آدمی که با نازو نوز برود دانشگاه و هی برای خودش کلاس بگذارد حقش است که کله پا بشود!
بالاخره بعد از تعطیلات چرخهای مبارک ویلچرمان سنگفرشهای دانشکده را متبرک کردند و البته سنگفرشها جسم و جان بنده را …
همه چیز به خوبی میگذشت دیدن دوستان بعد از مدتهــــــــا حال و هوای خوبی داشت…اینقدر خوب که هم سوزش را از یادم برده بود وهم قهقه ام بلند شده بود …شنیده بودم که آخر هر خنده ای گریه است اما این گریه از آن گریه ها بووود…از آن گریه هایی که از ذهنم پاک نمی شود…در کنار درد بعدش ، حس حقارت به جانم افتاده بود بدجور! آدمی هستم که برای کارهایی که دست خودمم هم نبوده بارها احساس گناه و سرزنش می کنم و این بار …
کلاسمان عوض شده بود و در فاصله ی بین دو کلاس رفتیم تا هوایی روحمان را تازه کند…صبح ها دلم نمی رود به خوردن چیزی…به خصوص شیرینی جات که حسابی اشتهایم را حتی تا وقت ناهار کور می کند اما هوس کرده بودم که مثله دوستانم دهنم تکان تکان بخورد…و یکهو نگاهم به لواشک لقمه های بوفه گره خورد…و این شد که دهانم به جنبش در آمد…خلاصه صفا و صمیمیت و عشق و …در آن لحظه ها موج میزد و وقتش شده بود که برویم سر درس و کار و بارمان… کلاسمان طبقه ی دوم بود…به همراه رضوان از گروه جدا شدم و به طرف آسانسور مدرنمان رفتم…مدرن از آن جهت که اسمش بالابر است …دکمه ی توقف بین راهی دارد …شده است برایمان سرویس بهداشتی(برایم)…گهگاهی بین راه توقف می کنیمو به خودمان میرسیم! میـــــــــرسیم!
آن روز آسانسور را در یک قدمی مقصد متوقف کردیم و …همه چیز که اوکی شده بود در حالی که خنده ی من و رضوان تا آسمانها هم میرسید دکمه بالا رونده را زدیم…به کسری از ثانیه هم فک نکنم رسیده باشد که دنیا برایم به ناگاه واژگون شد…در آن فضای کوچک پاهایم در هوا و ملاجم روی زمین پهن شده بود…چهره ی زرد رضوان و پاهای اندر آسمان رفته ی خودم را میدیدم…و داد و بیدادهای متوالی خودم که یادم نیست چه می گفتم…دلداری های هذیان مانند رضوان به گوشم میخورد…با آمدن دستهای رضوان به زیر کمربدون انعطافم آرام آرام پاهایم را به پایین کشیدم و تواستم روی زمین بنشینم…آسانسور رسیده بود به مقصد اما رضوان در گوشه ی آسانسور زندانی شده بود…و کمی طول کشید تا برای کمک به بیرون برود… من که دوست نداشتم کسی من را در آن وضع ببیند درب آسانسور را به روی خود بستم! حالا فکر کنید که در آن لحظه کسی دکمه ی آسانسور را میزد و من با آن حال و روز بالا و پایین می شدم…با آمدن ریحانه و نسیم که بهت زده شده بودن از شوک زیاد خنده ام گرفته بود…من می خندیدمو می گفتم عکس بگیرید بابا چیزی نشده است…!! نشـــده؟
خلاصه این تجربه را هم کسب کردم که دیگر در آسانسور کارهای خوشدل موشدل نکنم…وگرنه کله پا می شومو لباس اتو کشیده و تر تمیزم با خاک یکسان میشود و دکمه های مانتوام ولو…
بعد ِ یک روز تازه فهمیدم که چه به روزم آمده…بدن کوفته و کبود… وسوزش بد ترکیب ِ وحشی و نمی دونم چی چی … خلاصه از دماغمان کلهم در آمد آن لواشک لقمه هاا!
پ.ن. نسخه ای یواشکی از لا به لای سخنان گوهر بار دکتر سین سین خارج نمودیم و الان بهتریم…آخر دکتر با درمان دورادورو بدون معاینه و …مخالف است…و من هم که عاشق خود درمانی و یواشکی درمانی و دزدی درمانی و فرار درمانی و …اوهوم!
آمپول و ماساژ های روزانه ی مادر از سوزش ام کاسته است اما خب سوزشم را را هیچ کس جز آیدا درک نخواهد کرد…صبر جمیل میخواهد والله!