو تا کردنه پله ها پریدن و جهیدن از بلندی ها تنگ شده است … وای که چه دلتنگو بی قرارم .
عادت نکرده ام اما با همه شان کنار آمدم … دوستشان دارم مثه همه ی بچه های دنیا …
امروز حتی به یاد حرف های اشرف دوستم افتادم … زمانی که هشت سالم بودو در بستر بیماری … زمانی که نای حرف زدن و نگاه کردن هم نداشتم … هر روز به خانه امان می آمدو با نگاه های کودکانه و چشمانی متحیر از من می پرسید …
مونا ، جون تا کجای پایت آمده است و من هم هر روزبا ذهنی کودکانه به اندازه ی یک بند انگشت جلو تر می رفتم … و حالا که سالها گذشته است و بند های انگشت هم تمام شده است جون و توانی در کار نیست …!
اشرف کجایی که ببینی هنوز که هنوز است جون در پاهای مونا کامل نشده است !
اما … اما … امید هست … ای کاش توان مبارزه هم باشد !
هم برای من هم برای خانواده ام !
من با همه ی استقامت و اعتماد به نفس و کنار آمدنو رضایت و قانع بودن یک چیز را فراموش کرده بودم و آن هم بودن بود !
………………………….
دوستان عزیزم لطفا برام پیغام خصوصی نزارین واقعا نمی تونم جوابگو باشم …
واقعا شرمنده ام

0
0

گریه ی امشبم !

چهارشنبه 25 فروردین 1389

روزها می گذرد به تندی و من هستم با یک دنیا غم و درد و رنج و مشکلات …و به قول طناز تا وقتی که ضایعه نخاعی نشده بودم فکر می کردم ویلچر نشینی یعنی فقط نشستن ! اما حالا … حالا که خود مبتلا شدم فهمیدم به امثال مونا چه می گذشته و می گذرد !
حتما با خودت می گویی : خوش به حال آن کس که مدام می نشیندو دستور میدهدو و به بهانه ی اینکه خودش نمی تواند بهترین ها از آنش است !
اینقدر گریه کردم و به این فکر می کردم که دیگر هیچ چیز نمی خواهم … هیچ چیز … دیگر دکتر رفتن ها و آمدن ها را نمی خواهم … دیگر نمی خواهم به هوای رفتن به دکتر های جورواجور از این شهر به آن شهر یا حتی به آن کشور قدم بگذارم !
دوس دارم وقتی تهران می روم بروم کوه و درکه و دربند و برج میلاد و … نه اینکه یک روز به این دکتر و روز دیگر به آن دکتر… یک روز mri با کنتراست و روز دیگر این باب میلش نیست و چیز دیگر می خواهد … دیگر خسته شده ام از این همه نظر و ایده … از این همه نسخه ی رنگارنگ که هر کس بر حسب سلیقه اش برایم می پیچد …
دلم نمی خواهد فاصله ی یک هفته ای بین ام آر آی تا آمدنه پاسخش با کلی استرس و صلوات و ناراحتی و دغدغه به شمال برویم … من دریا و صدایش را دوس دارم …اما نه با این همه تنش … اما نه با این همه فکر و خیال که چه در انتظارم خواهد بود !
من امام رضا و حرمش و فضای روحانیش و قرآن خواندن در بین آن شلوغی را دوس دارم اما نه به خاطر اینکه از او بخواهم چیزی به من بدهد … من رفتن به مشهد را بی بهانه دوست دارم …!
من دعا ی بی معامله را دوست دارم … دعایی که می دانم پاسخ دارد بی هیچ خرج و برجی ! من از خدا به زور نمی خواهم … همین است زندگیم … دوستش دارم اما بدون دکتر رفتن ها … می دانم که اگر بگویم دوستش دارم خیال می کنی دروغ می گویم … پس کوه رفتن ها و دریا رفتن ها و امام رضا رفتن ها چه می شود …؟
می روم اما آن طور که باب میلم باشد نیست … قرار نیست که همه چیه زندگیمان باب میلمان باشد ؟ قرار نیست که زندگیمان آرمانی باشد ؟ قرار نیست که همیشه بهترین ها از آن من باشد !
قرار نیست که همیشه پاهایت همراهیت کنند تا نوک قله ! تا عمق دریا ! تا ضریح اما رضا ! از راه دور و با پاهایی از کار افتاده هم می توانی لذتش را ببری ! نمی گویم پاهای خیالی که به من خرده بگیرید …من پا دارم اما پاهایی فلج و از کار افتاده … وو این هست حقیقت زندگی من! این است که الان چنین شرایطی دارم !
من هزاران هزار مشکل دارم که حتی فکر کردنش برای شما سخت است اما با آن کنار آمده ام بی هیچ عادت کردنی … نگو عادت کردی که ابدا عادت نکرده ام و فقط کنار آمده ام سعی کرده ام در لحظه لحظه هایم با هر ترفندی که یافته ام حلش کنم … آن هم به روش خودم !
یادم می آید که مادرم در دلداری هایش به من گفت : همه غم دارن … همه مشکل دارن ! بی غم خداست !
و من در پاسخ گفتم ..: خدا هم از غمهای ما غمگین است !
پس من چقدر غم بخورم ؟ چقدر خدایم را غمگین کنم ؟ تا کی و تا چه وقت !
به خودم قول داده بودم که دیگر خدا را غمگین نکنم اما مگر گذاشتی ای مخلوق هستی !
آرامش روح و درد های جسمم بعد از گریه ام را دوس دارم !
ممنون از تو گریه را به من ارزانی داشتی !

0
0

باران

چهارشنبه 25 فروردین 1389

Image088.jpg
Image077.jpg
Image083.jpg
Image084.jpg
آسمان شهرمان بارانیست…

0
0

چگونه بگویم

دوشنبه 23 فروردین 1389

چطوری میشه با یک نفر خانم که یک عارضه جسمی داره و تو خیلی دوسش داری نزدیک بشی و اون فکر نکنه می خواهی بهش ترحم کنی و یا فکر نکنه چون اون عارضه رو داره دوسش داری بلکه متوجه بشه تو اون رو بخاطر خودش دوسش داری یک دوس داشتن واقعی .
میشه من رو راهنمایی کنید چون نمیخام حتی یک لحظه باعث رنجشش بشم خودتون می دونید دخترها خیلی حساسن واقعیتش نمیدونم از کجا شروع کنم اصلا چی بگم .
ببخشید که با شما مطرح کردم آخه کسی بهتر از شما رو ندارم…
………………………………….
دوست عزیز
شما باد برای یک دوستی بی ریا طرفت رو برای خودش برای روحش برای خوبی هاش برای طرز فکرش و برای داشته هاش بخوای نه جسمش و اینقدر این مسئله ی جسمی برات کمرنگ باشه که بی هیچ توجهی به این موضوع و کاملا دوستانه بری به سمتش …
به نظر من در اولین نگاه برای دوستی با یک شخصی که دارای عارضه ی جسمی ست و طبعا ممکن است که با حساسیت و نگاهها ی عمیقتر ی نسبت به بقیه ی افراد به اطرافش نگاه کنه …گفتن یه بحث جالب و صحبت کردن در مورد اون و تبادل عقاید و استفاده از عقاید یکدیگر می تونه موثر باشه … حرفها باید بی مقدمه از پیش تعیین شده باشه و راحت و بی ترحم !
فقط عادی برخورد کردن تو این موارد می تونه موثر باشه !
این نظر شخصی منه … از شما هم می خوام به این دوستمون کمک کنید و نظراته خودتونو بگید …

0
0

کارت قرمز من !

یکشنبه 22 فروردین 1389

ماه رمضون بود … سره سفره ی افطار …طبق معمول هر سال تلویزیون روشن بودو همزمان با باز کردن روزه سریال هم تماشا می کردیم …
سریال ماه رمضون اون سال بزنگاه بود …به کارگردانی رضا عطاران…
با اینکه زیاد اسم سریالو کارگردان و … رو به حافظه ام نمی سپارم اما نا خواسته و شاید هم برای همچین روزی و همچین پستی ! حتی دیالوگهای این سریال در ذهنم ماندگار شد ! نمی دانم شما تا چه حد در ذهنتان مانده است اما همین را بگویم که برای من این سریال تا آنجا که برادر بزرگ خانواده (که نقش آن را ” حمید لولایی”بازی می کرد) و از بالای پشت بام به پایین افتاد و به عبارتی ضایعه نخاعی شد دیگر خنده دار نبود … دیگر جذاب نبود … دیگر یک نگاه سطحی و گذرا نبود و خندیدن و به فراموشی سپردن نبود …
من همه چی را درک می کردم … و لحظه به لحظه اش تداعی کننده ی زندگیم بود … آن دکتر رفتن ها .. آن فیزیوتراپی رفتن ها .. با واکر راه رفتن ها و ویلچر نشینی ها … حتی خوابیدن ها و نشستن ها و دستشویی رفتن ها غر غر کردن ها ! سوار ماشین شدن ها و بستن گردنبند طبی و به سخره کشیدن ها ….
که همه و همه به سادگی خوردن یک لیوان آب و یه خنده و یه نگاه ساده و سطحی بود !
و من همه چی را می فهمیدم … حتی خنده های پنهانی و نیمه کاریه مهدی برادر کوچکم !که سعی می کرد خنده های قشنگش را از من بدزدد ! و رها کردن سفره و به حیاط پناه بردن های پدرم و مشغول شدن مادرم به هوای شستن ظرفهای افطار در آشپزخانه ! و حتی تعاریف دوستانم را !
نمی خواهم بگویم که زندگی من را ببینید و گریه کنید و ناله کنید و دلتان بسوزد و دلداری بدهید ومن و زندگیم را تافته ی چدا بافته بدانید ! …. و خوشحالم که اینگونه نیست… که با دیدن زندگیم در یک قاب جادویی اشک نمی ریزید و می خندید.. اما ای کاش که از هر نگاهی درسی می گرفتیم ! یک روز هم شاید خود شما باشید …آری … خوده خود شما !
رضای عطاران عزیز دوستت دارم و کارهایت را نگاه می کنم اما بزنگاه از دید من کارت قرمز گرفت ! چونکه مونا و موناها و خانواده هایشان و دردهایشان را به گونه ای به تصویر کشیدی که فقط برای بیننده ات بی هیچ پیامی خنده بیآفرینی !
نمیدونم چطور امروز بزنگاه به ذهنم اومد !:dontknow

0
0

خیلی سخته

شنبه 21 فروردین 1389

یه بار بیشتر با این استاد کلاس نداشتیمو همون یه بار هم به خاطر اینکه من رو صندلی معمولی نشسته بودم منو رو ویلچر ندیده بود…و عملا نمی دونست ویلچری که گوشه ی کلاس پارک شده بود ماله کیه !!
امروز دومین جلسه بود و کلاس تو طبقه ی اول برگزار می شد … من هم به سرعت خواستم از طبقه ی دوم با آسانسور بیام پایین که یهو دیدم بچه ها به همراه استادمون دارن از پله ها می یان بالا … و بهم گفتن لازم نیست بیای پایین و کلاس همین جا تشکیل می شه !
همون موقع دیدم که استاد با تعجب به من داره نگا نگا می کنه و یه لحظه نگاهش با نگاه من گره خورد … یه نگاهی که توش پر از سوال بود … و منم با یه لبخند جواب نگاهشو دادم …
وقتی رفتیم سر کلاس متوجه شدم، هنوز که هنوزه تو کف من مونده !
آخه نگاهش ، حرکاتش ، سخنرانیش برای کلاس … همه همه زیر ذره بین بسیار قوی من قرار گرفته بود!
و من …. دیگه خودت تا آخرشو بخون !
همه ی این حرفا گذشت تا وقته آنتراکت رسیدو استاد گفت یه ده دقیقه ای برید تو محوطه حال کنید ! تا منم یه استراحتی کنم ! بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن … من بیرون نرفتم و نسیم هم طبق معمول جز فداییان هستو پیش من موند ! …
منو نسیم گرم حرف زدن و وراجی و غیبت و … شدیم که یهو استاد اومد سمتمون و به نسیم گفت که لیست اسامی بچه ها رو می خوام و نسیم به عبارتی رفت پی نخود سیا !
نسیم که رفت یهو دیدم استادم با یه ظرافت و مهربانی خاصی اومد سمته من و دقیق جای نسیم که کنار من بود نشست …
و شروع کرد به حرف زدن !
و جملاتشو اینجوری آغاز کرد : اومدم پیشت بگم که وقتی می بینمت خیلی روحیه می گیرم … وقتی روحیه ات رو می بینم کیف می کنم … می خواستم ب ب بگم از این ایستادگیت و مقاوم بودنت خیلی خوشم اومده !
منم به رسم ادب از استادم تشکر کردمو گفتم احیانا نمی خواین بدونین من چرا نمی تونم راه برم؟
استاد : نه … به هیچ وجه …!
من : ولی بالاخره آدما از رو کنجکاویشونم که شده دوس دارن بدونن…یعنی شما نمی خواین بدونین ؟
استادم سرش انداخت پایین و یه لبخندی زد و فضا رو آماده کرد تا من براش توضیح بدمو داستانه زندگیمو بگم ….
من شروع کردم از اول اولش تعریف کردم …
در آخر استادم گفت : به شرایطت عادت کردی ؟
من : خیلی سخته … هیچ وقت نمی تونم عادت کنم هیچ وقت …
استاد : درسته خیلی سخته !
بعد از یه ربع گپ زدن با من باز هم با همون لبخند همیشگیش از جا بلند شدو گفت : خوشحالم که تو اینجایی و من می بینمت …
….

0
0